اشاره: متن زیر ترجمهای بود از یک گفتگو که در تاریخ ۱۷ اسفند سال ۱۳۸۱ در ضمیمه «همشهری جهان» روزنامه «همشهری» چاپ شد.
بعد از ساختن «مگنولیا» نیاز شدیدی به خنده، خوشی، خوشحالی، بی دغدغگی در خودم احساس میکردم. دلم میخواست از تمامی غم ها و غصه ها و آن فضای تلخ و اندوهگین دور شوم. «مگنولیا» فضای بسیار سنگینی داشت. اصلا سروکله زدن با آن همه استعدادهای مختلف در یک فیلم که زمانش از ۱۸۰ دقیقه هم بیشتر بود دیگر توانی برای من باقی نگذاشته بود. دلم می خواست بعد از آن، فضای کاملا متفاوتی را تجربه کنم. البته من از ساختن «مگنولیا» خیلی خیلی راضی هستم، اما به نظرم آدمی از درجا زدن و تجربه چندباره یک چیز خسته میشود. می خواستم از تلخی، گریه و اندوه رها شوم. مشغول تدوین «مگنولیا» بودم که فیلمی از آدام سندلر را دیدم. یکباره هوس کردم ساختن فیلمی آنچنانی را تجربه کنم و یاد بگیرم اصلا می توانم از عهده چنین فیلمی بربیایم یا نه؟ برای ساختن فیلم اولین چیزی که در ذهن داشتم آدام سندلر بود. چیزهای مختلفی در ذهن داشتم. ایدههای خیلی بزرگ، مجموعهای از طرحهایی که هر یک به دیگری مربوط میشدند، چیزهایی که واقعا علاقه داشتم یا در موردشان صحبت کنم یا آنها را به فیلم تبدیل کنم. اینها بود تا قضیه پودینگ پیش آمد، و من مطلبی خواندم درباره آدمی که پولش را برای خرید پودینگ خرج کرده بود. من می خواستم حتما حتما با آدام سندلر در فیلمی همکاری کنم.
این خواسته من دلیل چندان پیچیده ای نداشت. خب هر وقت که خیلی ناراحتم یا اینکه بدجوری اعصابم به هم ریخته، یا اتفاق ناخوشایندی تمام برنامه ها و زندگیام را تحت تاثیر قرار می دهد هیچ چیزی جز رفتن به سینما و دیدن فیلمی از آدام سندلر تسکینم نمی دهد. من عاشق او هستم. او همیشه باعث میشود که با دیدن فیلمهایش کلی تفریح بکنم و بخندم. تمامی فیلمهای او را دیده ام و در طی دیدن آن احساس آرامش عجیبی به من دست میدهد. بگذارید اعترافی بکنم. اگر یکشنبه شب باشد و بخواهم فیلمی را برای دیدن انتخاب کنم، حتما حتما فیلمی از آدام سندلر خواهد بود. شاید آخرین گزینه «مگنولیا» یا «شکستن امواج» باشد. خب به همین دلیل میخواستم در یک فیلم مفرح با او همکاری کنم. می خواستم چیزهای زیادی از او یاد بگیرم و بفهمم واقعا در او چه چیزی است که این همه طرفدار دارد. به نظرم او فوق العاده خوش مشرب است و میتواند به راحتی با مجموعه مختلفی از آدم ها ارتباط برقرار کند. منتقدان چندان او را دوست ندارند و مدام او را مورد حمله قرار میدهند. اما واقعیتش این است که فیلم های او همگی پرفروشند و به راحتی توانستهاند با اکثریت تماشاگران ارتباط برقرار کنند و آنها را راضی و خشنود از سالن سینما بیرون بفرستند. شاید باورتان نشود اما با دیدن فیلمهای او همانقدر احساس رضایت، خوشی، علاقه به فیلمسازی در من به وجود می آید که با دیدن «نشویل» آلتمن. نکته مهمتری که مرا به همکاری با او واداشت این بود که آدام سندلر فرد فوق العاده با استعداد و باهوشی است که همیشه خودش را پشت نقش شخصیت های احمق و کودن پنهان می کند. من میخواستم با او یک فیلم هنری آدام سندلری بسازم. در اولین برخوردم با او فهمیدم سلیقه هنری مشابهی داریم و بدون هیچ دردسری می توانیم فیلم راحت و شوخ و شنگی را با هم بسازیم. من و جاناتان دمی برای بازی کردن آدام در فیلممان با هم رقابت داشتیم. من با آدام تماس گرفتم، او در آن موقع مشغول بازی در فیلم «نیکی کوچولو» بود، پیش او رفتم و پنج ساعت با همدیگر حرف زدیم. با او درباره بعضی از فیلم های قبلی او صحبت کردم. او از «شب های بوگی» من خوشش می آمد. و بعد از دیدن «مگنولیا» برایش مسجل شده بود که ما می توانیم با هم همکاری خوبی داشته باشیم. نیمههای شب، با آدام در حال پیاده روی بودیم و میدیدم مردم چگونه به حضور او واکنش نشان میدهند و همین برای من بیانگر خیلی از چیزها بود. نکته بعدی که در ساختن «منگ عشق» تاثیر فراوانی داشت، مخاطب بود. بعد از «مگنولیا» دلم میخواست فیلم بعدیام تماشاگر بیشتری داشته باشد و مثل فیلمهای استیون اسپیلبرگ مخاطب بیشتری را به سالنهای سینما بکشاند. کارگردانها همیشه و در هر حالی، به خصوص در هنگام ساختن فیلم مدام به مخاطب و تماشاگر فکر میکنند. مثلا پیش خودشان فکر می کنند: این فیلم خندهدار میشود؟ اصلا مردم به تماشای فیلم میروند؟
تمام هدف من از ساختن «منگ عشق» این بود میخواستم فیلمی بسازم که خودم از دیدنش لذت ببرم. من واقعا از ساختن «مگنولیا» احساس غرور میکنم اما اصلا علاقه ای به دیدنش ندارم. اما «منگ عشق» از آن فیلمهایی است که دوست دارم یکشنبه شب به دیدنش بروم. اما در مورد انتخاب امیلی واتسون. من از وقتی که «شکستن امواج» را دیدم، عاشق او و از طرفداران پر و پاقرص فیلمهایش شد. چیزی در بازی او و همچنین بازی آدام هست که مرا سر شوق می آورد. در بازی این دو نوعی جسارت و جرأت خیلی خیلی زیاد وجود دارد. هر کسی کارهای امیلی را دیده به جرأت و جسارت اش در انتخاب نقشها و اصلا حضور این عناصر در بازی او صحه گذاشته است. او از پس هر کاری برمیآید و کارکردن با او فوقالعاده است. همین چیزها بود که مرا مشتاق می کرد تا دور و بر آنها باشم و در فیلمی با هر دوتایشان سر و کله بزنم. دلم می خواست به همراه این دو قله های جدیدی را فتح کنم: ساختن یک کمدی عاشقانه. شما برای ساختن چنین فیلمی بیش از هر چیز نیاز به یک زوج قشنگ، خوش ترکیب و چشمگیر دارید. خب این دو چنین ترکیبی را برایم فراهم میکردند و واقعا خوشحالم از اینکه با امیلی در فیلمی کار کردم که در آن دیگر نه خبری از مرگ و میر بود نه از تباهی و نه از سرطان. ما میخواستیم همه چیز را عوض کنیم، ما واقعا میخواستیم فیلمی مفرح بسازیم. جالب است که به شما بگویم برخورد اولیه آدام و امیلی بسیار عجیب بود هر دو آنها کاملاجا خورده بودند و واقعا فکر نمیکردند که قرار است هر دویشان در یک فیلم همبازی شوند.
«منگ عشق» درباره نوعی هم آوایی، سازگاری یا هماهنگی است. یا در حقیقت رسیدن به یک لحن مشترک یا یک آهنگ موزون در زندگی. فیلمی درباره یک نوا یا آهنگ. قصه ای عاشقانه بین آدام و امیلی. فیلمی درباره مردی با هفت خواهر که چهار برادر در تعقیب او هستند. شما باید به فضای فیلم وارد شوید و موسیقی خودتان را در آن جست وجو کنید. شخصیت اصلی فیلم – بری ایگان – خیلی شبیه خود آدام سندلر است. آدام هم همین نظر را داشت. او یکبار به من گفت: دور و برم را نگاه میکنم و میبینم که برادرم و پدرم هم شبیه بری هستند. حتی دوستانم هم شبیه او رفتار میکنند. من تا به حال از کنار آدم های زیادی، بدون توجه به آنها، رد شدهام، اما حال که کمی دقت میکنم، می بینم که خیلیها شبیه او هستند. من واقعا خیلی خیلی خوش شانس بودهام که توانستهام از اولین فیلم تا همین آخری تقریبا با یک گروه حرفه ای و در عین حال کاملا هماهنگ و خوش فکر کار کنم. شاید یکی از دلایلی که می خواستم آدام وارد این گروه شود همین بوده چرا که دیدگاه های هنری و نظرات او با گروه عوامل فیلم همخوانی داشت. به نظرم فیلمسازی مثل یک تجربه خانوادگی است. خب شما بیشتر از آنکه پیش خانواده تان باشید، زمان بیشتری را با گروه فیلمسازیتان سپری میکنید. برای همین باید عاشق آنها باشید. شما یا باید تمام انرژی تان را صرف گروهتان بکنید یا اینکه کارتان را تعطیل کنید و به خانهتان بروید. در هنگام ساخته شدن فیلم «چشمان باز بسته»، سر صحنه فیلمبرداری فیلم رفتم و چند روزی با کوبریک و عواملش بودم. در این ملاقات، برایم اتفاق فوق العاده مهمی روی داد. چیزی که می توانم از آن به عنوان تجربهای مهم و در عین حال برای خودم شرم آور یاد کنم. فیلمبرداری فیلم کوبریک خیلی طول کشید و کوبریک برای برداشت هر پلان خیلی خیلی خیلی وقت صرف می کرد و علتش هم این بود که گروه خیلی کوچکی داشت و با عوامل کمی کار میکرد. می شود راحت نتیجه گرفت که اگر شما عوامل بیشتری را برای فیلم تان در نظر بگیرید، قطعا زمان کمتری برای فیلمبرداری در اختیار دارید. بیشتر اوقات که آماده فیلمسازی میشوید بعد از مدتی به این نتیجه میرسید که آدمهای بیشتر کمک چندانی به بروز خلاقیت یا بهتر شدن فیلمتان نمیکند. ما واقعا به عوامل بیشتر نیازی نداریم. من وقتی که سر صحنه فیلمبرداری کوبریک، حاضر شدم، دیدم که در اطراف او فقط ده نفر دیگر هستند. به او گفتم: «شما همیشه با همین تعداد نفر کار میکنید؟» و او جواب داد: «بله، مگه شما با چند نفر کار میکنید؟» و خب من در آن لحظه فکر کردم که یک هالیوودی کاملا احمق هستم به یک نکته دیگر هم اشاره کنم. نوشتن فیلمنامه بخش اساسی و مهم کار است چرا که تنها در آن زمان شما تنهای تنها هستید. و شاید تنها در آن زمان باشد که بتوانید چند لحظه ای تجدیدقوا کنید. خب در سر فیلمبرداری، یکریز در حال کار هستید و این امکان اصلا برایتان فراهم نمیشود. خب ولی در زمان نوشتن فیلمنامه میتوانید حتی به دور دنیا گردش کنید و به اینجا و آنجا سرک بکشید. و شما همین موقع است که کاملا آزاد هستید چرا که بعد از اتمام فیلمنامه به مدت دو سال دیگر، درگیر یک فعالیت اجتماعی میشوید. خب این تنهایی واقعا لذت بخش است. حالا بعد از تمام شدن فیلم یک چیز را درباره خودم می دانم. نه جزء آن دسته از آدمهایی هستم که مثل اسپیلبرگ دنیا را فتح کردند و نه شبیه کوبریک که از همه چیز فرار کرد و با یک عقب نشینی در لندن روزگار گذراند. من میخواهم خودم را پیدا کنم.