اشاره: متن زیر ترجمه‌ای بود از یک گفتگو که در تاریخ چهار‌شنبه ۲۱ خرداد سال ۱۳۸۲ در ضمیمه «همشهری‌ جهان» روزنامه «همشهری» چاپ شد.

سمیرا مخملباف قصه‌ای غم انگیز و دردناک، ولی آموزنده، از اولین سفرش به کابل بعد از سقوط طالبان برایمان تعریف می‌کند. فیلمساز ۲۳ ساله ایرانی، تازه وارد هتل شده بود که متوجه نگاه خیره پیرمردی به خودش می‌شود. او یادش می‌آید که «وقتی او صورت مرا دید، به سمت دیوار چرخید و چشم‌هایش را بست»، او برقع نپوشیده بود. آن پیرمرد، یک بنیادگرای سرسخت و دوآتشه، حتی نتوانسته بود نگاه کردن مستقیم به چهره او را تاب بیاورد. «واقعاً دلم برایش سوخت. او حالا چگونه زندگی می‌کند؟ او از ته قلب به تمام آن چیزهایی که طالبان به آن اعتقاد داشتند، ایمان داشت. پیش از این او بر همه چیز سلطه داشته و اختیار همه چیز با او بوده‌است، او می‌توانست مرا وادار به پوشیدن برقع بکند.»
با وجود اینکه فیلم جدید مخملباف «در ساعت پنج عصر» نگاه بدبینانه و بی‌انداز متأثرکننده‌ای دارد، اما از خبیث و شیطانی جلوه دادن بنیادگراهای مذهبی، کسانی که در افغانستان زنان را از جامعه محو کردند، پرهیز می‌کند. به جای این، او به شدت تلاش دارد تا آنها را بفهمد، مثل اثر قبلی اش، «سیب» این فیلم نیز داستان دختری است که به مقابله با پدرش می‌پردازد.
دختر، نقره، افق‌های اندیشه‌ای وسیع‌تر و جهان شمول‌تری دارد: او رویای ریاست جمهوری را در سر می‌پروراند. او کفش‌های سفید، شیک و مدل غربی دارد و فقط وقتی که پدرش نیست آنها را می‌پوشد ـ گویی که پوشیدن آنها برای او نوعی آزادی به ارمغان می‌آورد. از سوی دیگر، پدر (بخشی از شخصیت او الهام گرفته از پیرمرد داخل هتل بوده) آدمی متعصب است که اعتقاد دارد زن‌هایی که کفش‌های ناجور می پوشند و صورت‌هایشان را نمایان می کنند «راه بهشت را ترک کرده اند» و حالا به طرز ناگهانی، در دوران بعد از طالبان (post-Taliban)، او عاجز و ناتوان شده‌است. در ابتدا هیچ کس حاضر نبوده نقش دختر را بازی کند، مخملباف به مدرسه‌ای رفته و از زن‌ها (کسانی که برای مدت زیادی از تحصیل محروم بوده‌اند) این سوال را پرسیده (چیزی که اوایل فیلم هم آن را می شنویم): «کسی اینجا هست که بخواد رئیس جمهور بشه؟» زن ها سوال او را شوخی و مسخره بازی تلقی کرده‌اند و متوجه نشده‌اند که مخملباف قصد دارد به این وسیله دیدگاه آنها را درباره جایگاه زن افغانی در جامعه جدید افغانستان دریابد.
او می‌پرسد که چرا رئیس جمهور شدن یک زن آنقدر خنده‌دار به نظر می‌رسد. اولین بازیگر انتخاب شده او، از مخملباف خواهش می کند که تصاویرش را نشان ندهد. سرانجام او «عاقله رضایی» را پیدا می کند. زنی ۲۳ ساله، صاحب سه فرزند و کسی که همسرش را در جنگ های افغانستان از دست داده‌است. در فیلم، با آنکه پدر و دختر شیوه زندگی کاملاً متفاوتی دارند، اما در برخورد با همدیگر مهربانند و رفتارشان با یکدیگر محبت آمیز و سرشار از همدردی است. سمیرا افغانستان را به زندانی تشبیه می‌کند که در آن زندانبان (پدر) و زندانی (دختر)، به یکدیگر وابستگی متقابل دارند، او می گوید بدیهی است رابطه و پیوند بین آنها بسیار قوی است. 
چیزی که مخملباف بارها و بارها در گفت وگو با من بر آن تأکید داشت این بود که طالبان فقط یک فرقه یا گروه نبودند: «کسانی که برای چند سال در افغانستان حکومت کردند و رفتند، آنها در ذهن مردم جا خوش کرده‌اند، در فرهنگ افغانستان و در فرهنگ بیشتر کشورهای شرقی. طالبان زخمی سطحی نیست که بتوانی آن را بپوشانی. آنها ریشه دارتر از اینها هستند. طالبان مثل سرطان است برای تغییر این نوع تفکر، به زمان زیادی نیاز داریم.»
خواهر ۱۴ ساله سمیرا، حنا (که یک بار هنگامی که در کابل بوده دزدیده شده بود) فیلمی مستند ساخته با نام «لذت دیوانگی» (The joy of madness). این فیلم درباره چگونگی ساخته شدن «در ساعت پنج عصر» است. سمیرا اصرار دارد که فیلم خواهرش از فیلم خودش و فیلم پدرش ،«قندهار»، بهتر شده‌است. به نظر او حنای نوجوان توانسته با استفاده از دوربین دیجیتال، بدون ناراحتی و بی هیچ دغدغه خاطری در سرتاسر شهر پرسه بزند و به آدم ها نزدیک شود.
گروه زیادی از منتقدان حاضر در جشنواره کن از حزن انگیزی «در ساعت پنج عصر» شگفت زده شدند. عنوان فیلم برگرفته از یکی از اشعار لورکا درباره مرگ است. سمیرا می گوید: «سعی کردم تا واقعیت را به تصویر بکشم و فقط چیزی که خودم می‌خواستم نسازم، تلاش کردم اصلاً دروغ نگویم.» او از پایان غم انگیز قصه‌اش می‌گوید و به شدت رسانه‌های غربی را زیر سوال می‌برد و عقیده دارد تصویری که آمریکا از فتوحات لشکر آزادیبخش خود در عراق و افغانستان ارائه می‌دهد، همان اندازه سطحی و گمراه کننده است که فیلم «رمبو ۳».


تصویری که سمیرا از کابل نشانمان می‌دهد اندکی یادآور خرابه‌های برلین پس از جنگ یا رم ویرانی است که روسولینی در دو تا از بهترین آثار نئورئالیستی اش، «برلین سال صفر» و «رم شهر بی‌دفاع»، به تصویر کشیده بود. کاملاً حس می‌کنید زندگی در این شهر با اغتشاش، هرج و مرج و ناامیدی گره خورده‌است اما با وجود تمام این حرف‌ها، کابل با ساختمان های قدیمی و باشکوهش و خانه هایی که بر فراز تپه ها قرار دارند، هنوز دراماتیک به نظر می رسد و به طرز عجیبی تأثیرگذار است. به نظر مخملباف «زیبا و دردآور» واژه های مناسبی هستند، او اضافه می کند: «برقع فرم زیبایی ایجاد می‌کند و خیلی ساده است. اما همزمان بدترین پوشش دنیا برای زنان است، بله آن لوکیشن جای زیبایی است، اما سوررئال هم هست.»
در یکی از سکانس های پایانی فیلم چیزی شبیه نمایشنامه های بکت را می‌بینیم. پیرمردی (یک بنیادگرا مثل پدر) را می بینیم که در صحرایی گم شده و همراهش زنی است که در آستانه مرگ قرار دارد. او بدون اینکه از پایان جنگ آگاه باشد، به طرف قندهار می‌رود و در این آرزو به سر می برد که ملاعمر را ببیند. مخملباف می پرسد: «او چه کار می تواند بکند؟ او کجا می رود؟» در آستانه ناامیدی، بدون اینکه اصلاً بداند کجاست، تصمیم می گیرد تا در صحرا بنشیند و بمیرد.


در فیلم «در ساعت پنج عصر» در جای خودش طنز هم وجود دارد. نقره شخصیتی استثنایی و بازیگوش است که از تحمیل کردن انگلیسی دست و پا شکسته اش به سرباز فرانسوی در خیابان لذت می‌برد. در شخصیت پدر او هم لایه هایی از طنز لحاظ شده است (مدام به اسبش از عوض شدن کشورش غرولند می‌کند) با تمام این حرف‌ها تصاویری که در ذهن ما ماندگار می‌شود فقر، گرسنگی و هرج ومرج است.
مخملباف ملتی را به تصویر کشیده که در برزخ گرفتار شده‌اند و هنوز برای آزاد کردن خود از اندیشه‌های طالبانی در تقلا و مبارزه به سر می‌برند و هنوز که هنوز است از هویت جدیدشان مطمئن نیستند.
او اذعان دارد که صحبت کردن درباره چنین فیلمی کنار یک استخر شنای یک هتل گران قیمت در کن خیلی غیرعادی و نامأنوس است «فیلمسازی در افغانستان در آن اوضاع وحشتناک و آمدن به چنین جایی، تضاد وحشتناکی دارد، این قضیه واقعاً مرا عذاب می‌دهد، اما با خودم فکر می کنم، حداقل [تماشاگران] می‌توانند صدای مردمان افغانستان را بشنوند و خب من می‌توانم سعی کنم نماینده آنها باشم.»

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

18 − 16 =