اشاره: متن زیر٬ ترجمهای است از ستونی در روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ سهشنبه ۶ خرداد سال ۱۳۸۲ در ضمیمه «همشهری جهان» روزنامه همشهری با عنوان «این ساعت زنگ نمیزند» به چاپ رسید.
انتخابهای «الیور پارکر» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
پرواز بر فراز آشیانه فاخته (میلوش فورمن ۱۹۷۵)
در انتهای فیلم سکانسی وجود دارد که جانمایه کل اثر را در خود گرد آورده. شخصیت وحشی و لگام گسیخته قصه ما، مک مورفی، با آن حالت یاغی گونهاش، مهمانی خداحافظی پرعیش و نوشی به راه میاندازد تا پیش از فرار آخرین ضربه را نیز به بیمارستان روانی وارد کند. در ادامه او سعی میکند بی سروصدا مجلس را ترک کرده و کلید پنجره را از دربان آنجا بدزدد. دربان توسط یکی از بیماران آسایشگاه، بیلی الکن جوان، به حرف گرفته شده. بیلی کسی است که از اول مهمانی مدام از مک مورفی خواهش کرده تا او را با یکی از دختران حاضر در آنجا آشنا کند. مک مورفی این کار را برای بیلی انجام میدهد و بعد به سوی پنجره میرود و آنجا مینشیند. ما کلوزآپی از چهره منتظر مک مورفی را میبینیم، این نما آن قدر ادامه پیدا میکند که آرام آرام حالتی اضطراب آور و ناراحت کننده را القا میکند. در ابتدا ما درخشش پیروزی او را به نرمی حس میکنیم ولی با گذشت زمان، این احساس در ما ایجاد میشود که فرصت فرار در حال از دست رفتن است و احساس پیروزی کم کم رنگ میبازد. با تداوم این نما، ما با احساس ناامیدی و یأس روبه رو میشویم. حس عدم پیروزی و یأس از موفقیت نقشه فرارش او را به سمت تردید و ویرانی میبرد. چهره او ترکیب حیرتانگیزی است که از یک سو نگاهی خالی از اندیشه و از سوی دیگر هم زمان حالتی عمیقاً فکورانه را به نمایش میگذارد. تصاویر به شدت تیره و دانه دانه (graing) این نما باعث شد چهره او شدیداً سرد، بی حرکت و خالی از هرگونه احساس جلوه کند. هر چه حالت ابهام این نما بیشتر میشود، ما نیز بیشتر و عمیق تر به درون آن کشیده میشویم. در حقیقت ما بیشتر از هر چیزی در این سکانس ابهام، تضادها و تزلزل شخصیت مک مورفی را درک میکنیم و دوگانگی و ناهمخوانی شگفت انگیز او در اینجا آشکار میشود.او یک تجاوزگر است و به همین دلیل در این موسسه بستری شده، اما فرار نمیکند تا عشق و اشتیاق بیلی را به سرانجامی برساند. به نظرم حسی کاملاً انسانی سرتاسر این سکانس را فرا گرفته است.
سکانس بد
رهایی از شاوشنک (فرانک دارابونت ۱۹۹۴)
این اثر نیز یک فیلم تلخ و شیرین است، اما بخش پایانی آن تبدیل به ملغمه ای از این دو عنصر شده. در این بخش ما سه سکانس داریم که در حقیقت میبایست یکی باشد. ما شاهد لحظه ای هستیم که در آن تکافتادگی و طینت این شخصیت، اندی، در برابر زندان قرار میگیرد. او از زندان میگریزد، هم بندان او در حال نقل داستانهایی درباره او هستند و این تصاویر قطع می شود به دیالوگ اندی: «اما بعضی وقتها، زندگی تا اندازهای برایم یکنواخت و ملال آور میشود، دلم برای دوستانم خیلی تنگ شده.» به نظرم پایان داستان و در ضمن پایان فیلم همین جاست، و واقعاً این جور عالیه. اما سپس دوست صمیمی او به طرز شگفت آوری آزاد میشود. این دوست نامه ای از اندی میخواند که در آن گفته شده «امیدواری چیز خوبی است و امید هرگز نمی میرد». این دوست برای پیدا کردن اندی به دنبال او میرود و میگوید: «امیدوارم که دوستم را دوباره ببینم، من امیدوارم. . . » و سکانس سوم آن جایی است که دو دوست برای بار دیگر همدیگر را ملاقات میکنند. این دو سکانس آخر بیشتر الصاقی و تحمیلی هستند. اگر «رهایی از شاوشنک» فیلم خوبی نبود، آن وقت کل فیلم به خاطر همین پایان بندی فنا میشد.