اشاره: متن زیر٬ ترجمه‌ای است از ستونی در روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ یکشنبه ۱۸ خرداد سال ۱۳۸۲ در ضمیمه «همشهری جهان» روزنامه همشهری با عنوان «گزارش اقلیت» به چاپ رسید.

انتخاب‌های «مارک لارنس» برای روزنامه «ایندیپندنت»:

سکانس خوب

آنی هال (وودی آلن ۱۹۷۷)
در بخش های ابتدایی فیلم، آلوی سینگر (وودی آلن) و آنی هال (دایان کیتون) در کلبه ساحلی هستند و می‌خواهند برای شام خرچنگ درست کنند. آلوی در انداختن خرچنگ‌ها به داخل ظرف آب جوش حسابی ناتوان و دستپاچه عمل می‌کند. اما واقعیت درونی سکانس درباره آدم‌هایی است که عاشق همدیگر شده‌اند. این سکانس مقدمه ای عالی برای سکانس دومی است که به طرز وحشتناکی دوستش دارم. این سکانس در بخش‌های پایانی فیلم است. روابط بین آن دو تیره و تار شده و کارشان به جدایی می‌کشد. آلوی در آشپزخانه است و می‌خواهد خرچنگ درست کند. اما زن دیگری آنجاست و کاملاً واضح است که او می‌خواهد همان فضای رمانتیک سکانس اول را دوباره بازسازی کند. همان قضایای سکانس اول در حال روی دادن است اما آن زن با نگاهی خیره طوری به آلوی نگاه می‌کند که انگار او دیوانه است و اصلاً چیز بامزه یا جذابی را در رفتارهای او نمی‌بیند. در پایان سکانس لوی سعی می‌کند مزه پرانی کرده و با آن زن شوخی کند. او می گوید: «ببخشید، از موقعی که سیگار رو ترک کردم دیگه خودم نیستم.» آن زن جواب می‌دهد: «کی سیگار رو ترک کردی؟» و آلوی می گوید: «سی سال پیش» [در نسخه فیلمنامه ۱۶ سال نوشته شده است]. زن نگاهی منطقی و جدی به او می‌کند و می‌گوید: «من نمی‌فهمم، مسخره می‌کنی؟ اصلاً متوجه حرفت نمی‌شوم؟» آلوی نگاه دردمندانه ای به او می‌کند. بعد از رفتن آنی دیگر هیچی مثل گذشته‌ها نیست. اول اوست و حال بعد از جدایی هر کس دیگری می‌تواند در جایگاه او قرار گیرد.


سکانس بد

بیمار انگلیسی (آنتونی مینگلا ۱۹۹۶)
البته در اینجا من جزو گروه اقلیتم، اما به هر حال از بیمار انگلیسی خوشم نمی آید (اگرچه هنگامی که در یکی از برنامه‌های تلویزیونی درباره شرایط سخت و دردناک تولید فیلم بحث شد، تا اندازه‌ای توجیه شدم، واقعیتم این است که هیچ وقت نتوانستم از روابط عاطفی دو شخصیت اصلی فیلم (رالف فاینس و کریستین توماس) سر دربیاورم و راستش را بخواهید باید بگویم تنها نقطه مشترکی که آن دو دارند این است که هر دو از دل یک ساختار ادبی فوق العاده بیرون آمده‌اند. شخصیت آن دو در هر حالی برایم غیرجذاب ناخوشایند است ـ آن دو خودخواه، کم مایه، سطحی و کسل کننده هستند ـ سکانسی که به نظرم مسخره می‌آید آن جایی است که آن دو داخل یک جیپ هستند و از یک توفان شن وحشتناک جان سالم به در برده‌اند و به طرز باورنکردنی از زنده ماندنشان خوشحالند. آنها در حالی که ایستاده اند نگاه عاشقانه ای به همدیگر می‌اندازند و بعد تازه متوجه می شوند کسانی که پشت سرشان قرار گرفته‌بودند همگی در توفان شن مرده‌اند. آنها می‌گویند: «اوه، بله، بقیه…» با شنیدن این جمله ها خنده‌ام گرفت. جالب اینکه موقع تماشای فیلم تماشاگران زیادی در سالن سینما با خشم و تعجب به من نگاه کردند و به من چشم غره رفتند. این اولین و آخرین باری بود که در سینما برای دیگران مزاحمت ایجاد کردم.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

هفده + 8 =