اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از متنی در مجله «موی میکر» که در تاریخ پنجشنبه ۲۷ آذر سال ۱۳۸۲ در روزنامه «شرق» با عنوان «آنها از چه میترسیدند» به چاپ رسید.
تیم برتون:
من با تماشای فیلمهای ترسناک «همر» در عصر روزهای یکشنبه بزرگ شدم. آنها به نوعی همه زیباییهای تکان دهنده هولناک و پر زرق و برق فیلمهای ترسناک را در خود جمع کردهبودند.رنگهای تند و سیاهی که در تصاویرشان به کار رفته بود، قدرت مضمونها و داستان آنها چیزی را که مدتها گم کردهبودیم دوباره به ما بازگرداند. چیزی شبیه قصه های فولکلور ناب. من «یکشنبه سیاه» را بیست بار دیدهام و داستان آن را همیشه فراموش میکنم. اما تصاویر آن تا ابد در ذهنم جا خوش کرده و هرگز آنها را از یاد نمیبرم. همیشه در فیلمهای ترسناک یا مضمون آنها، مکانی وجود دارد که فقط و فقط تصاویر میتوانند تمام رازها و تمام چیزهای پنهان و آشکار آن جای خاص را برایتان بازگوکنند. شما تنها با یک تصویر روبرویید و انگار همین تصویر کل قصه فیلم را برایتان تعریف میکند. فکر میکنم یکی از جذابترین چیزهایی که در فیلمهای ترسناک وجود دارد همین ویژگی است: «تصاویر با شما سخن میگویند». هیچ وقت از تماشای فیلمهای ترسناک به اندازه زندگی واقعی نترسیدهام. هنگامی که از لس آنجلس رفتم، حاضر بودم در هر جایی غیر از آنجا زندگی کنم چون در آنجا باطن افراد با تصویری که از خودشان نشان میدهند، کاملاً مغایر است. حالت اساطیری خندان و دوست داشتنی مردم، نقابی بر چیزهای دیگرشان زده که مدام باعث میشود احساس ناراحتی و عذاب بکنید. راستی باید به چیزی اعتراف کنم من وقتی که بچه بودم همیشه از کریسمس میترسیدم نمی دانم چرا، اما یک چیز را می دانم کریسمس زمانی است که مردم بیش از هر زمان دیگری در سال، در آن خودکشی میکنند!
دیوید لینچ:
فکر میکنم وحشتناکترین چیزی که وجود دارد این است که متوجه شوید آدمی باهوش و فوقالعاده خلاق، کسی که به هیچ وجه از نظر روحی و در زندگی شخصیاش مشکلی ندارد، روحش را به شیطان فروخته و مدام از طرف او وسوسه میشود، در یک کلام خودش را وقف شیطان کردهاست.در زندگیام از موضوعات مختلف یا عقاید و افکار اشخاص گوناگون خیلی ترسیدهام، اما زمانی که فیلم میسازید، شما درون «ترس» قرار میگیرید و آن را از زوایای مختلف بررسی میکنید. هرکسی در فیلمسازی مرزی را برای خودش تعیین کرده که از آن تجاوز نمیکند. من حد و مرزم را میدانم و البته ممکن است فرسنگها از ذهنیت تماشاگران آثارم دورتر باشد. راستی میدانید چه چیزی مرا بیشتر می ترساند، این که بسیاری از بیماران روانی میگویند: «دوران کودکی خوب و خوشی داشتهاند و از آن لذت بردهاند!!!» البته دوران کودکی مرا نردههای چوبی، پرچینها، آسمان آبی، گلهای قرمز، ردیف درختان خیابان، خانههای قدیمی زیبا، شیرفروش، درختان گیلاس و میلیونها مورچهای که از آن درختان بالا و پایین میرفتند تشکیل دادهبودند، آن زمان مثل رویا بود. وقتی برای اولین بار وارد نیویورک و فیلادلفیا شدم به خاطر تضاد زیادی که با محل قبلی زندگیام داشتند، شدیداً رویم تاثیر گذاشتند و مرا شوکه کردند، چیزهایی که دراین دو شهر دیدم آنقدر مرا ترساندند که حس کردم در دنیای دیگری هستم.
برایان دیپالما:
من تا به حال فیلمهای زیادی ساختهام و منتقدان و تماشاگران اصرار دارند تا این فیلمها را در «ژانر وحشت» قرار دهند، به نظر خودم این فیلم ها در این ژانر جایی ندارند.فکر میکنم «فیلمهای همر»، خونآشامها و «فرانکشتاین» فیلمهای ترسناکی هستند. من آن را خیلی خیلی دوست دارم. اما در مورد فیلمهای خودم اصلاً چنین حسی ندارم. البته همواره تلاش دارم تا به سبک جدیدی از فیلمهای همر برسم. شاید متوجه شدهباشید من تمایل عجیب و غریبی به حضور دوربین چشم چران، شخصیتهای از ریختافتاده و کاملاً درب و داغون و ترکیب آنها با نگاهی سوبژکتیو به دنیا، در فیلمهایم دارم.مادرم نقش تعیینکنندهای در دیدگاهمن به جهان داشت. او تصویری واژگون و بدریخت (بهتر بگویم تصویری کاملاً سیاه) از دنیای اطرافم به من نشان داد. من کوچکترین بچه خانواده بودم. بیشتر اوقات پیش پدرم میرفتم. او جراح بود و من میدیدم که چگونه بیمارانش را عمل میکند با چاقوی جراحی بدنشان را شکاف میدهد یا حتی بعضی وقتها پاهایشان را قطع میکند. پدرم کمتر به خانه میآمد. مادرم بیشتر از همه به برادر بزرگ ترم توجه داشت. من چندان برای بقیه اهمیتی نداشتم، مدام در اتاقم بودم و خودم را با ابزار علمی مشغول میکردم.