اشاره:متن زیر ترجمهای بود از یک گفتگو با «رابرت رودریگز» که در تاریخ ۲۲ آبان سال ۱۳۸۲ در روزنامه «شرق» با عنوان «خداوند سرجو لیونه را رحمت کند» چاپ شد.
رابرت رودریگز توانست با موفقیت، قسمت پایانی دو سه گانه را به نمایش عمومی در آورد. او هنوز همانند بچهای که اسباب بازی جدیدی پیدا کرده، دوست دارد با امکاناتی که تکنولوژی جدید در اختیارش میگذارد تمام آرزوها و رویاهایش را به تصویر بکشد. «روزی روزگاری در مکزیک» قسمت سوم سه گانه «ال ماریاچی» به رودریگز این اجازه را داد تا دوباره دست به تجربهای بزند که با آن در بین تماشاگران و سینمادوستان به شهرت و محبوبیت برسد. «دسپرادو» – قسمت دوم این سه گانه – همان فیلمی است که نام او را بر سر زبانها انداخت…
***
چرا اینقدر «سرجو لیونه» را دوست داری؟
کوئنتین [تارانتینو] هم همیشه همین را به من میگوید! او یک بار به من گفت: «هر چه بیشتر فیلم میبینم بیشتر به این نتیجه میرسم که «خوب، بد، زشت» بهترین کارگردانی تاریخ سینما را دارد.» من هم به او گفتم: «من هم با تو موافقم اصلا او [سر جو لیونه] باعث شد من فیلمساز بشم.» زمانی که داشتیم «دسپرادو» را میساختیم، کوئنتین روی میز رفت و به من گفت: «ببین تو باید قسمت سوم این فیلم را هم بسازی، آن وقت از زمان سرجو لیونه تا الان فقط تو یک نفر هستی که سهگانه چند دلاری (Dollars Trilogy) ساخته! فقط باید قسمت سوم را یک اثر حماسی در بیاوری و اسمش را بگذاری «روزی روزگاری در مکزیک».» این موضوع به ۹ سال پیش برمیگردد. سال ۹۴ بود. فکر کردم «خب این فیلم جذابی است، اما بگذار این یکی را تمام کنیم، بعدش میرویم سروقت بعدی، آخر ما تازه داشتیم فیلمبرداری «دسپرادو» را تمام می کردیم و من هم شک داشتم بتوانم فیلم دیگری بسازم. اما یک سال بعد سونی با من تماس گرفت و گفت: «دسپرادو در ویدیو و تلویزیونهای کابلی یک عالم طرفدار ویژه پیدا کرده و اصلا تبدیل به یک فیلم کالت شده» و جالب اینکه وقتی قرار شد فیلمها به صورت دی وی دی عرضه شوند اولین فیلمی که دی وی دی اش بیرون آمد «دسپرادو» بود. من هم به آنها گفتم: «باشد، اما اگر قرار باشد فیلم دیگری را بسازم، اسمش «دسپرادو ۲» نیست، میخواهم فیلم حماسیتری باشد و اسمش را هم «روزی روزگاری در مکزیک» بگذارم آنها هم پاسخ دادند باشد هر جوری که میخوای «کار کن.» [می خندد]. شروع کردم به نوشتن فیلمنامه و مدام با خودم فکر میکردم «چرا «خوب، بد، زشت» اثر حماسیتری است؟» و به این نتیجه رسیدم: چون شخصیتهای بیشتری دارد. اما «دسپرادو» فقط یک شخصیت اصلی داشت. خب حالا چطور میتوانستم شخصیتی خلق کنم که به اندازه شخصیت اصلی من [آدمی باکیفی پر از اسلحه]، قوی و جذاب باشد شروع کردم به کشیدن مردی بدون چشم، آدمی بدون صورت، حالا به یک جایی رسیده بودم و میدانستم قرار است، قسمت سوم این سه گانه چه از آب در بیاید.
فیلمبرداری دیجیتالی «روزی روزگاری در مکزیک» جزو بهترین هایی است که دیده ام…
ممنون، اگر یادتان باشد، دوربینهای دیجیتال در ابتدای ورودشان خیلیها را دچار سردرگمی کردند. آن زمان همه با تعجب از آن یاد میکردند، مثل این بود که بگویی «ما با نگاتیو کار کردیم» میپرسند «آره، اما چرا اینقدر بد است، از چی استفاده کردی؟» جواب میدادیم «سوپرهشت» و میدانستیم تفاوت کیفیت تصویر ما فرسنگها با کیفیت ۳۵ و ۷۰ میلیمتری فاصله دارد. چند فیلم با دی وی دی و مینی دی وی کار شد و با این که دیجیتال بودند اما کیفیتشان به شدت پایین بود. اما کیفیت تصاویر دوربینهای جدید، بینظیر بودند و حالا فکر میکنم به دلایل زیادی از نگاتیو بهتر است. این هفته آنها مدل جدیدی را آزمایش کردند که واقعا حیرتانگیز بود. جذابیت این مسئله هم اینجاست که شما نمیدانید نهایت این تکنولوژی به کجا میانجامد. شما با وسیلهای روبهرویید که هر روز پیشرفته میشود و تصاویر آن واقعیتر و دلپذیرتر جلوه میکنند. دیگر شما به معنی واقعی خود را در دنیای تصاویر روی پرده حس میکنید. البته ما به لحاظ فناوری صدا هم پیشرفت چشمگیری کردیم، حال مردم به سینما میروند تا در تجربه حیرت انگیزی شرکت کنند. شما دیگر واقعا حس میکردید که در مکزیک هستید.
فکر می کنی این موضوع روی بازی بازیگرانت هم تأثیر گذاشته؟
نه چندان. تو فقط میتوانی تصاویر ضبط شده را دوباره ببینی. البته حالا وقت بیشتری را صرف هدایت بازیگرها میکنی. ببینید این مسئله همیشه اعصاب همگی ما را به هم میریخت. کلی وقت صرف نور و کیفیت تصاویر میکردیم و بعد چیزی که روی پرده میدیدیم فاجعه بود. در کار با نگاتیو هر کپی که از فیلم کشیده میشود، پنجاه درصد افت کیفیت را به همراه دارد. ولی با این تکنولوژی جدید دیگر زندگی را در چشمان بازیگرت میبینی.
اما به نظر میرسد، بازیگرها با آرامش بیشتری کار میکنند، چون دیگر خبری از نگاتیو نیست، دیگر مدام این واژهها را نمیشنوند: حرکت، کات، حرکت. آنها میتوانند مدام به بازیشان ادامه دهند…
بازیگرها همیشه از وقتهای تلف شده سر صحنه فیلمبرداری شکایت دارند. آنها اعتقاد دارند که بیشتر به خاطر نشستن روی صندلیهایشان است که دستمزد میگیرند تا نقشهایی که در فیلمها بازی میکنند. اما دیگر با تکنولوژی جدید همه چیز به سرعت روبه راه میشود، دیگر دغدغه نور و چیزهای دیگر در کار نیست. یادم می آید یک بار به جانی دپ گفتم: «ببین بیا این صحنه را یک جور دیگر بگیریم» دپ به من جواب داد «توداری هنوز تصویر میگیری؟» گفتم: «آره من یک ساعت است که دارم همین جوری تصویر میگیرم. تو نگران کات من نباش، بازیت را بکن». به همین دلیل فیلمها ساختار منسجم و یک دستتری پیدا کردهاند. وقتی که به شما میگویند «حرکت» بازیگر با خودش فکر میکند: «آهان الان باید در قالب نقشم فرو بروم!» اما با این فناوری دیگر همه چیز بدون هیچ فشار و استرسی و با حالت کاملا طبیعی برگزار میشود. بارها و بارها شده تصاویر تمرینهای ما بهتر از خود کار شده و من در نهایت از آنها استفاده کردهام. این دوربینها حتی کیفیت خلاقیت و نو آوری را هم تغییر دادهاند.
کار کردن دوباره با سلما هایک چطور بود؟
هایک اولین روز فیلمبرداری بعد از تمام شدن فیلمبرداری «فریدا» به آنجا آمد. من باید او را با فضای کار دوباره آشنا میکردم. بهش گفتم: «ببین فضای کار ما درست مثل همان قدیمها است. آن انفجارهای بزرگ را یادت هست؟ حالا چه شده؟ تو فقط یه ستاره بزرگ شدی؟ نمیتوانی این کار را بکنی؟ اما ما در «دسپرادو» از پسش برآمدیم. یادت هست توی آن صحنه انفجار آتش را روی پوست خودت حس کردی؟ یاد هست چقدر واقعی بود؟ الان هم باید موقع منفجر شدن اتوبوس ازش بیرون بپری!» آنتونی [باندراس] همیشه با شجاعت همه صحنهها را بازی می کرد و می گفت: «خب برویم شروع کنیم» اما سلما میگفت «صبر کن، صبر کن، صبر کن» من هم مدام میگفتم «ما اصلا وقت نداریم» او قبول میکرد «باشد، صحنه را بگیریم». من با او در شش فیلم کار کردهام، عملا مثل خواهرم است زمانی که به صحنه فیلمبرداری میآمد، ما همه منتظرش بودیم و راستش را بخواهید تا آخرین روزهای فیلمبرداری من و آنتونی یکریز با او دعوا و جر و بحث داشتیم.
چرا فیلم آنقدر دیر به نمایش عمومی درآمد؟
فیلم فضای غریبی داشت، چون ما با اعتصاب گروهی از بازیگرها روبه رو شدیم. از طرف دیگر به شدت از کارایی این دوربینهای دیجیتالی شگفت زده شده بودم، اما پروژه ای نبود که بشود با آنها کار کرد، چون وقت کافی برای ساختن فیلم «بچههای جاسوس» نداشتیم. برای همین به استودیو رفتم و به آنتونیو باندراس، که از اعتصاب دست کشیدهبود، گفتم «ما می توانیم یک دسپرادوی دیگر را به سرعت بسازیم، اما فقط من یکی میتوانم آن را کارگردانی کنم» اما مشکل اصلی اینجا بود که من به خاطر «بچههای جاسوس» طرف قرارداد مک دونالد بودم و باید به سرعت آن فیلم را میساختم و سر وقت اکرانش میکردم، به هر حال ساخت یا عدم ساخت آن فیلم پیامدهای زیادی برایم داشت. برای همین به استودیو گفتم: «ببینید من فیلمبرداری «روزی روزگاری در مکزیک» را تمام میکنم اما تدوینش را بعد از یک سال انجام میدهم، الان تنها زمانی است که من میتوانم فیلمبرداری فیلم را انجام دهم چون بعد از «بچههای جاسوس» باید چند تا فیلم دیگر را کار کنم و دیگر اصلا فرصت ساختن «روزی روزگاری در مکزیک» پیش نمی آید.» به همین دلیل آنها به من اجازه دادند تا فیلمبرداری فیلم را انجام دهم و خب من هم تا یکسال ونیم بعد تدوین فیلم را شروع نکردم.
چطور توانستی این کار را بکنی؟
به سختی. بین زمان فیلمبرداری و تدوین فاصله زیادی افتاد، وقتی که سر کار برگشتم اولین سئوالی که برایم پیش آمد این بود «ما چند هفته قبل فیلمبرداری کردیم؟» و تازه یادم افتاد ما در طول هفت هفته سروته فیلم را هم آورده بودیم. جانی دپ فقط هشت روز سر صحنه فیلمبرداری بود. همین موضوع به خوبی نشان میدهد که ما چقدر سریع کار کردهایم. جانی زمانی که داشت از ما جدا میشد پرسید «کار دیگری هست که من بتوانم انجام دهم؟» من گفتم: «چه کسی قرار است نقش کشیش را بازی کند؟» جانی گفت: «تا حالا هیچکس! نظرت چیست اگر من صدای براندو را در بیاورم و لباسم را عوض کنم، می توانم نقش کشیش را بازی کنم؟» بهش گفتم «آره». بخشهای کشیش را در روز آخر فیلمبرداری کردیم، او هیچ وقت در هیچ فیلمی با این سرعت بازی نکردهبود، جانی با سرعت خودش را آماده کرده و با خلاقیت فوقالعادهای نقش را بازی میکرد. برای همین وقتی که سر تدوین رفتم با مشکل چندانی روبه رو نشدم و دیگر هیچ تصویر و نمای اضافی در کار نبود. تدوین فیلم هم به سرعت انجام شد. در تدوین تمامی قطع ها سرجای خودش خورد چون نمیدانستم قرار است در سکانس بعد چه اتفاقی بیفتد، ما سر فیلمبرداری، فیلمنامه را کلی دست کاری کرده بودیم، برای همین تازه در زمان تدوین میفهمیدم که سکانس بعدی چه چیزی است. از خودم میپرسیدم «این سکانس چه طوری تمام میشد؟» و هیچ چیزی یادم نمیآمد، من مجبور بودم فقط به تدوین توجه کنم و میبایست سریعتر تمامش میکردم و بعد برایش موسیقی میساختیم و بلافاصله هم سر فیلمبرداری «بچه های جاسوس ۳» میرفتم. اگر میانههای کار وقت خالی پیدا میکردم، آنوقت میکس فیلم را به پایان می رساندم. نکته دیگری را هم بگویم، من تغییر چندانی در نسخه اولیه ندادم، بخشهایی از فیلم را قبل از یازده سپتامبر نوشته و فیلمبرداری کرده بودم که در اولین تدوین فیلم از آن حذف شد. آن بخشها وجوه میهن پرستانه داشت. اما بعدا آنها را دوباره وارد فیلم کردم. به نظرم خیلی بهتر شد، الان هم خیلی خیلی خوشحالم که دوباره آن بخش ها را به فیلم اضافه کردم.
مثل تصویر پرچم مکزیک در آخر فیلم؟
آره، پرچم مکزیک یکی از همان چیزهایی بود که به نظر میآمد من آنها را به منظور نشان دادن نوعی واکنش در فیلم گنجاندهام. اما اصلا اینطور نبود، برای همین وقتی که آنها فیلم را دیدند مدام زمان نمایش عمومی آن را عوض کردند.
تو آدمی همهفنحریف هستی و یک تنه جای یک گروه کار میکنی. مینویسی، فیلمبرداری و کارگردانی میکنی، موسیقی میسازی، تدوین میکنی و تهیهکنندگی فیلم را انجام میدهی. مجبوری این کارها را یک تنه انجام دهی یا اینطوری احساس راحتی بیشتری میکنی؟
نه از اجبار متنفرم. [می خندد] من اینطوری شروع کردم. اصلا این روزها همه تقریبا شبیه به این کار می کنند.
***
با وجود دوربینهای دیجیتالی و نرم افزارهای تدوین دیگر همه به راحتی آب خوردن میتوانند فیلم بسازند. اما وقتی که من شروع به کار کردم اصلا پول نداشتم برای همین کار عوامل دیگری را خودم به عهده گرفتم، بعد یواش یواش متوجه شدم این شیوه فیلمسازی چقدر مفرح است و هرچقدر ابعاد فیلمت بزرگتر و عوامل بیشتری در آن حضور داشتهباشند آنوقت این «مفرح بودن» کمتر و کمتر میشود. برای همین میخواستم دوباره آن تجربه قبلی را تکرار کنم و به همین دلیل سر «ال ماریاچی۳» تمام تلاشم را کردم تا مدیریت تولید، فیلمبرداری و ساختن موسیقی را هم خودم انجام دهم. به نظرم وقتی که عوامل گروه هرکدام چند وظیفه را به عهده بگیرند، همه چیز آسانتر می شود. بازیگران هم خیلی استقبال میکنند و اصلا دوست ندارند صحنه فیلمبرداری را ترک کنند. ببینید فیلمسازی مانند یک دو ماراتن است. که باید حتما خودت را به آخر خط برسانی، با آن شیوه فیلمسازی مثل یک آدم پانصد پوندی هستی، به زحمت به آخر خط میرسی. اما با این شیوه دیگر همه چیز راحت تر میشود و دیگر تمامی فیلم فقط به خلاقیت و ابداعاتی است که در ساخت آن به کار میبری. حالا دیگر با کارگردانی فیلم حال میکنی نه این که از آن خسته و متنفر شوی. کارگردانهای زیادی را میشناسم که با من تماس میگیرند و می پرسند «مثل اینکه تو، موقع فیلم سازی خیلی تفریح میکنی. تو را به خدا به ما هم یاد بده ما که دیگر اصلا با این کار حال نمیکنیم.» بهنظرم همه اینها به هزینههای اضافی، کارهای دست و پاگیر و مدت زمان طولانی فیلمبرداری بر میگردد. واقعا تعجببرانگیز است وقتی میبینی این کارگردانها هم کلی استعداد دارند و یک عالمه پول هم خرج کردهاند اما نتیجه کارشان هیچ ارزش خاصی ندارد. آنها فقط مجبورند فیلم را به پایان برسانند تا سرکار بعدی بروند. آنها انرژیشان را در جای غلطی تلف میکنند.