اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ یکشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «روزگار تلخ میانسالی» بهچاپ رسید.
انتخابهای «لى هیرش» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
سه رنگ، قرمز (کریشتف کیشلوفسکی ۱۹۹۴)
شاید بیش از هر چیزى، حضور جذاب عناصر طبیعى و کارکرد فوقالعاده آن ها در فیلم «قرمز» بود که باعث شد سکانسى از آن را انتخاب کنم. والنتین (ایرنه ژاکوب) مُدل جوان و زیبایى است که در جنوا زندگى مىکند.او رابطه دوستانه غریبى را با یک قاضى بازنشسته شروع کرده و حالا در خانه او مشغول گفت و گو است. ناگهان پنجره باز مىشود و باد شدیدى به درون اتاق مىوزد و چیزى را روى زمین پرتاب مىکند و در حقیقت، باعث تغییر دینامیک ارتباط متقابل این دو مىشود.بعد، نورى به درون اتاق مىتابد و با آن، انرژى درونى نماها کاملاً تغییر مىکند.چنین جزئیات کوچک طبیعى (شاید بىاهمیت) که به راحتى اتمسفر و فضاى درون هر نمایى را تغییر مىدهد، بیش از هر چیزى به رابطه این دو نفر شبیه است.رابطه این دو، به قدرى درونى و عمیق است که در نظر تماشاگر وجوهى نامعقول و غریب پیداکرده و جلوه خاص خود را دارد.این سکانس به خوبى تاثیر عمیق وقایع بزرگ و کوچک اطرافمان، و وجوه بیرونى زندگى را در روابط ما درمىیابد. بسیارى از فیلمها، بىتوجه از کنار همین جزئیات کوچک رد شدهاند. فکر مىکنم آنها واقعیت بسیار مهمى را که همواره در حال روى دادن است، نادیده گرفتهاند.کیشلوفسکی براى رسیدن به حس و حال مورد نظرش، بخشى از فضاهاى درون نماهایش را به «زندگى» اختصاص داده. حس و حال، و عناصر درون تصاویر فیلمهاى او به قدرى درخشان هستند که با هر بار دیدنشان، دهنم از تعجب باز مىماند!
سکانس بد
جاده مالهالند (دیوید لینچ ۲۰۰۱)
من از نصف بیشتر تصویرهاى این فیلم خوشم نمىآید.احساس مىکنم آنها هیچ ارتباط مشخص و قابل قبولى با هم ندارند و تماشاگر هم نمىتواند با آنها رابطهاى برقرار کند.و خب، همین مسئله نوعى بىانصافى در حق تماشاگر است. در یکى از سکانسهاى اول فیلم، یکى از شخصیتهاى اصلى به همراه روانکاوش در رستوران نشستهاند و از رؤیایى که پیش از این دیده صحبت مىکند.مکان رؤیا همان رستوران بودهاست. او در رؤیایش آن طرف دیوار را دیده، چهره آدمى که او را مىترساند.در تصاویر بعدى دو مرد به بیرون و پشت دیوار رستوران مىروند و خب، او چهره آن دو را مىبیند و غش مىکند.ببینید، تصاویر یک فیلم مىتوانند تماماً سوررئال باشند، اما باید بالاخره قصه فیلم را جلو ببرند. تصاویر رؤیا و واقعیت که در این فیلم دیده مىشود، ذهن مرا به هم ریخت و سردرگمم کرد.همچنین معتقدم کارگردان بیش از اندازه خست به خرج داده و حتى حاضر نشده چیزى را در اختیار تماشاگرش قراردهد تا ذهن او را به فکر وادارد. حس مىکنم این تصاویر، و حتى کل فیلم، تمام تصورات ما را به بازى مىگیرد و فقط در پى آشفتگى تماشاگرش بوده است. حتى نمىتوانم از دل مجموعه تصاویر فیلم یک داستان مشخص بیرون بکشم.دوست دارم در سینما قصه بگویم و فکر مىکنم اجزاى یک قصه باید در کنار هم، یک کلیت را شکل دهند و در عین حال، هر کارگردانى باید همیشه به تماشاگر فیلمش فکرکند.