اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ سهشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «به من نگاهکن» بهچاپ رسید.
انتخابهای «ژان آندری» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
ادوارد دستقیچى (تیم برتون ۱۹۹۰)
بخش پایانى فیلم همه آن چیزهایى را که نیاز است درباره «تیم برتون» بدانید در خود جاى داده. «جانى دپ»، ایفاگر نقش یکى از همان هیولاهاى فرانکشتاینى که حالا به جاى دست تیغههاى برنده قیچى دارد، دوباره به بیرون شهر رانده شدهاست. او در نماهاى پایانى مشغول تراشیدن مجسمههاى یخى مىشود. این عمل او، تراشههاى یخ را به دانههاى برف مبدل مىکند و بارش برف سرتاسر شهر را به آرامى فرا مىگیرد. این بخشها مفهوم خاصى را دردل خود جاى دادهاند. معتقدم تمامى مفاهیم این سکانس به شخص خود تیم برتون برمىگردد. او نیز در دوران کارىاش بارها و بارها از سوى سیستمى که در آن کار مىکرد طرد شدهبود. چرا؟ چون آدم عجیب و غریبى است. او مثل بقیه نیست. اصلاً او خود ادوارد دستقیچى است. ما هربار که یک اثر هنرى را در معرض دید عموم قرار مىدهیم، همه آنچنان بهت زده و متعجب نگاهمان مىکنند که آرام آرام احساس مىکنیم به اشتراک گذاشتن این شور و شوق برایمان بىاندازه دشوار جلوه مىکند. در حقیقت شاید تنهایى و طردشدگى تیم برتون و ادوارد دستقیچى برآمده از همین دیدگاه باشد. من در مقایسه با تیم برتون اصلاً آدم غیرعادى نیستم. اما در بیشتر جاها با دیدگاهها و نظریات او کاملاً احساس نزدیکى مىکنم. بخش انتهایى فیلم اگر چه از جنس پایانهاى خوش هالیوودى نیست، اما حس مثبتى را در درونش دارد. شهر ادوارد را از خودش رانده اما او در این نماها باز محبت و عشقش را به وسیله دانههاى برف، نثار آنها مىکند. تماشاگران این منظره به شدت تحت تاثیر آن قرار مىگیرند و ما به خوبى متوجه مىشویم هر کارى که انجام دهیم باز نمىتوانیم زیبایى را از بین ببریم.
سکانس بد
با فیلم عجیبى طرفیم. به نظرم کارگردان در طول ساخت فیلم به چنین چیزى فکر مىکرده «به همه آن چیزهایى که از پس فیلمبردارىاش برآمدهام، به دقت نگاه کن.» این مسئله به خوبى در بخش آغازین فیلم مشهود است. در آنجا دو مرد در حال شکار هستند و پس از مدتى به دامى که پهن کردهاند نگاه مىکنند و متوجه مىشوند پرنده کوچک زیبایى در آن گیر افتاده. یکى از آن دو پرنده را در دستهایش مىگیرد و گردنش را مىشکند. پرنده در حال تقلا براى زندهماندن است و آن مرد او را مىکشد. من با این مسئله مشکل دارم که آن پرنده واقعى است و ما شاهد نماى نزدیک مردى هستیم که با خونسردى هرچه تمام آن پرنده را مىکشد. این کارگردان کیست که فکر مىکند باید براى یک نماى فیلمش پرنده بدبختى را از هستى ساقط کند؟
این نما غیر از اینکه تاکید کند «ببین به من نگاهکن» هیچ چیز دیگرى ندارد. من متوجه هستم که کارگردان مىخواسته با این تصاویر تماشاگرش را شوکهکند، اما تنها تازه کارها فکر مىکنند قانونشکنى و گناه مىتواند همپاى هنر ارزیابى شود. تازه اگر این مسئله یک بار بود باز هم قابل توجیه بود اما یک عالمه تصویر شبیه به این، بارها و بارها در فیلم تکرار شده. با این وجود مرگ پرنده فوقالعاده عذابآور است. در طول تماشاى این سکانس مدام با خودم فکر مىکردم «نه او مطمئناً این کار رو نمىکنه» و خب این طور نشد. این تنها نماى این فیلم است که از آن متنفرم.