اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ ۲۱ تیر ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «شاهکاری که از تماشایش بیزارم» بهچاپ رسید.
انتخابهای «دان بوید» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
«زمزمه قلب» فیلمى کاملاً شخصى و برآمده از تجربههاى دوران کودکى لویى مال است. همه فیلمهایى که تا به حال ساختهام، از سکانسى در این فیلم عمیقاً تأثیر گرفتهاند. چهارم جولاى است و پسر بچهاى ۱۵ ساله، لوران شاوالیه «Laurent Chevalier»، به همراه مادرش، کلارا، بىحضور پدر و مسخرهبازىها و آزار و اذیتهاى همیشگى برادرانش، مىرقصند و مىنوشند. پسر که از سوفل قلبى رنج مىبرد و براى گذراندن دوره نقاهت در یک مرکز تندرستى اقامت کرده، با مادرش به اتاق او مىروند و مادر مىخواهد که شب را پیش پسرش باشد. مادر شروع به مسخرهبازى مىکند و سپس هر دو یکدیگر را در آغوش مىگیرند و مىبوسند. آنها شب پرشورى را با هم مىگذرانند. بعد از این اتفاق، مادر روبه پسرش مى گوید: دلم نمىخواهد از این ماجرا خجالت بکشى یا احساس پشیمانى بکنى، امشب، شب زیبا و دل انگیزى بود که دیگر هیچ وقت تکرار نمىشود، هر چه که گذشته بین ما دو تا مخفى مىماند.
تصاویرى که تا به اینجا شاهدش بودیم جزء شدیدترین تابوهاى غربى است. اما با تماشاى فیلم متوجه مىشویم که کارگردان به هیچ وجه قصد سوءاستفاده از آن را نداشته چون بین این مادر و پسر در سرتاسر سکانسهاى فیلم عشقى عمیق و دلبستگى شدیدى جریان دارد. لویى مال بعدها، رخداد چنین ماجرایى را در عالم واقعیت، به شدت رد کرد. اما برادرش قصه جالبى را برایم تعریف کرد که بعد از نخستین نمایش زمزمه قلب، مادرشان بیشتر وقایع فیلم را به یاد آورد و اذعان داشته بخشهاى زیادى از فیلم با واقعیت منطبق بودهاند. این اتفاق باعث شد تا به این فکر بیفتم، که من هم توانایى ساختن فیلمهایى با موضوعات حساسیتبرانگیز و با نگاهى کاملاً شخصى را دارم. مثلاً موضوع یکى از نخستین فیلمهایى که تهیه کنندگى اش را به عهده داشتم -فرومایه (SCUM) – یک دارالتأدیب بود. این سکانس همچنین به خاطر یک دلیل شخصى دیگر، عمیقاً فکر مرا به خود مشغول کرد و دنیاى ذهنىام را به شدت تحت تأثیر قرار داد. دوران کودکى من یکى از ناخوشایندترین و درد آورترین زمانهاى زندگىام است.سایه غربتى دردناک و انزوایى وحشت آور بر سر لحظه لحظه کودکىام سنگینى مىکرد. و حالا در این فیلم با پسرى روبهرو بودم که مادرش عاشق است و بزرگش کردهبود. من واقعاً به او حسودىام مىشد.
سکانس بد
«اگر…» فیلمى است درباره زورگویى و سوءاستفاده سازمانى یک مدرسه دولتى انگلیسى. سکانسى در این فیلم هست که نمىتوانم حتى یک لحظهاش را دوباره تماشا کنم. گروهى حرفهاى شخصیت اصلى فیلم، ما یک تراویس یاغى، را به دام مىاندازند، دستگیرش مىکنند و او را براى کتک زدن به سالن ورزشى مىبرند. آنها مایک را با حالتى آئینى به جایى مىبندند و هر کدامشان تا سرحد مرگ لت وپارش مىکنند. رفتار آنها به طرزى باورنکردنى، نابخشودنى و سادیسمی است. هر کسى که دوران کودکى یا نوجوانىاش را در یکى از مدرسههاى دولتى گذرانده باشد قطعاً مىتواند تصویرى از آن دوران را در «اگر…» ببیند. من نیز در یکى از اتاقهاى همین مدارس دولتى کتک خوردهام، البته نه این طورى. من در دوران کودکىام به مدت سه سال مورد سوءاستفاده و آزار و اذیت معلمى فرانسوى قرار گرفتم. به همین دلیل تماشاى چنین سکانسى در یک سالن سینما، بىهیچ حرف و حدیثى یکى از بدترین تجربههاى زندگىام بود.
آن زمان کارگردان دانشجویان سینما را براى تماشاى فیلمش دعوت کردهبود و من حتى نتوانستم به او بگویم چقدر از تمام شدن فیلمش خوشحالم. تا چند روز دلهره و اضطراب عجیبى داشتم و عذاب مىکشیدم. بعدها در چند فیلم با لینزى همکارى کردم و توانستم در موقعیتى که پیش آمد همه احساساتم را به او بگویم. او هم از موفقیتش در نمایش یک اتفاق واقعى و توصیف دقیق و مو به موى آن ذوق زدهشد! این فیلم شاهکارى است که من یکى دیگر حاضر نیستم دوباره تماشایش کنم.
آن زمان کارگردان دانشجویان سینما را براى تماشاى فیلمش دعوت کرده بود و من حتى نتوانستم به او بگویم چقدر از تمام شدن فیلمش خوشحالم. تا چند روز دلهره و اضطراب عجیبى داشتم و عذاب مى کشیدم. بعدها در چند فیلم با لینزى همکارى کردم و توانستم در موقعیتى که پیش آمد همه احساساتم را به او بگویم. او هم از موفقیتش در نمایش یک اتفاق واقعى و توصیف دقیق و مو به موى آن ذوق زده شد! این فیلم شاهکارى است که من یکى دیگر حاضر نیستم دوباره تماشایش کنم.