اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ ۲۵ تیر ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «وقتى سرمان کلاه مى رود» بهچاپ رسید.
انتخابهای «پال موریسن» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
این سکانس به ما اثبات مى کند که چرا کارگردان «زن خوشگل»، گرى مارشال، استاد کمدىهاى رمانتیک است. قصه فیلم درباره دو معلول جوان است و چون دخترم دچار کم هوشى است و از معلولیت رنج مىبرد، من هم علاقه ویژهاى نسبت به این موضوع پیدا کردهام. مادر دختر (دایان کیتن) آنها را از دیدن همدیگر منع کردهاست. در سکانس پایانى پسر به عروسى خواهر دختر مىرود تا او را پیدا کند. در یک پایان کلاسیک هالیوودى و کاملاً بىمنطق و احمقانه پسر از دیوارهاى کلیسا بالا مىرود، وسط ناقوس ها گیر مىکند، از آنها بیرون میافتد و میان مدعوین حاضر در کلیسا از دختر تقاضاى ازدواج مىکند و ما در آخر شاهد دو عروسى هستیم. این سکانس به ما نشان مىدهد که اگر تماشاگر کاملاً با اجزاى فیلم همراه شده و تمام هوش و حواسش با آن گره خوردهباشد، دست کارگردان تا چه اندازه باز است و مىتواند تا هر کجا که مىخواهد پیش برود. از آنجایى که ما خودمان را کاملاً در متن ماجرا مىبینیم، حس مى کنیم آنها مستحق رسیدن به همدیگر و چنین پایان خوشى هستند. هر قدر هم که این تصاویر غیرواقعى باشند باز براى شخصیتهاى این فیلم واقعى به نظر مىرسند. مارشال جزء آن کارگردانهایى است که به طرز تحسین برانگیزى خطرپذیر و جسور است. هر وقت که از چشم یک فیلمساز آثار او را مىبینم، در ابتدا پیش خودم فکر مىکنم که دیگر از این جلوتر نخواهد رفت، اما دقیقاً چند لحظه بعد او همه چیز را زیر پا مىگذارد و تن به ایده جدیدى مىدهد و البته به خوبى هم از پسش برمىآید. گرى مارشال نگاه کاملاً خوشبینانهاى به زندگى دارد. آرزوى روزى را دارم که دخترم نیز مثل شخصیتهاى این فیلم به راحتى از راهروى خانهمان پایین بیاید.
سکانس بد
رود میستیک (کلینت ایستوود ۲۰۰۳)
مشهور است که سکانس پایانى فیلمها دشوارترین بخش آنهاست و این مسئله باعث از دست رفتن فیلمى شد که به دلایل دیگرى از تماشایش لذت بردهبودم. فیلم در پایانش ایدئولوژى اى را به خودش نسبت مىدهد که از پسش بر نیامدهاست چرا که قصههاى خوش روایت، همیشه پیچیده هستند. قصه «رود میستیک» حکایت سه دوست است که در دوران کودکیشان شاهد آزار و اذیت جنسى یکى از خودشان (با بازى تیم رابینز) بودهاند. آنها بار دیگر در دوران بزرگسالى به واسطه مرگ دختر یکى از آنها -جیمى (با بازى شان پن)- در کنار هم قرار مىگیرند. جیمى سرانجام به این نتیجه مىرسد که قاتل دخترش کسى به جز تیم نیست و به همین دلیل او را در رود میستیک مىکشد. پیچیدگى اخلاقى فیلم تا اینجا بسیار ملموس است: ما با تمایل جیمى در انتقام گیرى از قاتل دخترش همدلى مىکنیم. اما اشتباهات فیلم از آنجایى شروع مىشود که دوست سوم (پلیس) با قتل تیم کنار مىآید و بعد از این با سکانس عجیبى روبهروییم که در آن همسر جیمى طى یک خطابه کاملاً دسته راستى سه دقیقهاى قاتل -همسرش- را تبرئه مىکند.او مىگوید تقدیر همین بوده و اتفاقى است که پیش آمده و جیمى نباید خودش را ملامت کند. اولش فکر کردم این خطابه نوعى برخورد طنزآمیز با نگاه راستگرایانه آمریکایىهاست، اما بعد از دو دقیقه دریافتم که کلینت ایستوود واقعاً به ایدئولوژى بعد از یازده سپتامبر (Post-September 11) -با این مضمون که هر اتفاقى افتاد حق داریم مقابله بهمثل کنیم حتى اگر طرفمان را اشتباه گرفته باشیم- ایمان دارد. قطعیتى که در ایدئولوژى پایانى فیلم وجود دارد باعث تخریب پیچیدگى بقیه اجزاى داستانى فیلم شدهاست. در انتهاى فیلم احساس مىکردم که سرم کلاه رفتهاست.