اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ ۳ شهریور ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «حرف اضافه اى در کار نیست» بهچاپ رسید.
انتخابهای «مارک اس واترز» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
فیلم دقیقاً در جایى تمام مىشود که قصه به انتهاى خودش مىرسد و این دقیقاً تعبیر و معنى تمام و کمال توانمندى و تبحر کارگردانها در به تصویر کشیدن یک قصه یا فیلمنامه مورد نظرشان است. در ابتداى فیلم هالى و آنى (که نقش هردوى شان را لینزى لوهان بازى مىکند) متوجه مىشوند که با یکدیگر دوقلو هستند اما چون پدر و مادرشان از همدیگر طلاق گرفتهاند به همین دلیل جداى از همدیگر بزرگ شدهاند. پس از چندین بار ملاقات و گشت و گذار با یکدیگر در مىیابند که آرزوهاى هردوىشان ازدواج مجدد پدر و مادرشان است. آنها امیدوارند با شگرد خاصى والدینشان را دوباره پهلوى هم برگردانند. در یکى از همین جشنهاى پر سر و صدا و شلوغ، این دو جایشان را با هم عوض مىکنند و هر کدامشان پیش کسى مىرود که تا به حال او را ندیدهاست. بیشتر آمریکایىها نمىتوانند با لهجه انگلیسى حرف بزنند. شیوه حرف زدن آنها به قدرى افتضاح است که حتى از برآوردن نیازهاى ضرورىشان هم عاجزند. اما نوع لهجهاى که لوهان براى انگلیسى حرف زدن در بازىاش بهکار گرفته یک ذره هم نقص ندارد. یادم مىآید وقتى که لوهان را براى بازى در فیلم «جمعه عجیب و غریب» انتخاب کردم، براى اثبات حسن انتخابم این فیلم را به یکى نشان دادم و او هم واقعاً فکر کرد که بازیگر نقش دوقلوها دو نفر مختلف بودهاند. لوهان واقعاً در این فیلم بازى فوقالعادهاى ارائه داده است. به هر حال سرانجام پدر دوقلوها (دنیس کوائید) به لندن مىرود و همسر سابقش (ناتاشا ریچاردسون) را پیدا مىکند. دوقلوها به آغوش پدر و مادرشان مىپرند، آن دو را مىبوسند، از خنده ریسه مىروند و تصویر آرام آرام فید مىشود. این صحنه به طرز جذاب و شیرینى، دوست داشتنى است. خوشایند است چون همه چیز به خوبى و خوشى در همان لحظه آخر تمام مىشود و هیچ حرف اضافهاى در کار نیست.
سکانس بد
شاهزاده امواج (باربارا استرایسند ۱۹۹۱)
حالا این فیلم را با فیلم بالا مقایسه کنید تا به تفاوت فاحش بینشان پىببرید. این فیلم کاملاً در نقطه مقابل فیلم نانسى میرز قرار مىگیرد و به معنى دقیق کلمه یک دراماتورژى بد است. نکته بدى که در فیلم دیده مىشود این است که پس از باز شدن تمام گرهها و حل تمام ماجراها فیلم براى ۴۵ دقیقه دیگر ادامه پیدا مىکند. صحنههاى بد مورد نظر مىتواند هر نماى این ۴۵ دقیقه باشد. قصه فیلم در باره مردى (با بازى نیک نولتى) است که خواهرش براى هفتمین بار دست به خودکشى مىزند و به همین دلیل به نیویورک احضار مىشود تا مسئله خودکشى خواهرش را حل و فصل کند. او با روانپزشک خواهرش، دکتر سوزان لوینستین (با بازى باربارا استرایسند) ملاقات مىکند و در خلال بحثهاى این دو، دکتر لوینستین به رازهاى تلخ و ناگوارى از خانواده این مرد و خواهرش پى مىبرد. رازهایى که تا آن زمان از خاطر همه محو شدهبود. در طول درمانى که توسط روانپزشک صورت مىگیرد و با کلنجارهاى شدیدتر مرد همراه است، نولتى بالاخره همه چیز را مىفهمد و در یکى از همان سکانسهاى فوران احساسات او فریاد مىزند و سرانجام مىپذیرد که در دوران کودکیشان مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند و این همان چیزى که این خواهر و برادر را سالیان سال رنج دادهاست. خواهر او را مى بیند و آن دو […] بالاخره به این نتیجه مىرسند که مىباید با این مسئله کنار بیایند. دیگر هیچ مسئله لاینحلى باقى نمىماند و فیلم دقیقاً همین جا تمام مىشود. اما بعد از این، سازندگان فیلم تصمیم مىگیرند رابطه بین مرد و دکتر روانپزشک را به ما نشان دهند، یک لحظه پیش خودتان فکر کنید: چرا من هنوز هم باید فیلم را تماشا کنم؟ فیلم ادامه پیدا مىکند و ما با اثر بىمعنى و پوچى روبهرو مىشویم ما تا به آخر فیلم مىباید مدام شاهد کلوزآپهایى احمقانه باشیم.