اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «جان آمیل» که در تاریخ ۱۶ مهر سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «پایان معصومیت» به چاپ رسید.
خیلى عجیب است که تا بهحال هیچ کدام از کارگردانها به این فکر نیفتاده بودند تا فیلم «پدر خوانده» را براى بحث در این ستون انتخاب کنند. پیشنهاد اول من هم سه گانه «دنیاى آپو» ساتیاجیت راى بود. اما وقتى که فهمیدم فیلم «پدرخوانده» به ذهن هیچ کسى خطور نکردهاست از این فرصت استفاده کردم و این فیلم را برگزیدم. من نخستین بار فیلم را در «لستر اسکوئر» شهر لندن تماشا کردم. یادم مىآید پس از تماشاى آن به سختى مىتوانستم از فضاى سالن نمایش فیلم دل بکنم و ازش خارج شوم. احساس بىنظیرى که پس از تماشاى «پدر خوانده» به من دست دادهبود دنیاى مرا زیرورو کرد.
من جزء سینما دوستان حرفهاى و خبره نبودم. آن زمان ۲۴ یا ۲۵ سال بیشتر نداشتم و حتى یک لحظه هم پیش خودم تصور نمىکردم که روزى کارگردان سینما بشوم. آن وقت ها اگر کسى به من مىگفت که تو بالاخره فیلمساز مىشوى واقعاً نمى توانستم در جواب او جلوى خندههایم را بگیرم. اما اکنون که فکرش را مىکنم به این نتیجه مى رسم که «پدر خوانده» در علاقه من به سینما و فیلمساز شدنم تاثیر غیر قابل انکارى داشت. در حال حاضر خیلى ها مرا در کنار «ریدلى اسکات»، «آدرین لاین»، «آلن پارکر» و «مایکل آپتد» جزء فیلمسازان انگلیسى موفق مقیم هالیوود مىدانند. کارگردانى مجموعه «کارآگاه آوازهخوان» براى بیبیسی باعث جلب توجه خیلىها شد و استودیوها نیز پس از کار با «ریچارد گر» و «جودى فاستر» در فیلم «سامرزبای»، «سیگورنى ویور» و «هالى هانتر» در «مقلد» و «شان کانرى» و «کاترین زیتاجونز» در «دام افکنى» دیگر در همکارى با من ذرهاى شک به خودشان راه نمىدهند و خب من همه اینها را مدیون «پدرخوانده»ام.
«پدر خوانده» به همراه فیلم هاى اسکورسیزى و آلتمن در آن دوران براى من و همنسلانم به شدت الهامبخش و تاثیرگذار بودند و بىاندازه اندیشه و نگاه ما را نسبت به فیلمسازى متحول کردند. آن زمان پیش خودمان فکر مىکردیم -بماند که امروز متوجه شدهایم شدیداً در اشتباه به سر مىبردیم- که مىتوانیم فیلمهایى با آن کیفیت و هم شأن و مرتبه با آن آثار را روانه پرده سینما بکنیم. به نظرم ما در آن دوران متوجه نبودیم که به تماشاى فیلمهایى نشستهایم که دورانى طلایى و باورنکردنى را رقم مىزنند. آثارى که ویژگىهاى منحصر به فرد تک تک کارگردانهایشان در تمامى آنها نمود بارزى داشت. تجربههایى که از آن زمان تا به امروز دیگر هیچ وقت در هالیوود تکرار نشدند.
به نظرم «پدرخوانده» از جهات مختلف فیلمى است درباره «از دست دادن معصومیت». این نکته به وضوح در قصه مایکل به چشم مى آید. مایکل (آل پاچینو) به عنوان یکى از قهرمانهاى جنگ و با آرزوى وکیل شدن به خانه و شهرش برمىگردد. او اصلاً در مخیلهاش نمىگنجد که روزى باید از حیثیت پدر و خانوادهاش محافظت کند و سرپرستى تشکیلاتى را به عهدهبگیرد. اما وقتى که فیلم به پایان مىرسد آدمى که روى پرده مىبینیم مردى بى احساس و سنگدل است. شما در پدر خوانده ۲ و ۳ هم مىبینید که این روند کامل و کاملتر مى شود. اما این اتفاق به صورت کاملاً مشخصى در پایان «پدرخوانده» رخ مىدهد.در طول این سالها هر بار که به تماشاى فیلم نشستهام بیش از دفعه قبل آن را تمجید و تحسین کردهام و نسبت به آن ارادتم دو چندان شده است. نمى توانید فیلم را نبینید و بگویید این اثر از هر لحاظ- چه تکنیکى، چه خلاقیت بهکار رفته در جزء جزءاش- به وضوح از ساختههاى اوایل دهه هفتاد است. به سختى مىپذیریم که اگر شیوه فیلمبردارى فریم به فریم این فیلم تغییر مىکرد آنگاه با اثر بهترى روبه رو بودیم.
در «پدرخوانده» دوربین به ندرت حرکت مى کند و به نظر مى رسد دقیقاً در همان جایى است که باید باشد. یکى از نکات شگفتانگیزى که در فیلمبردارى «گوردون ویلیس» دیده مىشود این است که اجزاى صورت شخصیتها را مدام در حال حرکت مىبینیم. در بیشتر صفحهها نور از بالا تابیده شده و در نتیجه تمامى حرکات پیشانى افراد به خوبى و با دقت ثبت شدهاند. از طرف دیگر چون منبع نور در بالاى سر بازیگرها بوده، چشمهاى بازیگرها در سایههاى خاصى دیده مىشوند و به همین دلیل تماشاگر در طول تماشاى فیلم همواره مىخواهد از راز و رمزى که در چهره تک تک شخصیتها شکل گرفته پرده بردارد. چیزى که بعد از ۱۵ یا ۱۶ بار دیدن این فیلم مرا متعجب کرد این بود که احساس مىکردم چهره همه بازیگرها به طرز غریبى برایم آشناست. انگار که تک تکشان در زندگى هر روزهام حاضر بودهاند و همیشه با آنها سروکار داشتهام. چهره آنها در ته ذهنم جا خوش کردهبودند. به نظر من کاپولا در «پدرخوانده ۲» در برابر تمامى قواعدى که مىبایست در ساخت دنباله یک فیلم موفق به کار مىگرفت، ایستادگى کرد.
اگر «پدرخوانده» فیلم خوب و موفقى از کار درآمده بود پس ادامهاش مىبایست اثرى با ابعاد عظیمتر، کیفیت بهتر، مخارج بیشتر، پرزرق و برقتر و با قصهها و ماجراهاى بیشترى مىبود، طورى که تماشاگر حتى براى یک لحظه هم از تماشایش خسته نشود. چیزى که این روزها در دنبالههایى که بر فیلمهاى مختلف ساخته مىشود مى بینیم و خوشحالم که عموم مردم هم نسبت به چنین استراتژىاى پاسخ منفى دادهاند. اما کاپولا به چنین چیزى تن در نداد و تلاش نکرد تا به قصه فیلمش ابعاد وسیعترى ببخشد. او کوشید تا تماشاگر را به عمق تار و پود قصهاش ببرد و خب حالا که فکرش را مىکنیم مىبینیم تا چه اندازه جسارت به خرج دادهاست. او به جاى اینکه در قسمت دوم پدرخوانده ادامه قصه قسمت اول را روایت کند به سالها قبل بازمىگردد تا زیرساخت و بنیاد قصهاى را که دیگر همه ما تمام اجزایش را مىدانیم به ما نشان دهد.