اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «جوئل شوماخر» که در تاریخ ۲۳ مهر سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «آرزوهاى بزرگ» به چاپ رسید.
سالها قبل، خیلى پیشتر از آنکه شما به دنیا بیایید، من در یکى از محلههاى فقیرنشین نیویورک زندگى مىکردم. چهار سال بیشتر نداشتم که پدرم مرد و از تمام دنیا تنها مادرم برایم ماند. او شش روز و سه شب از هفته را در بیرون خانه کار مىکرد تا خرج زندگىمان را دربیاورد. چون مادرى در خانه نبود من هم به یکى از آن بچههاى تخس و شیطان خیابانى تبدیل شدهبودم. ما در طبقه همکف یک ساختمان اجارهاى زندگى مىکردیم. پشت خانه ما یک سالن نمایش فیلم بود. تمام دوران کودکى من در آنجا گذشت. شاید بتوان گفت تمام دنیاى من با آنجا گره خورده بود و لحظه به لحظه زندگىام در آنجا سپرى مىشد. مدام با مشت و لگد و داد و فریاد و هزار تقلا مرا از سالن سینما بیرون مىانداختند و من دوباره به آنجا برمىگشتم. وقتى هفت ساله شدم دیگر با گروهى از بچههاى همسایه و هم محلىهایم به آنجا مىرفتیم. آن سالها هر روز فیلمهاى گوناگونى را نشان مىدادند. شنبهها زمان پخش کارتون بود. بعدش یکى دو تا وسترن و بعدازظهر هم فیلمهاى دیگرى نشان مىدادند. اما اصلىترین و متفاوتترین فیلمها شبها به روى پرده مىرفت.
ما از صبح به سینما مىرفتیم در جایى پنهان مىشدیم و تا شب پشت سرهم و یکریز فیلم تماشا مىکردیم. شبى از شبها تصاویر آغازین فیلمى مرا از خود بىخود کرد. روى پرده سینما جوانى به نام پیپ [با بازى آنتونى ویجر] را مىدیدم که مخفیانه وارد یک قبرستان مىشد و جستوخیز کنان به سر قبر پدر و مادرش مىرفت. بله درست حدس زدید آن تصاویر نماهاى آغازین فیلم «آرزوهاى بزرگ» دیوید لین بودند. البته در آن زمان من هیچ چیزى درباره دیوید لین یا «چارلز دیکنز» نمىدانستم. اما با قاطعیت و ایمان تمام به شما مىگویم وقتى که به گذشته فکر مىکنم یادم مىآید که تصاویر این فیلم اولین نماهایى بودند که مىتوانستم با آنها ارتباط برقرار کنم و به شدت با آنها احساس نزدیکى مىکردم. من فاصلهاى بین خودم و آنها نمىدیدم. حس درون تمام قابهاى فیلم بىاندازه برایم قابل درک بود. من بچه بودم که مرگ و فضاى گورستان را تجربه کرده بودم و حالا روى پرده کودکى را مىدیدم که در محوطه یک قبرستان مىدوید. نکته دیگر آنکه ما زندگى فلاکتبارى داشتیم و فقیر بودیم و خب کل قصه «آرزوهاى بزرگ» درباره مرد جوانى است که با کمک کردن به یک مجرم به زندگى بهترى دست پیدا مىکند. فکر مىکنم با وجود اینکه در زمان تماشاى فیلم خیلى کم سن و سال بودم اما «آرزوهاى بزرگ» بىاندازه تاثیر عمیقى بر منگذاشت.
یادم مىآید مدتى پس از تماشاى فیلم به کتابخانه مدرسهمان رفتم و شروع کردم به کتاب خواندن. هرچند تا کتابى که درباره خیمه شببازى در آن کتابخانه بود را خواندم و سپس چند عروسک صحنه اجراى عروسک خیمه شببازى ساختم. بعد از چند وقت نمایشهاى خیمه شببازى اجرا مىکردم. این نمایشها باعث شد که پیش همه مشهور شوم. اما الان که فکرش را مىکنم به این نتیجه مىرسم چون که تا آن زمان تئاتر یا تلویزیون ندیده بودم تمام تلاشم را به کار بستم تا فیلم بسازم. براى خودم قصههاى کوتاه مىنوشتم، حتى آن زمان گرامافونى داشتم که همزمان موسیقى پخش مىکرد و من هم عروسکهایم را به رقص در میآوردم.
بعضى وقتها بههنگام کارگردانى فیلمهایم حس مىکنم در حال کار با عروسکهاى خیمه شببازى گران قیمتم! شاید این سئوال برایتان پیش آمده باشد که فضاى فیلمهاى من چه ربطى به «آرزوهاى بزرگ» دارد؟ ببینید من از طرفداران و علاقه مندان سرسخت خیلى از فیلمها هستم. فیلمى از دیوید لین در مقایسه با آثار کسانى مثل تارکوفسکى و آنتونیونى مثل یک ویدئو کلیپ پرتحرک و تمام عیار است اما با این وجود من فیلمهاى آن دو را نیز خیلى دوست دارم. بله فضاى فیلمهاى من ربطى به آثار دیوید لین ندارد اما به نظرم هر کارگردان باید برآمده از شخصیت او دوربناى ذهنىاش باشد. حتى اگر عاشق سینه چاک خیلى از کارگردانها هم باشید باید نگاه مستقل و شخصیتىتان را در هر فیلم حفظ کنید. طورى که هرکس فیلم را مىبیند فقط و فقط به یاد شما بیفتد.
زمانى بود که فقط و فقط دیوید لین را مىپرستیدم. من نشئه آثار او شدهبودم. سال ۱۹۶۰ بود. دقیقاً پس از تماشاى «لورنس» [عربستان] و [دکتر] «ژیواگو»، «پل رودخانه کواى» را هم که قبلاً دیده بودم. به نظرم آن زمان دوران طلایى فیلمسازى او بود. البته «آرزوهاى بزرگ» و «الیور توئیست» را به آن آثار اضافه کنید. تماشاى آن آثار تجربههایى جذاب، شگفتآور و فوقالعاده دوست داشتنى بودند. فیلمهایى با تصاویر بىنهایت زیبا و تکان دهنده. تصاویر اولیه «آرزوهاى بزرگ» جاییکه پریدن و خیز برداشتن مجرم، مگویج را مىبینیم واقعاً حیرت آورند. یادم مىآید وقتى در آن سالهاى کودکى آن نماها را دیدم ترس تمام وجودم را گرفت و داشتم به خودم مىلرزیدم. آن تصاویر تا مدتى مرا رها نکرد و پیوسته در ذهنم ماندگار شدهبودند.
چیزهاى دیگرى هم هستند که هیچگاه از خاطرم محو نشدند. بازیگر بزرگ انگلیسى «فینلى کورى» که نقش مگویچ را با قدرت هرچه تمام بازى کرد. چهره و تمامى دیالوگهاى او به خوبى در خاطرم ماندهاست. جین سیمونز فوقالعاده زیبا که بازى تحسین برانگیزى در نقش استلاى جوان ارائه داد و مسلماً «مارتیتا هانت» بازیگر نقش خانم هویشام و آن میز پوسیده و موش خورده مراسم شب عروسى که در خانه هویشام خودنمایى مىکرد. من مى خواستم دیگر در فقر و نکبت دست و پا نزنم. دوست داشتم براى مادرم پول پس انداز کنم و او را ثروتمند کنم. رویاهاى کودکى و جوانى من هم مثل همه این بود که هر کارى که از دستم بر مىآید براى مادرم انجام دهم، اما متاسفانه او در جوانى از دنیا رفت. به نظر به راحتى مىتوانید تمامى اینها را در لایههاى پنهانى «آرزوهاى بزرگ» ببینید. چندین سال مىشود که فیلم را ندیدهام، حالا پس از این گفت و گو احساس مىکنم وقتش است که دوباره به تماشاى آن بنشینم.