اشاره: نوشته زیر ترجمه‌ای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «پیتر مولان» که در تاریخ ۲۱ آبان سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «کودکى سیاه» به چاپ رسید.

در بعد ازظهر یکى از روز هاى اوایل دهه هشتاد، زمانى که هنوز چند وقتى از فارغ التحصیلى من از دانشگاه گلاسکو نگذشته بود، در حالى که جلوى تلویزیون لم داده‌بودم و از سر بى‌حوصلگى شبکههاى تلویزیون را عوض مى‌کردم، ناگهان مجموعه‌اى از تصاویر سیاه و سفید تقریباً صامت و نماهایى که به طرز زیبایى شوق‌برانگیز بودند تمام توجه مرا به خودشان جلب کردند. اسم فیلم «کودکى من» بود و از هر جنبه‌اى که فکرش را بکنید استادانه به نظر مى‌رسید. شب بعد فیلم بعدى کارگردان، «My Ain Folk» و شب بعدش سومین فیلم او ، «راه خانه من»، را نمایش دادند. بعد از تماشاى فیلم‌ها مطالبى درباره‌شان خواندم و فهمیدم که آنها آثار برجسته کارگردانى است که مورد تحسین همه جهانیان قرار گرفته.

در دانشکده همزمان با عضویت در کلوپ فیلم مجبور بودم در کنار اصول درام، نمایش نویسى و بازیگرى سینما را هم به عنوان یکى از واحد‌هاى درسى بگذرانم. به همین دلیل تا آن زمان بیش از چندصد فیلم دیده بودم. به هنگام تماشاى «کودکى من» نکته‌اى مدام ذهن مرا آزار مى‌داد. اساتید دانشگاه ما محض رضاى خدا حتى در آخر هم یک کلمه درباره این کارگردان و فیلم‌هاى او حرفى نزده بودند. خب پس از تماشاى فیلم‌ها در آن واحد دو اتفاق رخ داد: اول از همه با دیدن کیفیت هنرمندانه آن آثار از خود بى‌خود و از طرف دیگر به خاطر بى‌توجهى تمام عیار مسئولان و اساتید دانشگاه‌مان به شدت عصبانى شدم. بیل داگلاس، کارگردان آن فیلم‌ها، یکى از هموطن‌هاى من بود البته نه از اهالى گلاسکو. او در سال ۱۹۳۴ در یکى از دهکده‌هاى اطراف ادینبرو به دنیا آمده‌بود. او فرزند یک دختر کاتولیک بود. مادرش سرانجام در یک آسایشگاه روانى از دنیا رفت. داگلاس در فقرى وحشتناک و درون خانواده‌اى از هم پاشیده بزرگ شده‌بود. با وجود این شرایط ویران‌کننده و عذاب‌آور او توانسته بود سه فیلم نیمه بلند و بى‌نهایت شورانگیز و پرحس و حال را بسازد. آنها شبیه کارت پستال‌هایى تصویرى بودند که تنها یک یا دو دیالوگ در آنها مى‌دیدید. وقتى که آنها را در کنار هم مى گذاشتید آن وقت بود که به یک معرفت و بصیرت ژرف غیر قابل باورى مى رسیدید. با دیدن آن فیلم‌ها حس و حال تان تنها به «دوران کودکى من چقدر فلاکت بار بوده است» محدود نمى‌شد تعجب و شگفتى حاصل از تماشاى آن آثار چیزى فراتر از آن حس را در شما ایجاد مى‌کرد. حالا پس از تماشاى فیلم‌ها مى‌خواستید به کشف چیزى یا کند و کاو در شخصیت خودتان دست بزنید. بیل در آن سه فیلم اجزا را چنان با دقت و ظرافت در کنار هم قرار داده بود که هر چیزى معنى و کارایى خاص خودش را پیدا می‌کرد. در یکى از صحنه‌هاى «کودکى من» کودک در فنجانى آب داغ مى‌ریزد و براى گرم شدن مادربزرگش آن را در میان دست‌هاى او قرار مى‌دهد. در آن لحظه متوجه مى‌شدید همه چیز، حتى همان فنجان حاوى آب جوش هم، با دقت تمام در جاى خودش قرار گرفته‌اند.

فیلمبردارى سیاه و سفید آن فیلم یک نوع ایجاز یا اختصار خاص در فیلم به وجود آورده بود. احساس مى‌کردید با یک اثر کاملاً شسته رفته یا جمع و جور طرفید اما در فیلم «My Ain Folk» فیلم با تصاویر کلیپ‌گونه‌اى از یک زن جوان غرق در رنگ آغاز مى‌شود. تصاویر وجوهى کفر آمیز را القا مى‌کنند! اما دقیقاً در همان زمانى که فکر مى‌کنید بیل به شما نارو زده و در حق‌تان خیانت کرده، او آن تصاویر را به تصویر سیاه و سفید برادر شخصیت اصلى فیلم قطع مى‌کند. بعد از آن گروهى از معدنچى‌ها را مى‌بینید که سوار بر آسانسور آرام آرام در تاریکى فرو مى‌روند. رنگ وحشى نور هم آنها را از خود مى‌راند و خب این فوق العاده زیباست، خواسته قلبى شما همین است که به آنجا بروید.

معتقدم «راه خانه من» ضعیف ترین فیلم سه گانه داگلاس است. دلیلش هم این است که او مطبوعات و مجلات دورانش را خوانده بود و دیگر مى‌دانست که چه کارگردان خوبى است. همین موضوع باعث شده‌بود به یک جور خودآگاهى برسد. اما در دو فیلم اول خودش را از هر قید و بندى رها کرده‌بود. نمى‌دانم شاید هم آن دو شاهکار دیگر توانى برایش باقى نگذاشته بودند. داگلاس در سن ۵۴ سالگى و در سال ۱۹۹۱ به دلیل بیمارى سرطان درگذشت. یادم مى‌آید آن روز در یک آبجو فروشى نشسته بودم. یکى از همان جاهایى که مخصوص آدم‌هاى عوام بود نه هنرمندان.ناگهان مردى به درون آنجا پرید و با صداى بلند فریاد زد: «مى‌شه خفه شید؟ بیل داگلاس همین الان مرد» فیلم‌هاى او بد جورى تماشاگران آثارش را تحت تاثیر قرار داده بود. البته دسته دیگرى هم بودند که نسبت به او بى‌اعتنایى کرده بودند.

این بى اعتنایى تنها به دانشکده دانشگاه گلاسکو محدود نمى‌شد. همان سالى که «کودکى من» شیر نقره اى جشنواره ونیز را از آن خود کرد، تماشاگران اسکاتلندى فیلم را اثرى خسته‌کننده، ملال آور و توهین‌آمیز دانستند.
من هم مثل داگلاس گذشته بسیار دردآور همراه با فقر، پدرى الکلى و فحاش و تنگناهاى فراوان داشتم. در فیلم «یتیم‌ها» تمام حسى را که به هنگام مرگ مادرم تجربه کرده بودم، بین چهار شخصیت تقسیم کردم.
در «خواهران مگدالن» شش ماه قبل از اتمام فیلم ناگهان به این نتیجه رسیدم که فیلم قصه من و پدرم و احساس بى‌عدالتى و مظلومیتى است که در کنار او داشتم. به نظرم یک کارگردان خودش تصمیم  مى‌گیرد که تا چه اندازه زندگى خصوصی‌اش را در معرض دید عموم قرار دهد. من هم به مانند بیل داگلاس در زندگى‌ام احساس فلاکت و تنهایى مى‌کردم اما نمى‌دانم آیا توانایى‌اش را دارم که تا آن اندازه جلو بروم؟

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

بیست − هفده =