اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «فیلیپ نویس» که در تاریخ ۲۱ آبان سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «این حاشیههاى صوتى شگفت آور» به چاپ رسید.
هیچ وقت نخستین بارى را که به تماشاى «اینک آخرالزمان» رفتم فراموش نمىکنم. سال ۱۹۷۹ بود و آن روز عجیب تا آخر عمر در ذهنم جا خوش کردهاست. اولین و مهمترین دلیلى که باعث شد براى دیدن فیلم تحریک شوم، «فرانسیس فورد کاپولا» بود. اصلاً همین که فهمیدم فیلم را او کارگردانى کرده است با علاقه دوچندانى به تماشاى فیلم رفتم. اسم او باعث شد تا مدتها براى تماشاى فیلمش لحظه شمارى کنم. وقتی قرار شد فیلم را به نمایش درآورند و من همان روز نخستین نمایش «اینک آخرالزمان» به خیابان گئورگ سیدنى رفتم. در آن خیابان یکى از معروفترین سینماهاى چندسالنه سیدنى قرار دارد. شاید به همین دلیل بود که توانستم دست به این تجربه عجیب بزنم. ساعت ۱۱ فیلم را تماشا کردم. از سینما بیرون آمدم و دوباره در ساعت ۲ به سالن سینما برگشتم. فیلم را دیدم از سالن خارج شدم و ساعت ۵ دوباره به سینما رفتم. این اتفاق در ساعت ۸ شب هم تکرار شد. باورتان مىشود من این فیلم ۱۵۳ دقیقه اى را چهار بار در یک روز تماشا کردم؟
فکر مىکنم دو بار اول فقط فیلم را دیدم و بار سوم و چهارم فقط و فقط مىخواستم حاشیههاى صوتى فیلم را بشنوم. مىخواستم در تجربه شعر جارى در این فیلم و فضاى شاعرانهاش شریک شوم. تماشاى این فیلم براى من تجربهاى تکان دهنده و شگفت آور بود. «اینک آخرالزمان» به من یاد داد چگونه مىتوان روى پرده سینما یک درام تمام عیار خلق کرد. این فیلم به من آموخت که مىتوان به هنگام ساخت یک فیلم به صدا اهمیت فراوانى داد. مىتوان کارى کرد که تماشاگر با شنیدن صداى یک فیلم به تجربهاى متفاوتتر و عجیبتر و حتى گیراتر از آن چیزى که دیدهاست یا دیالوگهایى که شنیده برسد شاید دلیل علاقه بىحد و حصر من نسبت به این فیلم برایتان غریب جلوه کند. شاید شما انتظار داشتید تا من فیلم را به خاطر فیلمبردارى تحسینبرانگیز «ویتوریو استورارو» یا بازىهاى فوقالعاده و درخشان «مارتین شین»، «مارلون براندو» یا «رابرت دووال» برمىگزیدم. اما انتخاب من چیز دیگرى است. دلیل علاقه من طراحى صداهایى است که توسط «والتر مارچ» صورت گرفته و بىدلیل هم نیست که این فیلم جایزه اسکار را نصیب او کرد.
نمایش فیلم در استرالیا به صورت ۷۰ میلىمترى بود و صداهاى فیلم نیز به صورت Sin-track magnetic sterephonic track بود. ببینید امروز ما به همان کیفیت پویا و پرانرژى و به کلام بهتر دینامیک مورد نظرمان و چیزى مشابه آن فیلم رسیدهایم البته با استفاده از فناورى دیجیتال و شیوههاى گوناگونى که پیش پایمان گذاشتهاست. اما در آن زمان پیش از اختراع صدابردارى و صداگذارى دیجیتال فیلمها معمولاً به صورت ۳۵ میلىمترى فیلمبردارى مىشدند و بعد نمایش آنها به صورت ۷۰ میلىمترى بود. به همین دلیل تصاویر فیلم به مراتب بزرگتر، عریضتر و حتى پرانرژىتر به نظر مىرسیدند. این قطع (۷۰ میلى مترى) شرایطى را فراهم مىکرد که سازندگان فیلم در کار با صدا به تجربههاى غنىتر دست بزنند. براى مثال به هنگام تماشاى فیلم در سالن سینما آن هم به صورت شش بانده مىتوانستید تمامى حاشیه صوتى فیلم را به صورت تفکیک شده و به طرز غیرقابل باورى در سرتاسر سالن تجربه کنید.
در واقع این تکنولوژى تنها بخشى از جذابیت هاى «اینک آخرالزمان» بود. این فناورى از دهه شصت وارد سینماى آمریکا شده و با بیشتر فیلمها همراه بود. اما نکته شگفت آورى که این فیلم را از بقیه آثار متمایز مىکرد این بود که مارچ و کاپولا به هنگام کار با صدا اساساً فیلمنامه دیگرى را مىساختند مثل موسیقىاى که بعضى وقتها با قصه و فضاى فیلم همراهى و در بخشهایى از فیلم در حقیقت قصه جدایى را برایمان تعریف مىکرد. شاید واکنشهاى پرشور و احساسى که من نسبت به این فیلم نشان دادم و مىدهم بیش از هر چیزى برآمده از آن صداهایى بود که هیچ ربطى به دیالوگها و موسیقى فیلم نداشتند. بخش طراحى جلوههاى صوتى مد نظرم است. افکتهاى این فیلم فضا و حس و حالى پدید مىآورند که هر لحظه قصه فیلم را به صورت مجزا پیش مىبرد. مثلاً در آن صحنه فیلم که «مارتین شین» و همراهانش به آن منطقهاى مى رسند که قرار است رویش پلى ساخته شود ما به دنیایى به تمام معنى وحشتناک، هولناک، توهم زا و هذیانى روبهرو مىشویم. چیزى که هیچ وقت آن را نمىبینیم اما تجربهاش مىکنیم، فضایى که مىتوانیم آن را به خوبى در ذهنمان مجسم کنیم. خب اجازه دهید کمى از این مسئله فاصله بگیریم تا به شما بگویم دیگر به چه دلیلى عاشق این فیلم هستم. اعتقاد دارم فیلم به موضوعى مىپرداخت که کاملاً واقعى و ملموس بود. «اینک آخرالزمان» بیش از هرچیزى در پى توصیف و تشریح کشمکشها و درد جانکاه نبرد آمریکایىها در ویتنام بود. به هنگام تماشاى فیلم هیچ وقت به سرم نزد که اصلاً چنین اتفاقى در ویتنام روى دادهاست اما به خوبى درک مىکردم که فیلم درباره حس و حال و اتمسفر و در حقیقت روح آن چیزى است که در ویتنام جریان داشت.
بله نوعى دیوانگى که در آن جنگ خودنمایى مىکرد اما با تمام این حرفها شاعرانگى فیلم تماماً برآمده از حاشیه فیلم بود. همان چیزى که همه ما را هیپنوتیزم و ما را در تجربهاى شریک کرد که قرار بود «مارتین شین» از سر بگذراند . این مسئله از همان ابتداى فیلم خودنمایى مىکند. فیلم با صداى هلیکوپتر و با این دیالوگ شروع مىشود: «سایگون- لعنتى من هنوز در سایگونم». این دیالوگها تنها به لحاظ فیزیکى به مکانى که او در آن به سر مىبرد اشاره مى کنند اما اشاره اى به وضعیت احساسى و روانى او ندارد. در حقیقت وضعیت روانى و احساسى قهرمان فیلم قرار است به شیوههاى دیگرى منتقل شوند.