اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «پاتریس لوکنت» که در تاریخ ۲۸ آبان سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «رها از همه چیز» به چاپ رسید.
من تا به حال در ژانرهاى مختلف ۲۰ فیلم ساختهام. نقطه مشترک تمامى این فیلمها بخشهایى رویاگونه و وهمانگیزى بوده که در آن شخصیتها به برون ریزى و تخلیه هیجانى رویاها و فانتزىهاى یک زندگى سرخوشانه دست مىزنند. من دوستدار سینماى سرگرم کنندهام و از این علاقه خودم به هیچ وجه شرمنده نیستم. من دوستدار سینمایى هستم که به زندگى روزمرهمان رنگ و بوى تازهاى ببخشد. سینمایى که روزگار ما را تازه کند. من به این نکته باور دارم که مىباید در طول یک ساعت و نیمى که به تماشاى فیلمى نشستهایم در دنیاى دیگرى به سر ببریم. مىباید به جایى دیگر و به میان شخصیتهایى سفر کنیم که هیچ ربطى به آدمهاى دور و بر ما نداشتهباشند. در نظرم چیزى جذابتر و مسحورکنندهتر از این وجود ندارد که از واقعیت موجود شروع کنم -منابع الهام من همیشه واقعیت پیرامونم و آدم هاى معمولى بودهاند- و به چیزى فراتر از آن برسم. من در اولین فیلمهایم با یکى از کمدینهاى جوان، کلوش کار کردم. یادم مى آید براى او فیلمنامه فیلم را فرستادم و او مشتاقانه اعلام کرد که حاضر است در فیلم بازى کند. این قضیه به قبل از شهرت او بازمى گشت، زمانى که هیچ تهیه کنندهاى حاضر نبود او را در فیلم بپذیرد. اما ناگهان او شهرتى فراگیر پیدا کرد و حال همه تهیهکنندهها به دنبال او بودند. اما کلوش گفت: پاتریس لوکنت اولین کسى بود که به سراغ من آمد و من فقط مىخواهم با او همکارى کنم. حالا تهیه کنندهها مجبور بودند با من هم رفتار مناسبى در پیش بگیرند. اگر در شخصیت من به خوبى دقت کردهباشید دریافتهاید که احترام و ارادتى اساسى نسبت به فیلمهاى فرانسوى دهههاى سى و چهل دارم. این نکته حتى در فیلمهاى من نیز به خوبى مشهود است. نکتهاى که آگاهانه و عمدى به آن اصرار مىورزم. ببینید منظورم این نیست که من به صورت خیلى حساب شده و برنامهریزىشده آدم نوستالژیکى هستم اما این روزها با سینماى پر از خشونت طرفیم. سینمایى که در آن جلوههاى ویژه حرف اول را مى زند و خوب این چیزها باب طبع من نیستند. من بیشتر به سینماى نویسنده و بازیگرها، سینماى موقعیت و یک جور سینماى انسانى تعلق خاطر و ارادت دارم که سینماى دهه هاى سى و چهل فرانسوى کارگردان، فیلمنامهنویسها و همچنین بازیگرهاى فوقالعادهاى در خودش جمع آوردهبود.
با این وجود کارگردانى که بیشترین تاثیر را بر دنیاى آثار من گذاشته آمریکایى است. سال ۱۹۸۸ بود. داشتم فیلمنامه «شوهر آرایشگر» را مىنوشتم به مشکل کوچکى برخورده بودم. فضاى فیلم حول نوآفرینى خاطرات و رویاها دور مىزد و پیوسته میان واقعیت خیال و رویا در حرکت بود. من مىتوانستم ساختار بصرى فیلم را در ذهنم مجسم کنم اما مشکل اینجا بود که در انتقال ایدهها و فضاى بصرى به روى کاغذ ناتوان بودم. مدتها روى طرحهاى مختلف کار مىکردم اما فهمیدهبودم که از پیشرفت خبرى نیست. من دقیقاً چند وقت پیشتر از شروع به نگارش فیلمنامه «روزهاى رادیو» آلن را دیده بودم. با خودم گفتم «یه بار دیگه مىرم و فیلم رو مىبینم تا اینکه اعصابم بیشتر از این خرد بشه!» خب به تماشاى فیلم رفتم و حالا با خودم مىگفتم «چقدر همه چى آسون شده» آره حالا دیگه به سر فیلمنامه برگشتم و توانستم آن چیزى را که مدنظرم بود بنویسم. البته بین آن دو فیلم هیچ شباهتى وجود نداشت اما متوجه شدهام که «روزهاى رادیو» به خاطر آزادى سبک شناختى و استیلیزهاى که بر کل فضایش حاکم بود و همچنین اجزاى الهامبخش ساده، راحت و آرامش بخشش، به اندیشه و روان نیازمند بالهایى براى پرواز داد.
من یکى از طرفداران پروپاقرص آثار وودى آلن هستم. مىتوانستم براى این بحث هم یک فیلم دیگر او را انتخاب کنم اما این فیلم را که بىاندازه برایم مهم است برگزیدم. فیلمى که به نظرم کاملاً بدون ساختار است. شما ساختار مشخصى در آن پیدا نمىکنید. تنها ساختار منطقى فیلم حافظه شخصیت اصلى فیلم -اوه یادم مى آید این کاررو کردم، یادم مى آید آن کاررو کردم – است. پلان بىسروته و تو در توى آلن، یادآور نوستالژیکى از دوران کودکى در بروکلین دهههاى سى و چهل است که پیوسته میان غم و محنت اعضاى خانواده، گروههاى موسیقى معروف، یک شخصیت کارتونى ماسکدار که در پى گرفتن انتقام است و ستارههاى برادوى که صدایشان را در رادیو مىشنویم در نوسان و جابهجایى است.ساختار متغیرى که وقتى در سال ۱۹۷۸ روى پرده به نمایش درآمد حتى معتقدان آمریکایى را نیز دچار سردرگمى و پریشانى کرد.
اولین نکته فیلم که شما را تحت تاثیر قرار مى دهد این است که فیلم درباره همه چیز و همه کس حرف دارد تماماً درباره مکان و فضا است و کمتر به بچه، شخصیت مرکزى فیلم مىپردازد، بخشهاى کوتاهى به او اختصاص دارند، بخشهاى دیگرى هم هستند که مدت زمان طولانى دارند، اما نکته اینجاست که فیلم حقیقتاًً در ذهن شما سروشکل مى گیرد. اگر بخواهیم از نقطه نظر فیلمنامه این اثر را بررسى کنیم باید بگوییم که آزادى و رهایى که در این فیلم وجود دارد واقعاً باور نکردنى است.
من به شدت اعتقاد دارم ساختار حقیقى یک فیلم بیشتر از آن که یک ساختار عقلانى باشد، ساختارى حسى است. ببینید وقتى که قرار است فیلمى شبیه «روزهاى رادیو» را بسازید بیش از هر چیزى مىباید به پیوستگى، انسجام و سازگارى و حس خاطرات اعتماد و ایمان داشته باشید تا اینکه آنها را به شیوهاى منطقى و عقلانى سازماندهى کنید. من همواره عاشق «دنیاى رادیو» -با خوانندگانش، مسابقاتش و گفت و گوهایاش- بودهام. این دنیاى محبوب من است و حتى یک جورهایى ارادت من به برادوى را مىرساند. موسیقى رقص آرایى، هنر تنظیم رقصهاى فردى و دسته جمعى، همه آن چیزهاى شیرین و فوق العادهاى است که دوست دارید با آنها کار کنید و حتى به بازیگوشى دست بزنید. اما چرا تا بهحال خودم فیلمى در ژانر موزیکال نساختهام؟ با این سئوال در قلب من چاقوى تیزى فرو کردید! اگر فقط یک رویا در زندگىام باشد این است که مىخواهم قبل از مرگم یک فیلم موزیکال بسازم نه از آن موزیکالهاى کمدى که ناگهان حوادث و اکشن فیلم متوقف مىشود تا بازیگران آواز بخوانند، نه اصلاً چنین چیزى مدنظرم نیست این شیوهاى قدیمى است. مىخواهم فیلمى جذاب و میخکوبکننده بسازم که در عین حال موزیکال هم باشد.