اشاره: هیچ به این نکته توجه کرده‌اید که در طول سال‌ها ستاره‌هاى سینمایى چگونه تغییر کرده‌اند؟ آدرى هپبرن پس از تحمل بد‌رفتارى، تعدى و سوءتغذیه دوران نازى‌ها به خاطر زیبایى، وقار، دلربایى و گیرایى مسحور‌کننده‌اش لقب بانوى اول هالیوود را از آن خود کرد و کاترین زیتاجونز موقعى که در سوانسى مشغول بازى در فیلم «شکوفه‌هاى نازنین من» بود مورد توجه مدیران هالیوود واقع شد و پس از مدتى ستاره یک فیلم‌هاى هالیوودى شد و حال به خاطر ازدواجش با مایکل داگلاس همچنان این جایگاه را حفظ کرده است. سینمادوستان پیش از این با دیدن همفرى بوگارت روى پرده سینما آنچنان از خود‌بى‌خود مى‌شدند که مدتى طول مى‌کشید تا سروصدا‌ها فروکش کند. واکنش تماشاگران به هنگام تماشاى بوگارت فراموش ناشدنى بود اما این روزها شاید با ظاهر شدن بن افلک روى پرده در سالن سینما تنها آه و ناله احمقانه شنیده شود. پیتر باگدانوویچ کارگردان طراز اول و کهنه کار و نویسنده و مفسر خبره هالیوودى مى‌داند که چرا «با پایان کار سیستم استودیى دوران ستارگان بزرگ سینما نیز به سر‌آمد.» او مى‌گوید: «آنها بازیگرانى بودند که وجوه کاریزماتیک شخصیت واقعى‌شان را وارد نقش‌ها مى کردند. تماشاگران با تماشاى هر کدام از فیلم‌هاى آنها بلافاصله متوجه این نکته مى‌شدند.» باگدانوویچ معتقد است فیلمسازان در روزگار ما دیگر به هیچ وجه مانند گذشته نمى‌توانند خصوصیات و ویژگى‌هاى یک ستاره سینمایى را تشخیص دهند و در این مورد حتى یک ذره هم دانش و آگاهى ندارند. او در این مطلب که ۲۰ نوامبر در گاردین چاپ شده است مرورى دارد بر توانایى ها و ویژگى هاى ستارگان واقعى همه دوران ها. [متن زیر ترجمه‌ای بود از حرف‌های «پیتر باگدانوویچ» که در تاریخ‌های ۱۷ و ۲۲ آذر سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» در ستون «ده فرمان» با عنوان «چنین‌ کنند بزرگان‏ ۱ و ۲» به چاپ رسید.]

  • مارلون براندو

مارلون براندو همه چیز را براى بازیگران عوض کرد. بعد از او همه مى‌خواستند مارلون باشند. دیگر هیچ کس تمایلى به بازى در نقش یک تیپ شناخته شده‌نداشت. حالا همه مى‌خواستند ابعاد متفاوت و چندگانه‌اى از نقش‌شان را به تماشاگر نشان دهند. اما نکته اینجا است که مارلون توانسته بود با توانایى خیره کننده‌اش شخصیت و ویژگى‌هاى منحصر به‌فرد یک ستاره را در تمامى نقش‌هایش وارد کند. در سال ۱۹۶۱ او فقط ۳۷ سال داشت و به یک سوپراستار تبدیل شده بود. سوپراستارى که مى‌توانست نقش مورد نظرش را انتخاب یا رد کند. او قرار شد با «استنلى کوبریک» بر سر ساخت پروژه‌اى به‌نام «جک یک چشم» همکارى کند. براندو یک جلسه پیش از تولید با عوامل گذاشت و به همه حتى به کوبریک افسانه‌اى گفت که هر کسى براى حرف زدن فقط و فقط سه دقیقه وقت دارد. کوبریک با او درگیر شد. به او گفت برو بمیر و در نتیجه مارلون هم او را از پروژه اخراج کرد. براندو خودش کارگردانى را به‌عهده گرفت اما فیلم به لحاظ برنامه کارى و بودجه ساخت اوضاع وخیمى پیدا کرد. سرانجام فیلم با کلى بدبختى و فلاکت و عصبانیت به‌ پایان رسید. تنها دلیلى که او بعد از این ماجرا به بازیگرى ادامه داد احتیاج مالى بود. او مى بایست ۱۴ بچه را سرپرستى مى‌کرد.

  • جان وین

من در سال ۱۹۶۵ و سر صحنه «الدورادو» با جان وین ملاقات کردم. ما یک ساعت با هم گپ زدیم و وقتى او را صدا کردند به من گفت چقدر خوشحال است که مدتى را با کسى درباره سینما صحبت کرده‌است. او مى‌گفت: «همه عوامل این روزها تنها درباره سیاست و سرطان با من حرف مى‌زنند». زمانى که دوران اوج بازیگرى او به پایان خودش نزدیک مى‌شد حالا این خط مشى راستگرایانه او بود که مورد توجه خاص و عام واقع شده‌بود. بیشتر افراد معتقد بودند او حتى در بهترین آثارش هم تنها به ایفاى یک نقش پرداخته است. اما او چنان شخصیت قوى و توانمندى را به نقش‌ها افزوده بود که هنوز که هنوز است در صدر محبوب‌ترین هنرپیشه‌هاى آمریکا است. «دوک» عاشق جریانات و چگونگى ساخته شدن فیلم‌ها بود، بماند که هیچ وقت هم آنچنان که باید و شاید به آرزویش نرسید. سر صحنه «الدورادو» مدام او را مى‌پاییدم و متوجه شده بودم او دائم در حال ور رفتن با اجزاى صحنه یا حرف زدن با عوامل دیگر و پرس وجو از چند و چون کار آنها است. او هیچ وقت به محل استراحتش نمى‌رفت. جان وین بیش از اندازه مشتاق روند فیلمسازى بود.

  • همفرى بوگارت

بوگارت پایه گذار اصلى جریان Holmby Hills Rat Pack بود: گروهى از ستارگان سینما که قسم خورده بودند شب‌ها کمتر خودشان را به خوشگذرانى و میگسارى مشغول کنند. او همچنین در سال ۱۹۴۷ یک راهپیمایى را در مخالفت و اعتراض به کمیته‌هاى تحقیق و تفحصى که علیه تشکل‌هاى غیرآمریکایى مشغول به فعالیت بودند، به سمت واشینگتن رهبرى کرد. او همچنین در مبارزات انتخابى آدلای استیونسون [کاندیداى دموکرات ها براى ریاست جمهورى] فعالیت داشت. آن زمان پرداختن به چنین امورى کار چندان راحتى نبود. به او برچسب چپگرا بودن زدند. او مرد تناقضات بود. او از تظاهر متنفر بود اما شدیداً به اعتقادات و عقایدش ایمان داشت و حاضر بود به خاطر آنها تا آخرین لحظه مقاومت کند. روى پرده هم همین طور بود: مردى سرسخت و جدى اما با احساس. او وجوه چندگانه شخصیتش را به خوبى در فیلم هاى «شورش در کشتى کین» و «قایق آفریکن کویین» نشان داد. این دو فیلم مثال‌هاى نمونه اى فیلم هاى بوگارت نیستند اما به خوبى نشان مى‌دهند او چه بازیگر خوبى بود. او ذاتاً خوش تیپ و خوش پوش بود و اصلاً نیازى نداشت براى رسیدن به چنان جلوه‌اى ذره‌اى تلاش کند. او نمونه یک تیپ آمریکایى است که دیگر منقرض شده است.

  • کرى گرانت

من بیست و پنج سال تمام کرى را مى‌شناختم. اگر مى‌خواهید در ذهنتان جا بیندازم که او چه جور ستاره‌اى بود، همین بس که بدانید رئیس جمهور کندى یک بار به خانه او تلفن زد تا بفهمد صداى او از پشت تلفن چطور است. تازه یک بار هم دوستم را از من قاپ زد. سال ۱۹۷۳ بود و ما در انتظار رئیس جمهور دیگرى به سر مى‌بردیم، این بار نیکسون. قرار بود در یک مهمانى باشکوه از «جان فورد» تقدیر شود و به او یک مدال افتخار اعطا کنند. من آن زمان با «سیبیل شفرد» به مهمانى رفتم. همان جا او را به کرى گرانت معرفى کردم و بعد از چند لحظه دیدم که سیبیل شفرد دیگر در کنارم نیست. او کنار کرى ایستاده بود. آنها مدام با همدیگر حرف مى زدند، مى خندیدند و […]. مى‌دیدم که او واقعاً شیفته کرى شده بود. با این وجود به هیچ وجه احساس حسادت نمى‌کردم، واقعاً چه کسى مى‌توانست او را بابت این کار مواخذه کند؟ او در کنار کرى گرانت ایستاده بود. کرى در طول سال‌های حضورش در سینما تنها یک بار ویژگى خاص پرسوناى آثارش را که همان جذابیت و دلربایى بامزه بود، بسط داد. خصلتى که شغلش (بازیگرى) از او دریغ کرده بود. آن فیلم، بیست و نهمین اثرى بود که او درش به ایفاى نقش مى‌پرداخت. او داشت در فیلم «حقیقت وحشتناک» بازى مى‌کرد. کارگردان فیلم، «لیو مک‌کرى»،  بى‌اندازه شبیه خود کرى بود و مدام کرى را تشویق مى‌کرد تا از رفتارهاى او تقلید کند. خب این قضیه روى پرده جواب داد و کرى هم در بقیه فیلم‌هایش همین شیوه را در پیش گرفت. مک‌کرى همیشه احساس مى‌کرد به خاطر کشف و خلق «کرى گرانت»ى که حالا من و شما مى‌شناسیم آن طور که باید و شاید قدر ندیده و این مسئله براى او چندان اعتبارى به همراه نیاورد. اگر تصور کنیم بازیگرى «تظاهر به دیگرى بودن» است کاملاً به بیراهه رفته‌ایم.در واقع بازیگرى یافتن شخصیت در وجود خودتان است.

  • مرلین مونرو

من با مرلین مونرو سر کلاس بازیگرى و در سال ۱۹۵۵ برخورد داشتم. من کارم را تازه شروع کرده بودم و او در دوران اوجش به سر مى‌برد. با این وجود او شیفته دنیاى استاد ما، «لى استراسبرگ» شده بود. او مى‌خواست شیوههاى پیچیده بازیگرى را بیاموزد چون شدیداً نسبت به توانایى‌ها و قابلیت‌هایش بى‌اعتماد بود. واقعیتش را بخواهید او ذاتاً یک کمدین فوق‌العاده بود. او نقش‌هاى سطحى و مبتذل را مى‌گرفت و آنها را متحول مى‌کرد. نکته مهم اینجاست که هیچ وقت نتوانست از این توانایى براى خودش یک جور اعتماد به نفس کسب کند. او وقتى پا به هالیوود گذاشت آدم به شدت ضعیف و آسیب پذیرى بود. در سه سالگى پدرش را از دست داده بود و مادرش مدام در مسیر خانه و آسایشگاه روانى به‌سر مى‌برد. بدتر از همه در کودکى‌اش مورد تعدى قرار گرفته بود. همه اینها باعث شده بود که همیشه احساس نا‌امنى بکند و نسبت به شرایط اطرافش نامطمئن باشد. «هاوارد هاکس» یک بار براى من تعریف کرد که وقتى قرار شده مرلین در یکى از صحنه‌هاى «آقایان موطلایى ها را ترجیح مى‌دهند» بخواند چگونه از سر صحنه فیلمبردارى فرار کرده بود. «فریتز لانگ» هم به من گفت سر صحنه (Clash by Night) از بس که مرلین مدام در کنارش مى‌نشسته اعصابش کاملاً به‌هم ریخته‌بود. هالیوود تنها توانست به صورت خیلى جزیى احساس اعتماد به نفس را در او زنده کند. او در آنجا پرسه مى‌زد و با بى‌حرمتى و تحقیر دائمى کنار مى‌آمد. آنها فکر مى‌کردند که مرلین آدم از خود‌راضى و پر‌فیس و افاده‌اى است. آنها مرلین را تحقیر مى‌کردند و منتقدان هم او را سمبل مسائل جنسى مى‌دانستند. فیلمسازان و طرفدارانش هم چیزى جداى این فکر نمى‌کردند. بله او هم مثل بسیارى از بازیگرها کم کم به این نتیجه رسید که باید خودش را از چشم دیگران ببیند.

  • آدرى هپبرن

بسیارى از بازیگران در حین حضور در فیلم‌هاى مختلف و ایفاى نقش‌هاى متعدد به تدریج و آرام آرام توانایى‌هایشان را بسط و پرورش مى‌دهند. آدرى هپبرن از اروپا به هالیوود آمد و توانست یک شبه و به محض ورود به هالیوود همه را به شدت تحت تاثیر قرار دهد. او به خاطر اولین نقش مهمى که در «تعطیلات رمى» ایفا کرد توانست برنده جایزه اسکار شود. او با اینکه بیشتر از ۲۴ سال نداشت طورى جلوه مى‌کرد که انگار تمام عمرش را به بازیگرى اختصاص داده‌بود. او در دهه شصت دیگر ستاره بزرگى شده‌بود و فیلم‌هاى بزرگى را در کارنامه‌اش داشت. با این وجود در اوج توانایى به طرز تاثیرگذارى خودش را در سن ۳۷ سالگى بازنشست کرد. او به خوبى از فساد و بى‌اخلاقى هالیوود آگاهى داشت و نمى‌خواست فرزندانش در چنین فضایى بزرگ شوند. در سال ۱۹۷۹ تمام کوششم را به کار بستم تا حاضر شود در فیلمم بازى کند. مى‌خواستم با بازى در این فیلم او را دوباره به دنیاى سینما بازگردانم. زمانى که پسر او را به عنوان دستیار استخدام کردم همه به من خندیدند. ما مى‌بایست بخش هایى از فیلم را در یکى از خیابان‌هاى شلوغ منهتن فیلمبردارى مى‌کردیم که البته کار چندان راحتى نبود. ما مجبور بودیم از چند دوربین مخفى استفاده کنیم. آدرى مى‌بایست در مغازه‌هاى مختلف پنهان مى‌شد تا با فرمان من حرکتش را شروع کند. براى اینکه کمى کمکش کرده باشم برایش توضیح دادم که مى‌باید وارد قاب شود دیالوگ‌هایش را بگوید و قبل از اینکه کسى او را بشناسد دوباره به مغازه دیگرى برود و در آنجا پنهان شود. فضاى فیلم و رفتار ما به آثار قبلى‌اى که او درشان بازى کرده بود هیچ ربطى نداشت و او هم هیچ وقت از این مسئله گله و شکایتى نکرد. البته این مسئله برایش پایان خوشى داشت. فروشنده‌هاى هر مغازه به او هدیه‌اى مجانى مى‌دادند. وقتى که فیلمبردارى به پایان رسید او با کلى چتر و دستکش زنانه صحنه فیلمبردارى را ترک کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

هفت − پنج =