متن زیر ترجمه نوشتهای از «الیور استون» بود که در تاریخهای ۸ و ۱۳ دی سال ۱۳۸۳ در ستون «ده فرمان» روزنامه «شرق» با عنوان «وضعیت رویایى تاریخ معاصر» (۱ و۲) به چاپ رسید.
من به عنوان یک فیلمساز همیشه در قبال جریانات پیرامونم مثل آدمى رویابین یا خیال پرداز (Dreamer) واکنش نشان دادهام، نه مثل کسى که قرار است فقط شغلش را انجام دهد. من خانه نمىسازم، گرفتگى لولههاى آب را برطرف نمىکنم، جریان برق را راه نمىاندازم، در پى اکتشاف و دنیاگرایى نیستم، نمىخواهم مردم را معالجه کنم… من فقط رویا مىبینم. براى مردم چیزى شبیه همان نقاشىهاى دیوارى هنرى را مىسازم و امیدوارم آنها نیز از آن خوششان بیاید. خاصیت این نقاشىها این است که رویاهاى مردم را برایشان باز مىتاباند و تصویرى از خیالهایشان را به خودشان نشان مىدهد. سعى دارم تا به قلب رازهایى که همگى ما در خودمان مخفى کردهایم، یا همان ضمیر ناخودآگاه جمعىمان، نفوذ کنم اما در عوض بهایى نیز مىپردازم.رزندگى در نظرم هر روز به طور فزایندهاى بیش از پیش شبیه رویا و توهمى روانگردان و پریشانکننده شدهاست. شاید هم یک جور استعاره توهمزا. چیزهایى که شما در فیلمهاى من مىبینید همه نمادهایى از چیزهایى هستند که در طول زندگىام شاهدشان بودهام. منتقدان من همیشه مرا با نام «الیور نشئه»، «الیور گیج و منگ» (Oliver Stoned) مخاطب قرار مىدهند با این حال من فکر مىکنم همه ما یک جور «الیور نشئه» هستیم چون در زمانهاى قرار گرفتهایم که مىباید با تمام وجودمان دیوانگى و جنون دورانمان را درک کنیم. آیا هیچ کدام از ما چه آگاهانه، چه جاهلانه در انبوهى از توهمات وضعیت رویایى تاریخ معاصر به سر نمىبریم؟ در زندگى کوتاهم حداقل هفت مورد از این موضوع را به چشم خود دیده و با تمام وجود درکشان کردهام.
۱- مادرم فرانسوى بود و من در دهه ۵۰ در کشور فرانسه بزرگ شدم. در آنجا با هر کسى که صحبت مىکردم، چه بچه هاى هم سن و سال خودم و چه بزرگترها، هیچ فردى حاضر نبود از همکارى فرانسوىها با آلمانىها در جریان جنگ جهانى دوم حتى یک کلمه هم به زبان بیاورد. همان طور که شاید شما هم بدانید این همکارى ابعاد گستردهاى داشت و طولانى مدت بود. ولى وقتى در آن سالها با هر کسى که حرف مىزدم همه یا عضو نهضت مقاومت بودند یا در حرفهایشان بر رشادتها و دلاورىهاى خودشان تاکید مىکردند نکته اصلى اینجا بود که هیچ کس از واقعیت آن دوران حرفى نمىزد. تنها یک فیلمساز بود (البته بیشتر از یکى بودند اما منظورم این است که تنها یک فیلمساز در این باره حساسیت ویژهاى داشت) که در برابر این جریان ایستاد. «مارسل افولس» با فیلمش (The Sorrow and The Pity) این وجه جامعه فرانسه را که همچون زخمى همه در پى انکارش بودند، به تصویر کشید.
۲- در اوایل دهه هشتاد بخت یارم شد تا براى نوشتن فیلمنامه اى درباره مخالفان و دگراندیشان روسى دوران زمامدارى رژیم «لئونید برژنف» [برژینف رهبر اتحاد جماهیر شوروى در فاصله سال هاى ۱۹۷۷ تا ۱۹۸۲] به شوروى سفر کنم. با هر آدمى که گفت وگو کردم، جالب اینکه جوان و پیرش هم فرقى نمىکرد، یک ویژگى شخصیتى آنها مدام نظرم را به خودش جلب مىکرد: همه آنها به صورت دسته جمعى به بیمارى فراموشى مبتلا شدهبودند. هیچ کس جنایتهاى دوران استالین را به خاطر نمىآورد. همه از استالین طورى یاد مىکردند که انگار پدر بزرگى رئوف و خوش قلب را از دست دادهاند، کسى در حد و اندازههاى وینستون چرچیل. دیگر همه ما به خوبى مىدانیم که استالین مجموعه بزرگترین قساوتها و فجایع درد آور این قرن را در کارنامهاش دارد. در دوران او میلیونها نفر قتل عام شدهاند. با این وجود آنها باز هم این موضوع را انکار مىکردند. ساکنین شوروى در مواجهه با پرسشهاى من نسبت به رهبر جامعهشان از سر شرمسارى سکوت اختیار مىکردند یا به طرز غیر قابل باورى او را مىستودند. دوباره من با جامعهاى روبه رو شدم که همه چیز را انکار مىکرد.
۳- همان طور که همگى مىدانید، من به ویتنام رفتهام. یک بار در قامت یک نظامى و بار دیگر به صورت عادى مانند یک شهروند غیرنظامى. وقتى در سال ۱۹۶۹ به آمریکا بازگشتم، دریافتم همه بدون استثنا در قبال اتفاقات ویتنام سکوت کردهاند، هیچ کس درباره ویتنام بحث نمىکرد. اوضاع گستاخانه و غریبى بود. گزارشهای رسمى و شرح وقایعى که تا به آن روز از ویتنام خوانده بودم (بماند که هر کسى ویتنام خودش را داشت) تماماً محتوایى جعلى و فریبکارانه داشتند. به همین خاطر فیلمنامه «جوخه» را نوشتم چون با خودم فکر کردم اگر قرار باشد در زندگىام تنها یک کار شرافتمندانه انجام دهم باید صادقانه تمام حقایقى را که با چشم خودم دیده و لحظه لحظه تجربهشان کرده بودم بىهیچ کم و کاستى براى دیگران نقل کنم و در برابر این سکوت همگانى و فراگیر بایستم. همان طور که شما هم مىدانید ویتنام هنوز هم یک زخم است. بوش و ریگان بارها و بارها تاکید مىکردند که جنگ دیگر به پایان رسیده است اما یک حقیقت پابرجاست. دقیقاً مثل قضیه فرانسوىها یا حضور استالین در شوروى. ویتنام وضعیتى بیمارگونه است که هنوز نشانههایش در این کشور به چشم مىخورد و همچون سندى ماندگار در تاریخ این کشور خود نمایى مىکند. یک بار در سمینارى در Hampton- Sydney شرکت کردهبودم. در آنجا فهمیدم دانشجویان دوره لیسانس مطالعه چندانى ندارند. آنها حتى یک کلمه هم درباره ویتنام نمىدانستند. آنها نمىدانستند که خلیج تانکین کجاست، جایى که بدونشک مجموعهاى از جذابترین وقایع دوران ما در آن رخ دادهبود. وقایع آنجا به اعلام دشمنى با ویتنام شمالى منتهى شد و ماجراهاى فریبکارانهاى را رقم زد. مردم ما فراموش کرده بودند که ما آسمان لائوس و کامبوج را با بمبهایمان سیاه کردیم. شاید چیزى در حدود یک یا دو میلیون ویتنامى در جریان این فجایع کشته شدند. کسى چه مىداند در آنجا کسى در پى ثبت شمار تلفشدگان نبود، ولى آنجا به هلوکاست ویتنامىها تبدیل شد و ما در بخش عمدهاى از آن ماجراها شرکت داشتیم.
۴- در اواسط دهه هشتاد این موقعیت برایم فراهم شد تا به آمریکاى مرکزى سفرى داشته باشم. این سفر شوک دیگرى را به من وارد کرد. من به هندوراس، السالوادور، نیکاراگوئه و گواتمالا سفر کردم. فیلمى ساختم به نام «سالوادور». تا سال ۱۹۸۶ گرایش شدیدى براى هجوم و تجاوز به خاک نیکاراگوئه وجود داشت. وقتى که سربازان آمریکایى را در خیابانهاى هندوراس و السالوادور دیدم از آنها پرسیدم که ماجراهاى ویتنام را به خاطر دارند یا خیر. آنها جوانانى بودند که یونیفورمهاى سبزرنگ بهتن داشتند، درست مثل خود من در ویتنام. آنها نکته خاصى از ویتنام را به خاطر نیاوردند و از اینکه چیزى را هم عرض رفتار ما در آمریکاى مرکزى قلمداد شود، احساس شرمندگى مىکردند. راستش را بخواهید هیچ وقت حس نکردم آنها از وقایع چیزى بدانند. این موضوع به معنى واقعى کلمه حیرتآور و در عین حال ویرانکننده است. حیرت آور و دردناک است چون در تجربیات کشورى شریک هستى که ساکنانش نسبت به تاریخ مملکتشان بىتفاوتى و بىاعتنایى پیشه کردهاند.
۵- مثال دیگرى که در زندگىام مىتوانم به آن اشاره کنم بى شک کشتن «جان کندى» است. دوست ندارم بیش از این برایتان توضیح دهم، در این باره فیلمى ساختهام که شاید بعضى از شما آن را دیده باشید. مورخان رسمى و دولتى به شما راست نمىگویند. افکار عمومى نسبت به روایت دولتى این قضیه همیشه شدیداً بدگمان و بىاعتماد بودهاست. کسانى که اداره هدایت حافظه تاریخى آمریکا، روزنامهها، خبرنگاران رسانهها و سیاستمداران را به عهده دارند، معتقدند که کندى تنها به دست یک دیوانه که چند تیر به سوى او شلیک کرد، کشته شد و هیچوقت هم در پى حل این مسئله برنیامدند که مجموعهاى از وقایع پس از ماجراهاى دهه شصت تمامى زندگىما را تحت تاثیر قرار دادند و به زیر سلطه خودشان کشیدند. آنها به شما مىگویند «لیندون جانسون» پس از رسیدن به مقام ریاست جمهورى چیزى را تغییر نداد. آنها اصرار دارند که بگویند جانسون ذرهاى سیاستهاى کندى را عوض نکرد و در حقیقت پس از حضور در دفتر او راهش را ادامه داد. اما این گفتهها اصلاً صحت ندارند. جانسون دقیقاً از همان روزى که رئیس جمهور شد تغییرات عمدهاى را در خطمشى سیاسى ایجاد کرد. او در همان روز نخست با مشاوران عالى رتبهاش جلسه اى پیرامون ویتنام برگزار کردند. آنها دو روز پس از مرگ کندى واحد جدیدى از نیروهاى امنیت ملى را با نام ۲۷۳ راه اندازى کردند که در مقایسه با واحد قبلى (۲۶۳) به مراتب عملکرد، لحن، نگرش و موضعگیرىهایى خشنتر و مشى سختگیرانهترى داشت. کندى کلى برنامه و دلایل مکتوب داشت که نشان مىداد قرار بوده تا قبل از سال ۱۹۶۵ سربازان عقبنشینى کنند. توجه کنید او فقط حرفش را نزده بود بلکه تمامى برنامههایش را روى کاغذ آورده بود. تازه همان کاغذ باقىمانده باعث شد ماموران سرویس اطلاعاتى در راستاى تحقیر و بىاعتنایى به کندى آن را چیزى در حد و اندازههاى نمایشهاى عوام فریب به حساب آورند و مدام با آن مخالفت کنند.
۶- فکر مىکنم موجود ترسناک دیگرى که زندگىام را تحت الشعاع خودش قرار داده، CIA است. در نظر گروهى از مردم آنها خوش خیماند و براى هیچ کس ضررى ندارند، بعضىها هم معتقدند آنها وجود خارجى ندارند. اما من فکر نمىکنم اکثر آمریکایىها از رابطه تنگاتنگ کشورمان با آلمان و همچنین نازىها در جریان جنگ دوم جهانى خبر داشته باشند. آنها نمىدانند که CIA در جمعآورى اطلاعات مربوط به شوروى تا چه اندازه مدیون دم و دستگاه و تشکیلات نیروهاى اطلاعاتى نازىها است. من معتقدم جنگ سرد از سال ۱۹۴۴ شروع شد. دقیقاً زمانى که متوجه شدیم آلمانىها در جنگ شکست خواهند خورد، همان زمانى که ما شروع کردیم به گردآورى ساکنان هوشمند و با درایت اروپاى شرقى، آلمان و حتى شوروى تا رویارویى خودمان را با اتحاد جماهیر شوروى آغاز کنیم. CIA نقش عمدهاى را در این ماجرا ایفا کرد. در حقیقت من معتقدم دانشمندان و نیروهاى اطلاعاتى نازىها وارد سرزمین ما شدند و نوعى چارچوب فکرى نازىها را به تمامى ما القا کردند. نوعى ساختار فکرى که با تاروپود جامعه آمریکایى عجین شده، اعمالى که CIA در دهههاى ۵۰ و ۶۰ مرتکب شد بیش از هر چیزى بىثباتى دولتهاى خارجى را در پى داشت. CIA با به کارگیرى جنگ روانى کوششهاى نازى ها را تحت الشعاع قرار داد و جامعه ما را اساساً وارد میدان جنگ سرد کرد. در آن دوران سرمایه هنگفتى که مىبایست صرف ایجاد جامعهاى سالمتر مىشد تنها به خرید اسلحه و ویرانى اختصاص یافت. CIA هنوز هم پابرجاست و هیچ گاه از بین نرفته است. شاید بتوان آن را بزرگترین سازمان جنایى تاریخ نامید.
۷- رویاى دیگر (یا کابوس دیگر) زندگىام صنعت رسانه است که توانسته تمام وقایع دوران ما را از صافى خودش بگذراند و بدین طریق حقایق را به تنهایى برایمان بازگو کند، هر شب مقابل برنامه Dan Ruther مى نشینیم و او هم مىکوشد تا تعابیر و برداشتهایش را از اتفاقات روزمره به خوردمان بدهد. خب برنامههایى از این جنس نوعى ژورنالیسم عوامانه هستند که هر روزه از کانال هاى ABC، WBC یا COS پخش مىشوند. یک گزارش بارها و بارها تکرار مىشود و یک دروغ من درآوردى مدام در شبکههاى مختلف به روى آتن مىرود. به ندرت پیش مىآید که نگاهى عمیق به مسائل دوروبرمان صورت گیرد. مسائل مطرح شده از سطح وقایع فراتر نمىروند. مثلاً کارکرد جنگ افغانستان ایجاد رعب و وحشت است و آنها مدام این جمله را به زبان مى آورند «روسیه این کارها رو کرد، روسیه باعث این قضایا شد.» هر کسى که درباره افغانستان مطالعه کند و امیدوارم بالاخره کسى این کار را انجام دهد، متوجه خواهد شد تنشها و تحریکات درون این کشور از سرزمینهاى همسایهاش نشات مى گیرند، اما ما از دست روسها عصبانى بودیم و مسئله را به افغانستان کشاندیم، چون مى خواستیم ریشهشان را بخشکانیم.