اشاره‌: گفت وگوىزیر مجموعه‌اى است از از گفت و گوهاى «Phaseq»، «اسکرین راتیرزمانتلى» و «ال اى ویکلى» با «کوئنتین تارانتینو» که در روزنامه «شرق» در تاریخ ۱۸ بهمن با عنوان «هنوز مانده تا شصت سالگى» به چاپ رسید.

«کوئنتین تارانتینو» پیش از آنکه به عنوان کارگردان معروف شود، فیلمنامه‌نویس بود و کارگردان‌هایى مثل «رابرت رودریگز» و «الیور استون» فلیمنامه‌هایش را می‌ساختند. اما تارانتینو از تغییراتى که آنها در فیلمنامه‌هایش داده بودند، راضى نبود. مى‌گفت آنها فیلمنامه‌ام را سلاخى کرده‌اند، کار آنها جنایت است. بعد از این بود که او «سگ‌هاى انبارى» را ساخت و توجه منتقدان را جلب کرد. فیلم دومش «پالپ فیکشن» بار اول در جشنواره کن ۱۹۹۴ نمایش داده شد و علاوه بر آن که حیرت منتقدان را برانگیخت، به مذاق تماشاگران نیز خوش آمد و به یکى از فیلم‌هاى کالت دهه ۹۰ تبدیل شد. «جکى براون» اقتباس او از یک رمان «المور لئونارد» بود که هر چند فیلم خوبى از آب درآمد، اما به اندازه «پالپ فیکشن» طرفدار پیدا نکرد. چند سالى بعد، او «بیل رو بکش: جلد اول» را ساخت و از آن جایى که بسیار طولانى شده بود، فیلم را در دو جلد (دو قسمت) روى پرده سینما فرستاد. جلد اول بیل رو بکش، سال گذشته در جشنواره فجر به نمایش درآمد و جلد دوم نیز امسال در بخش جشنواره جشنواره‌ها به نمایش درمى‌آید.

اگر کس دیگرى «بیل رو بکش جلد دوم» را ساخته بود دوست داشتید کى و کجا آن را ببینید؟

اول از همه آن را در اولین شب نمایش مى‌دیدم. پیش از این بار‌ها و بار‌ها فیلم‌هاى زیادى را در شب افتتاح شان در Dome دیده‌ام. من Dome را از دوران کودکى‌ام دوست مى‌داشتم. آرزویم این بود که اولین نمایش فیلم ما در  آنجا برگزار مى‌شد. من عاشق پرده محدبش هستم. وقتى قرار است فیلمى که خیلى منتظرش هستیم به نمایش درآید همه ما درگیر یک جور احساس خوشایند مى‌شویم. به همین دلیل تلاش مى‌کنید تا حتماً در اولین روز نمایشش به تماشاى آن بروید. به گذشته برگردیم و آن روز‌ها را به یاد بیاورید که در صف مى‌ایستادیم. خود من یکى بار‌ها و بار‌ها در صف ایستاده‌ام. اگر قرار بود فیلم دى‌پالما اکران شود قطعاً در اولین روز نمایشش به تماشاى آن مى‌رفتم و حاضر بودم ساعت‌ها در صف بایستم. روز و شب‌اش هم فرقى نمى‌کرد. راستش من روز اول نمایش «بیل رو بکش :جلد دوم» آن را با تماشاگران واقعى ندیدم. دوست داشتم فیلم را با کسانى مى‌دیدیم که شنبه شب جایى براى رفتن نداشتند و همین جورى به سینما آمده بودند. آنها تماشاگران واقعى سینما هستند. دوست داشتم واکنش آنها را از نزدیک حس کنم.

در این چند ساله آیا فیلمى بوده که دوست داشتید سازنده اش باشید؟

دوست داشتم ده دقیقه  ابتداى فیلم «طلوع مردگان» را مى‌ساختم و آن موقع واقعاً به کارم افتخار مى‌کردم. من واقعاً با بازسازى اثر جورج رمرو مخالف بودم. به نظرم با این کار به فیلم او بى‌حرمتى شده . فکر مى‌کنم تمایلى هم به ساخت «مصائب مسیح» داشته باشم اما از نتیجه کار فوق‌العاده راضى‌ام. «مصائب مسیح» بهترین فیلمى بود که در چند وقته اخیر دیدم.

پس شما مصائب مسیح را دیدید؟

خیلى ازش خوشم آمد. واقعاً دوستش داشتم. اما دلیلش را هم به شما مى‌گویم. این فیلم یکى از آثار درخشانى است که در دوره حاکمیت دیالوگ، روایتش را تنها از طریق تصاویرش پیش مى‌برد. یادم مى‌آید موقع تماشاى فیلم به بغل دستى‌ام گفتم: «این فیلم در کارنامه گیبسون یه جهش فوق‌العاده قدرتمند و حیرت آوره. این اثر به قدرى حیرت‌آور است که فکر مى‌کنم درش دخالت الهى هم وجود داشته.» من واقعاً نمى‌توانستم باور کنم «مل گیبسون» به تنهایى از پس ساخت این فیلم برآمده باشد. «دلاور» فیلم خیلى خوبى بود اما هیچ موقع تصورش را نمى‌کردم یک بازیگر توانایى پرداخت بصرى شاهکارى شبیه این فیلم را داشته باشد. من بعد از «شب شکارچى» (چارلز لاتن) چیزى شبیه این ندیده بودم. من واقعاً مبهوت ترکیب حس‌هاى مختلف فیلم شده بودم. شما اولش با رئالیستى‌ترین روایت زندگى مسیح روبه رو مى‌شدید و مى‌بایست از کلمات لاتین و  آرامى سر‌درمى‌آوردید. بعد فیلم در جایى از آن لحن دور مى‌شود و به نمایش تصاویر باشکوه مذهبى روى مى‌آورد. لعنتى عجب کارگردانى‌اى داشت. عجب خشونتى درش موج مى‌زد. اصلاً یک جا‌هایى مرا به یاد فیلم‌هاى «تاکاشی میکه» مى‌انداخت. من و همراهم در لحظاتى شروع به خندیدن کردیم. من واقعاً غرق فضا و قصه فیلم شده بودم. اما به نظرم در صحنه به صلیب کشیدن مسیح، آنجایى که صلیب را برمى‌گردانند، باید مى‌خندیدید.

از روایت بصرى حرف زدید. در فیلم‌هاى اولیه‌تان کارگردانى شما خیلى کلاسیک بود. اما به نظرم در «بیل رو بکش» عنصر کارگردانى بیش از پیش به چشم مى آید.

این قضیه قطعاً به شیوه سینمایى پرزر و برق و غو ل آسایى که در پیش گرفته بودم مربوط مى‌شود. من موقع ساختن «بیل رو بکش» فکر مى‌کردم مى‌خواهم با این کار به خودم ثابت کنم که چه کارگردان خوبى هستم. خودم که فکر مى‌کردم کارگردان فوق‌العاده‌ایم اما باید مى‌دیدم در عمل چطورم! دلم نمى‌خواست در این فیلم هم روش معمول و مرسوم همیشگى را در پیش بگیرم. دوست داشتم این بار مثل کارگردان‌هایى باشم که دوستشان دارم. مى‌خواستم بدانم از پس این کار برمى‌آیم یا نه. خیلى‌ها به من گفتند با این فیلم به اندازه فیلم‌هاى اولم حال نکرده‌اند. آنها گفتند: «ما موقعى از تو خوشمون مى‌اومد که فیلم‌هاى رده ب رو با سلیقه خود طراحى مى‌کردى و مى‌ساختى. اما حالا تو از ژانر  هنرهای رزمى براى کار خودت سوءاستفاده کردى» من به شما بار‌ها گفته ام که در جلد اول، فیلم من لحن دیوانه‌وارى داشت. شما با یک فیلم اکشن طرف بودید. من به شما یکى از همان فیلم‌هاى انتقام‌جویانه را نشان دادم اما جلد دوم فیلم تفکر برانگیزانه‌ترى است. تماشاگران به من گفتند در جلد دوم یک جور جسارت و شعور دیدند که به نظر من در جلد اول هم بود.

آیا تقسیم «بیل رو بکش» به دو فیلم مجزا در ساختار دراماتیکى آنها تغییراتى ایجاد کرد؟

آره فکر مى‌کنم این اتفاق افتاده. همانطور که پس از تماشاى آنها متوجه شدید، در فیلم اول با اکشنى شوکه کننده طرف بودید که قرار بود فقط روى صندلى سینما میخکوبتان کند. ولى در فیلم دوم با مقولات خاص‌تر و مهم‌ترى رو‌به‌رو شدید. و خب به خاطر فضاى خاص قسمت دوم من فکر مى‌کنم تقسیم این فیلم به دو بخش مجزا کار درستى بود. در بخش اول فیلم ما فضاى سرخوشانه و سرگرم‌کننده‌اى داشت اما در قسمت دوم با جست وجو و کندوکاوى به مراتب عمیق‌تر سر‌و‌کار داریم. من کار درستى انجام دادم.

فکر مى‌کنم اگر قرار بود ما شاهد یک فیلم باشیم آن وقت شما مجبور مى‌شدید بخش‌هاى زیادى از فیلمتان را دربیاورید؟

حرف شما درسته. من در دو صورت «بیل رو بکش» را به دو قسمت تقسیم نمى‌کردم. اول در صورت اینکه محصول نهایى یک فیلم جمع و جور‌تر و بهترى مى‌شد و دوم در صورتى که تقسیم دو فیلم باعث مى‌شد فضاى احساسات گرایانه آنها به شدت افزایش پیدا کند. من فیلمنامه را طورى نوشته بودم که مجبور مى‌شدم براى آن کار سکانس‌هاى انیمیشن و بخش Texas Runger را از فیلم دربیاورم. خب این بخش‌ها همان چیز‌هایى بودند که فیلم  مرا خیلى خاص مى‌کردند. قرار نبود «بیل رو بکش» یک فیلم عظیم حماسى لجام گسیخته و بى‌در و پیکر باشد. من فقط مى‌خواستم یک قصه خیلى ساده را با جزئیات فراوان به تصویر بکشم.

خب اگر فیلم را به دو بخش تقسیم نمى کردید قصه تان به چه سمت و سویى مى رفت؟

اگر این کار را نمى‌کردم شاید فیلم طولانى‌تر یا کوتاه‌ترى را مى دیدید. اگر قرار بود بعد از اتفاقات بخش اول یک وقفه یا آ‌نتراکت (intermission) ایجاد کنم دقیقاً آن را قبل از تیتراژ پایانى بخش اول مى‌گذاشتم. در آن صورت اما تورمن در حالى که سوفیا در صندوق عقب است جملاتش را به زبان مى‌آورد :«خیلى زود بقیه هم مثل اوناى دیگه کشته مى‌شن» خب این دقیقاً در زمان وقفه ما اتفاق مى‌افتاد. اما حالا من چى کار کردم؟ همانطور که شما دیدید من یک بخش اضافى به انتهاى جلد اول اضافه کردم .چند تا صحنه که به تماشاگر بگویم قرار است در فیلم دوم با چه ماجرا‌هایى رو‌به‌رو شود. البته هیچ وقت دوست نداشتم تکه‌هایى از فیلم بعدى را نشانتان بدهم. خیلى دوست داشتم شما فضایى مثل برخورد با «سه تفنگدار» را تجربه مى‌کردید . من تا زمان تماشاى آنها نمى‌دانستم آنها چهار نفرند نه سه تا. من مى‌خواستم براى این فیلم چنین کارى انجام دهم اما احساس کردم کار هوشمندانه‌اى نیست و حس خوبى ایجاد نمى‌کند. دوست نداشتم فضاى حسى‌اى را که ساخته بودم با دست خودم خراب کنم مى‌خواستم به آن عمق بیشترى ببخشم. به همین دلیل به انتهاى بخش اول چند صحنه اضافه کردم و حالا هم از نتیجه کار رضایت کامل دارم.

اصلاً قصه ساخت «بیل رو بکش» از کجا شروع شد؟

«بیل رو بکش» برگرفته از آثارى شبیه خودش است. یعنى تمام فیلم هاى گوناگون «ژانر انتقام» (Revenge Genre) که به نوعى من از آنها وام گرفتم و در فیلمم استفاده کردم. عروس فیلم من مى‌تواند به راحتى یکى از شخصیت‌هاى کابوى وسترن‌هاى اسپاگتى باشد. او مى تواند آنجلو مائو باشد. از «زوم» طورى استفاده مى‌کردم که براى همه عجیب بود چون تا به حال چیزى شبیه به آن را ندیده بودم. دلم مى‌خواست با خیال راحت به سر صحنه بروم و با ساختار و سبک فیلمم هیچ مشکلى نداشته باشم. در مدتى که «بیل رو بکش» را مى‌ساختم. محصولاتى که در هالیوود تولید مى‌شدند و به روى پرده مى‌رفتند شباهت عجیبى با فیلم‌هاى هنرى عجیب و غریب و مهجور پیدا کرده‌بودند اما من شبیه آدمى شده بودم که داشت در دهه ۷۰ هنگ هنگ زندگى مى‌کرد. شما وقتى فیلم مرا مى بینید احساس مى کنید در حال تماشاى یک فیلم کونگ فویى هستید. چیزى شبیه «Shaw Brothers»، «The Shaw Scope Logo» و فیلم‌هاى دیگرى که من با تماشاى آنها بزرگ شده‌بودم. من همیشه قبل از شروع آن فیلم‌ها ملودى اصلى موسیقى‌شان را مى‌شنیدم، شاید این شور و شوق برایتان روشن کند که گذشته من چطورى بوده‌است. حالا مى‌توانید با خیال راحت به تماشاى فیلم بنشینید و به راحتى بفهمید از کجا سر‌و‌کله این فیلم ها از «بیل رو بکش» پیدا شده است.

الان ما با دو فیلم کاملاً متفاوت طرفیم. به نظر من «بیل رو بکش :جلد دوم» در مقایسه با فیلم قبلى، بیشتر ترکیبى است از ژانر‌هایى که فیلمتان از آنها تاثیر گرفته یعنى وسترن اسپاگتى و فیلمهاى رزمى.

در «بیل رو بکش :جلد اول» حضور ژانر وسترن اسپاگتى در سرتاسر فیلم قابل لمس بود، اما من لحن آن را عوض کردم و عملاً لحن غالب جلد اول به فیلم‌هاى هنر هاى رزمى متمایل شد و در پس زمینه وسترن اسپاگتى داشتیم. اما در فیلم دوم به طور قطع لحن غالب با وسترن اسپاگتى است و هنر‌هاى رزمى فضاى کمترى از کار را به خودش اختصاص داده‌است.

عنوان فیلمتان، بیل رو بکش، هیچ تعلیقى براى تماشاگر باقى نمى‌گذارد. دیگر همه مى دانند قرار است در پایان کار با چه چیزى رو‌به‌رو شوند. تا رسیدن به آن نقطه چطور در کل درام تنش را حفظ کردید؟ فکر مى‌کنم وقتى به لحظه انتقام مى‌رسیم همه تماشاگر‌ها یک جور‌هایى از قصه فیلم جلو‌ترند و پایان فیلم برایشان قابل حدس است.

اگر منظورتان این است که اسم فیلم را «بیل رو بکش» مى‌گذاشتم و دست آخر او را نمى‌کشتم خب حرفتان را قبول ندارم. من مى خواستم سرمایه ساخت فیلم‌ام برگردد! نمى‌شد در تماشاگر احساس سرخوردگى ایجاد کرد. قسمت جالب این قضیه انتظارى است که در سر‌تا‌سر فیلم براى کشتن بیل در شما ایجاد مى‌شود من تمام تلاشم این بود که چیزى متفاوت از انتظار شما را نشانتان بدهم. شما مى‌دانستید که قرار است به مراسم کشتن بیل بروید، اما وقتى آن لحظه فرا مى‌رسد شاید خودتان از احساسى که حالا نسبت به موقعیت موجود پیدا کرده‌اید متعجب بشوید. شاید این فضا آن چیزى نبوده که فکرش را مى‌کردید. نکته دیگر این که من همیشه کار خودم را مى‌کنم. شاید به نظر خیلى‌ها من همیشه در محدوده یک ژانر کار مى‌کنم اما همه خوب مى دانند که همیشه شیوه مضحک و احمقانه خودم را در ساخت پیاده کرده‌ام. مثال واضحش «سگدانى» است. شما به تماشاى فیلمى از ژانر سرقت رفته بودید که درش هیچ سرقتى نمى‌دیدید. در «بیل رو بکش» حماسه انتقام عروس ما چهار ساعت طول مى‌کشد و در این مدت تماشاگر کلى اکشن و فصل هاى ترسناک مى‌بیند اما وقتى به نقطه اوج ماجرا (Climax) مى‌رسیم بازیگران من در یک سکانس چهل دقیقه‌اى فقط با همدیگر حرف مى‌زنند. این آن روشى است که من در ساخت یک اکشن حماسى به کار مى‌گیرم.

اگر شما را نمى‌شناختم به شما مى‌گفتم در «بیل رو بکش: جلد دوم» نگاه سانتى‌مانتال شما بر همه چیز غلبه کرده است؟

نه واقعاً سانتى مانتال است. ما با یک قصه عاشقانه طرفیم. شاید غیرعقلانى به نظر برسد اما ما با یک جور عشق درب و داغون طرفیم ولى به هرحال باز هم قصه ما عاشقانه است عشق بین بیل و عروس. همین موضوع ماجراهاى بعدى را به دنبال دارد و خب هرچه فیلم جلوتر مى‌رود شما هم بیشتر با آن درگیر مى‌شوید.

در «بیل رو بکش: جلد دوم» خیلى از ماجراها و شخصیت ها به سرانجام خاصى نمى‌رسند و نصفه کاره رها مى‌شوند مثلاً براى «سوفى مرگبار» (Sofie faital) چه اتفاقى افتاد؟

فکر نمى‌کنم حرف شما درست باشد. من مى‌دانم چه اتفاقى مى‌افتد. در مورد سوفى مى‌توانم تصور کنم که تماشاگران منتظر بازگشت او بودند. اما دلیلى وجود نداشت که او برگردد. او در ماجراى «اورن ایشى» حضور داشت که او هم در فیلم اول مرد. در قسمت دوم من مى‌بایست به آخرهاى فهرست مى‌رسیدم. من یک سال و نیم مشغول نوشتن فیلمنامه بودم و در این مدت فضاى آن به جاهاى مختلفى کشیده شد. من پیش خودم فکر مى‌کردم که مثلاً فلان چیز خیلى محشره اما مى‌دانستم نمى توانم ایده‌هایم را در فیلم بگذارم. سوفى با کل حماسه «بیل رو بکش» در ارتباط است. اما الان وقتش نیست. ۱۵ سال دیگه که دختر Vernita براى انتقام مادرش برمى‌گردد او هم در ماجراها حضور دارد. سوفى همه پول‌هاى بیل رو برداشته نیکى را پیدا و او را بزرگ مى‌کند. من نمى ‌خواهم این فیلم را در حال حاضر بسازم. من عروس فیلمم را دوست دارم و فعلاً نمى خواهم او را به دردسر بیاندازم. دوست دارم حداقل براى ۱۵ سال او شمشیرش را غلاف کند.

مثل این که شما دوست ندارید این قصه را تمام کنید؟

به پایان رسیدن این پروژه براى من مثل دست کشیدن از یک پیاده‌روى طولانى و خسته‌کننده بود .من الان به زندگى واقعى‌ام برگشتم. این پروژه بالاخره به پایان مى‌رسد. احساس مى‌کنم دچار نوعى مالیخولیا شده‌ام. ناراحت نیستم اما من به مالیخولیا دچار شده‌ام.

فکر مى‌کنید چه برداشت غلطى درباره شما وجود دارد؟

احساس مى‌کنم همه فکر مى‌کنند من مثل آدم‌هاى معمولى زندگى نمى‌کنم. و تنها کارى که انجام مى‌دهم تماشاى فیلم است. همه فکر مى‌کنند من فقط از فیلم‌ها، ماجرا‌ها و شخصیت‌ها و حواشى آنها خبر دارم. من فقط فیلم مى‌بینم و دارم فقط درباره فیلم حرف مى‌زنم.

موسیقى نقش مهمى در فیلم‌هاى شما دارد. من شنیده‌ام شما فیلمبردارى فیلمتان را شروع نمى‌کنید مگر موسیقى شروع آن را انتخاب کرده باشید؟

حرف شما تا اندازه‌اى حقیقت دارد. شاید کارم را متوقف نکنم. اما این موضوع به شدت برایم مهم است. احساس مى‌کنم موسیقى فیلم یک جور‌هایى برایم مثل سکوى پرش عمل مى‌کند و یک جور‌هایى فضاى فیلم را برایم مشخص‌تر مى‌کند. موسیقى فضاى جایى که قرار است فیلم به آنجا ختم شود و همچنین ریتم ساختارى آن را در اختیارم مى‌گذارد.

با منتقدها چگونه سر مى‌کنید؟

منتقدان تنها معدودى از کارگردان‌ها را در زمانه خودشان تحویل گرفتند. من از برخورد‌ها و برداشت‌هایى که از کارهایم مى‌شود واقعاً شکایتى ندارم. خب من هم یکى هستم مثل تمام آن کارگردان‌هایى که فوق‌العاده دوستشان دارم. افراد زیادى هستند که از فیلم‌هاى من و موضوعات آنها خوششان مى‌آید اما منتقدان با آنها مشکلات اساسى دارند. شاید خیلى‌ها به خاطر فضاى هولناک و فجیعشان آنها را پس مى‌زنند اما با این حال پنج یا ده یا بیست سال دیگر مى‌شنوید «اوه اون یه کارگردان بى نظیر.» سرجو لئونه هم در زمان خودش چندان روى خوشى ندید، اما الان از او با عنوان یک کارگردان معرکه یاد مى‌کنند.

به دهه هشتاد بر‌مى‌گردیم و یادمان مى‌آید همه به اسپیلبرگ مى‌گفتند که دیگر باید یک روزى فیلم‌هاى جدى بسازد و خب او هم بالاخره این کار را کرد. فکر مى‌کنید این اتفاق کى براى شما بیفتد؟

من اگر مى‌توانستم فیلم شاهکارى مثل «فهرست شیندلر» را بسازم واقعاً احساس غرور مى‌کردم. فکر مى‌کنم بتوانم فیلمى جدى درباره «جان براون» بسازم. شاید خیلى سال بعد. آن فیلم قطعاً اثرى جدى است اما در عین حال فضاى مفرحى هم خواهد داشت. من آن را به یک وسترن شاهکار بدل مى‌کنم. فکر مى‌کنم آن فیلم آخرین چیزى باشد که بسازم. مى‌خواهم خودم هم نقش «جان براون» را بازى کنم براى این کار باید تا شصت سالگى من صبر کنید. آن اثر «نا‌بخشوده» من مى‌شود. اما مطمئن باشید آن فیلم اثر یک پیرمرد نخواهد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

17 + شش =