اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ ۱۲ خرداد سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «هیولای درون» بهچاپ رسید.
انتخابهای «الکس دی لا لگایشیا» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
کینگ کونگ (ماریان سی. کوپر و ارنست بی. شودزاک ۱۹۳۳)
در سکانسی از این فیلم، دو شخصیت اصلی فیلم (کارگردان و دختر) در دو طرف دیواری ایستادهاند. دختر با طنابی به دیوار زنجیر شده و هر دو منتظر کینگ کونگ، گوریل غول آسا، هستند و شما هم نمیدانید قرار است چه اتفاقی بیفتد. ناگهان صدای موسیقی شنیده میشود، نوای ویولنها، خرناسهای گوریل را برایتان تداعی میکند. کاملاً حس میکنید ماجرای بزرگی در پیش است. درختها در پس زمین به شدت تکان میخورند و کینگ کونگ ظاهر میشود. این هیولای غول پیکر، زن را مثل قربانی بزرگ «ارباب کونگ» طعمه خود میکند. شما آنقدر در ناخودآگاهتان از این اتفاقات لذت میبرید که گویی هرگز چیزی تا به این حد برایتان لذتبخش نبودهاست. من این فیلم را در چهار سالگی و از پشت دری نیمه باز دیدم. پدرم اجازه تماشای فیلم را به من نداده بود. بعد از این همه سال تازه متوجه شدهام چرا از این سکانس خوشم میآید. تقلای من برای پنهان شدن پشت آن در و تماشای فیلم، مرا شبیه به همان کارگردانی کرده بود که در پشت دیوار انتظار میکشید. آن دیوار به مثابه مانعی است که واقعیت را از وجه تاریک ناخودآگاهمان جدا میکند. همه ما می خواهیم او را به چنگ بیاوریم و به خاطر زیباییاش او را همچون عروسکی دربربگیریم. هر کدام از ما هیولایی در وجودش دارد که تمام خواستهاش تصاحب این زن است. هیولای درون ما دوست دارد او را بازیچه دستان غول پیکرش قرار دهد. اصلاً سینما برای همین است: ناممکنها را ممکن میکند.
سکانس بد
جنگ ستارگان: بازگشت جدای (ریچارد مارکواند ۱۹۸۳)
بدترین سکانسی که تا به حال دیدهام جایی است که «دارث ویدر» نقابش را برمیدارد و در زیر آن صورت بیحال و رنگ پریده پیرمردی پنجاه ساله نمایان میشود. همیشه تصور میکردم در زیر آن نقاب با روحی خبیث یا ذاتی اهریمنی مواجه میشوم که شیطان تباهش کردهاست اما ناگهان به بابانوئلی شکم گنده برخوردم. دارث ویدر یک شخصیت فانتزی شگفتآور است. در فیلم خودم، وقتی شخصیت اصلی می خواست از اضطراب و ترسهای هر روزهاش فرار کند، لباس دارث ویدر را میپوشید. من هم جزء همان تماشاگرانیام که به طرز دیوانهواری تحت تاثیر جنگ ستارگان قرار گرفتند. من جنگ ستارگان را ۲۵ بار در سینما و با دستگاه ویدئو دیدهام و با تماشای چهل باره «امپراتور ضربه متقابل میزند» به این نتیجه رسیدم که اولین قسمت این مجموعه بهترین فیلم ماجراجویانهای بوده که تا به حال تماشایش کردهام و قسمت دوم نیز به دلیل یکی بودن شخصیت منفی و قهرمان فیلم، به مراتب جذابتر و مسحورکنندهتر از آن درآمده بود. زمانی که فهمیدم دارث ویدر پدر «لوک اسکایواکر» است، عصبانیت من به حدی رسید که تا چند وقت دچار روان پریشی شدم. خب بعد از پختگی و در عین حال تلخی و سیاهی فضای قسمت دوم اصلاً فکر نمیکردم بازگشت جدای آنقدر افتضاح شده باشد. من آنقدر نسبت به این مجموعه تعصب دارم که نمیتوانم نسبت به آن بیاعتنا باشم. هیچ وقت نفهمیدم چطور «جورج لوکاس»ی که پرچمدار صداقت و حقیقتگویی بود به چنین انحرافی تن در داد. امیدوارم بالاخره یک روز کسی انتقام روح «دارث ویدر» را بگیرد.