اشاره: پیشتر هم گفته بودم٬ این «حمیدرضا صدر» و مجله «فیلم» بودند که مرا با «امیر کوستوریسا» آشنا کردند. یادم میآید بعد از جشنواره کن سال ۱۹۹۵ «حمیررضا صدر» نقدی نوشت به اسم «روزی روزگاری سرزمینی بود…» بر «زیرزمین» و کلی با زبان خاص خودش از فیلم تعریف کرد. از لحظهای که خواندن نوشته او تمام شد٬ دیگر آتش بهجانم افتاد که حتما حتما فیلم را ببینم. دوره افتاده بودم به همه جا برای پیدا کردن فیلم. به هرکسی که میشناختم و نمیشناختم رو انداختم و دست آخر پس از کلی گشت و گذار و کوشش پنج شش ماه از طریق دوستی -مرتضی زحمتکش- که فکرش را نمیکردم (و چون آنقدر نادیده اینور و آنور حرفش را زده بودم او هم بدجوری تحریک شده بود) بالاخره فیلم را از زیر سنگ پیدا کردیم. فیلم را در یک مراسم آئینی در یک شب تا به صبح دیدم و از همانزمان جزو ده فیلم برتر ۲۵ سال گذشته زندگیام شده است.
انرژی دیوانهوار درون فیلم، ترکیب تراژدی و کمدی، دغدغههای سیاسی انسانی، تاختن و نگاه انتقادی او به تاریخ سرزمیناش در کنار برخورد انتقادیاش به روابط انسانی، ادای دین او به سینما، فوتبال، زندگی، حرکت، حیوانات، خودکشی و البته و صد البته موسیقی ماندگار و شلوغ، مرا شیفته «زیرزمین» کرد. نوعی شیفتگی دیوانهوار که در برخورد با «عصر کولیها»، «وقتی بابا به ماموریت رفته بود»٬ «رویای آریزونا» و«دالی بل را بهخاطر میاوری؟» نیز ادامه پیدا کرد. (یادم می آید بههنگام دیدن «رویای آریزونا» سر فصل شام چند نفره ابتدای فیلم آنقدر خندیدم که مادر و پدرم با تعجب از خواب بیدار شدند و وقتی که فیلم با سرنوشت تراژیک قهرمانهایش به انتها رسید برای چند روزی واقعا مغموم بودم!) کوستوریسا با همین فیلمهای اندکش به کارگردان مهم زندگی من تبدیل شد و برای مدتی جایگاهش بالاتر از هرکس دیگری بود. موسیقی فیلمهای او همیشه در حال پخش شدن در خانه ما بود. ( بعد از تماشای «زیرزمین» پدرم را مجبور کردم در سفری سی دی موسیقی فیلمهای «زیر زمین» و «سه رنگ» کیشلوفسکی را بخرد و بیچاره او که اصلا با این جهان کاری نداشت با کلی مشقت این کار را کرد. بعدها دوستی آلبوم سه رنگ را از من گرفت و هیچوقت برایم پس نیاورد. اما سی دی زیرزمین که شبیه این درهای فلزی روی چاههای خیابانی بود را همچنان با خودم حفظ کردهام)
آنطور که یادم میآید امیرکوستوریسا کسی بود که من بیشترین مطلب را درباره او و فیلمها و حواشی آنها برای اینجا و آنجا نوشتم یا ترجمه کردم. اگر درست بهخاطر داشته باشم یک صفحه در روزنامه «حیات نو»٬ یکی در «حیاتنو جمعه»٬ چند صفحه درباره «گوران برگویچ» (که آن روزها مستقل از فیلمهای کوستوریکا برای ما کمتر شناخته شده بود) و «گروه نو اسموکینگ» برای مجله «سینمای نو»، یک یا دو یا سه صفحه! برای «همهشری جهان» و «شرق» و مهمتر از همه اینها مجموعهای مفصل و چند صفحهای برای «سایهخیال» مجله فیلم به اصرار من و بزرگواری حمیدرضا صدر که مرا یکجا به مثلث آرزوهایام (مجله فیلم٬ حمیدرضا صدر و امیرکوستوریسا) رساند.
امیر کوستوریسا متاسفانه اما در مقطعی دیگر انگاری حرف جدیدی برای گفتن نداشت. گویی کمدی پرنشاط «گربه سیاه٬ گربه سفید» آخرین فیلمی از او بود که وجوه اصیلی داشت. فیلمهای «زندگی یک معجزه است» و «به من این را قول بده» به طرز ناامیدکنندهای حکایت از فیلمساز تمام شدهای داشتند که به تدریج اسمش از فیلمهایاش، بزرگ و بزرگتر شد و دیگر تنها به بازیافت و تکرار و تکرار دیوانهگیهای قبلی روی آورد.(نکته دیگری که این سالها برایم بیش از پیش آشکار شد انتقاد عمیق و ریشهای خیلی از بوسنیها و صربها و کرواتها به اوست. نوعی برخورد تند با «زیرزمین» که من بعضا در چند نوبت برخورد با ساکنین یوگسلاوی سابق دیدم و شنیدم مرا به این نتیجه رساند که او واقعا آدم محبوبی در کشور سابقاش نیست و البته من بهخوبی با این حس و حال در مورد برخی از سینماگران سرزمین خودم آشنا هستم). او در این چند ساله در چند پروژه فیلمهای چند قسمتی حضور داشته و امسال دارد با مونیکا بلوچی فیلمی جدید میسازد که امیدوارم بعد از مدتها دوباره ما را سر ذوق بیاورد ولی…. [این نوشته به مناسبت انتشار آن در فیسبوک و چند سال پیش از نمایش فیلم «در راه شیری» نوشته شده بود]
نوشته زیر مجموعهای بود از چند گفتگوی مختلف (ان دویچ، میلان ویلاجیکیچ و مایکل لویوکس) با امیر کوستوریتسا بهواسطه نمایش «زندگی یک معجزه است» که در تاریخ یکشنبه ۷ دی ۱۳۸۲ در روزنامه «شرق» با عنوان «جلوی کسی را نگرفتهام» به چاپ رسید.
کوستوریسا بالاخره بعد از یک سال، فیلمبرداری آخرین فیلمش را به پایان رساند و دوستداران آثار او احتمالاً «زندگی معجزه است» را در جشنواره کن سال آینده خواهند دید. گفت وگوی زیر مجموعه ای از مصاحبه های کوستوریسا است که در طول و بعد از پایان فیلمبرداری انجام شده. گویا پخشکنندگان جهانی فیلم در قراردادی که با او بسته اند، کوستوریسا را از گفتن هر حرفی درباره این فیلم منع کردهاند. به همین دلیل، کوستوریسا در این گفت وگو کمتر به سمت فیلم رفته و طبق معمول همیشه درباره موضوعات دیگری صحبت کردهاست. پخش کنندگان میدانستند که اگر کوستوریسا شروع به حرف زدن بکند، دیگر هیچکس نمیتواند جلوی او را بگیرد و این احتمالاً در کنار علاقهاش به فوتبال، موسیقی، سینما و سیاست مهمترین وجه اشتراک او با مترجم این مطلب است!
خبرنگاران مدام به دنبال اطلاعات فیلم شما میگردند. چه شده که شما هیچ حرفی نمیزنید؟ سکوت شما بیش از یک سال طول کشیده!
خیلی دوست داشتم صحبت کنم. اما نمیتوانستم. پخشکننده جهانی فیلم مرا وادار به سکوت کرده است. این در قرارداد من هم ذکر شده. مطمئن باشید من مقصر نیستم. شما که بهتر میدانید من هیچ وقت سکوت نکرده ام!
این مسئله عادی نیست. چرا چنین چیزی را قبول کردید؟
راستش را بخواهید، آنها میدانستند وقتی که من شروع به حرف زدن بکنم، دیگر چیزی جلودارم نیست. برای همین، این مسئله را در قراردادشان منظور کردند. خب من زیاد حرف میزنم و این اصلاً چیز خوبی نیست.
اما حالا فیلمبرداری که تمام شده…
آره، چند روز پیش بود. بعد از یک سال فیلمبرداری، بالاخره توانستم تمام قراردادهایم را باطل کنم.
قصه فیلم از چه قرار است؟
تورو خدا بس کنید. آنها مرا زندان می اندازند.
ببینید فیلمبرداری تمام شده…
خیلی ساده بگویم، فیلم درباره علاقه همیشگی من به سرنوشت و تقدیر مردم این سرزمین -یوگسلاوی- است و طبق معمول همیشه این علاقه در بافت تاریخی و ساختاری اجتماعی تصویر شده. از سال ۱۹۹۲ به این طرف هر کدام از ما لحظات بسیار سختی را از سرگذرانده ایم. لحظاتی که تکتکشان تاریخی پشت سردارند. مرگ یوگسلاوی، جنگ، ازهم پاشیدگی نظام اجتماعی… قصهای خواندم درباره صربی که مجبور است بین پسر زندانیاش در اردوگاه مسلمانها و زن مسلمانی که گروگان گرفته، یکی را انتخاب کند و حس کردم این موضوع در عین واقعی و ملموس بودن به خوبی ظرفیت تبدیل شدن به یکی از همان تنگناها، مخمصهها و دوراهی های همیشگی قصههای شکسپیر را دارد. مثل همیشه، در خانهام شروع کردم به نوشتن قصهای عاشقانه که بخشهایی از آن نیز به جنگ مربوط میشد. اما وقتی که قصه تمام شد فهمیدم حال با چیزی بیشتر از یک قصه عاشقانه روبهرویم. «زندگی معجزه است» روایتگر چگونگی آغاز و گسترش جنگ در سرتاسر بوسنی و پرده برداری و رازگشایی از یک خانواده است. مقولهای که از همان نخستین فیلمم در آثارم حضور داشته و به عنوان یکی از وجوه آنها مدام خودنمایی میکند. در پایان، فیلم از توهم و خیالهای باطلش دور شده و به نظر میرسد شما شاهد ترکیب محتملی از شکسپیر و برادران مارکس هستید.
مثل اینکه تمایل زیادی برای حرف زدن درباره «زندگی معجزه است» ندارید. خب کمی درباره «قصههای سوپر هشت» [آخرین فیلم به نمایش درآمده کوستوریسا] صحبت کنیم. به چه دلیل این فیلم با فیلم های دیگر شما فرق دارد؟
«قصههای سوپر هشت» اولین فیلمی بود که اصلاً به ساختش فکر نکرده بودم! این نکته خیلی مهم است. من همیشه، قبل از اینکه فیلمبرداری فیلمی را شروع کنم، کلی برای تدارکات و مقدمات فیلمم وقت میگذارم. اما این بار فقط لحظاتی از زندگی گروه موسیقی «No Smoking» و جریان ساخت موسیقیهایشان را به تصویر کشیدم. چیزی مثل نشان دادن چگونگی ساخت یک خانه. جالب اینکه من در آخر کار ۷۵ ساعت راش داشتم و نمیدانستم با آنها چه کار کنم. سرانجام به این فکر افتادم که بخشهای مستند میتواند در کنار تصاویر نه سفر این گروه به بخشهای مختلف اروپا و همچنین روایت موازی نه قصه مربوط به ترانههای این گروه، قرار گیرد.
و این روند فیلمسازی تا اندازه زیادی با دنیای فیلمسازی شما فرق داشت؟
من به دو دلیل از ساخت این فیلم احساس غرور میکنم. اول به خاطر ساختار عجیب و غریبی که در آن هم ویدئو حضور دارد، هم سوپر هشت، هم سوپر شانزده و هم ۳۵ میلیمتری – هیچ شکلی از فیلمسازی در تاریخ سینما نبوده که من در «قصههای سوپر هشت» استفاده نکرده باشم _ و دیگر اینکه میخواستم حس و حال موجود حفظ شده و دست نخورده باقی بماند، چیزی که از خود فیلم برایم مهمتر بود.
هنگام ساخت فیلم هیچکدام از مستندهای موزیکال را در نظر داشتید؟
راستش را بگویم، من تا به حال فیلم خوبی در این زمینه ندیدهام چون بیشتر آنها زمانی ساخته شدهاند که دیگر یا گروهی در کار نبوده یا گروه دوران افول خود را سپری میکرده است. در آن فیلمها همیشه میدیدیم، مردپیری از گذشتهها حرف میزند و عکسهایی را نشانمان میدهد. ما در حقیقت شاهد خلاصهای از زندگی آنها بودیم. من میخواستم فیلمی بسازم که برخلاف رسم معمول، کاملاً به روز باشد و حال و هوای امروز گروه را به تصویر بکشد. به هر حال این فیلم با فیلم «ویم وندرس» «بوئناویستا سوشیال کلاب» یک نقطه اشتراک اساسی دارد. شما در این دو فیلم لحظاتی را میبینید که در آن آهنگسازان و نوازندگان به کار دیگری غیر از موسیقی مشغولند… و این عالیه!
شما در این فیلم هم بازی کردهاید. خیلی سخت است که آدم همزمان در جلو و پشت دوربین حضور داشته باشد؟
نه. چون با این دوربین، من در حال ضبط خاطرات شخصی خودم بودم. برای همین است که از ساختن فیلمی اتوبیوگرافیک به مراتب بیشتر از به تصویر کشیدن یک قصه، احساس رضایت و غرور میکنم.
کدام یک از دلمشغولی ها یتان شما را بیشتر سرکیف می آورد: سینما یا موسیقی؟
نوازندگی روی صحنه را بیشتر ترجیح میدهم. اما بیشترین چیزی که مرا در زندگی خوشحال میکند دیدن یک فیلم روی پرده است. فیلمی که دیگر تمام مراحل کاریاش تمام شده و آماده نمایش است. دیدن این فیلم روی پرده سینما و در کنارش نظارهکردن واکنش تماشاگران پیر و جوان به آنچه روی پرده اتفاق میافتد -و در حقیقت واکنش به سرنوشت متفاوت هر کدام از این آهنگسازان- لذتبخشترین تجربهای است که میتوانم آن را تجسم کنم. به نظرم «قصههای سوپر هشت» تمامی سینمای مرا در خود جمع کرده و آن را کامل می کند.
امیر، تو نوازندگی را قبل از فیلمسازی شروع کردی یا این قضیه با شروع فیلمسازی تو همزمان بود؟
همزمان بود، اما باید با خودم صادق باشم. من استاد موسیقی نیستم. استعداد کارگردانی من، البته اگر آن را داشته باشم، به خوبی با تواناییهایم در زمینه موسیقی گره خوردهاست. چون میتوانم برای هر کدام از آثارم ساختار مشخصی را در نظر بگیرم. هنگامی که در حال نواختن موسیقی هستم، فکر میکنم که کارگردانم و وقتی که به کارگردانی مشغولم، خودم را یک موسیقدان و نوازنده تصور میکنم. من بهترین عضو این گروه No Smoking نیستم. کار پسرم خیلی بهتر از خود من است. من تمام استعداد کارگردانیام را در زمینه موسیقی به کار بستهام. من کارگردانم چون میتوانم تلفیقی از تجربههای مختلف را یکجا به شما عرضه کنم و خب این مهمترین مسئله کارگردانی است.
شما در حال حاضر تهیهکنندگی فیلمهایتان را خودتان به عهده دارید و یک کمپانی شخصی برای خودتان دایر کردهاید. مثل اینکه دیگر دوست ندارید در موفقیتهایتان با کسی شریک باشید. کار سختی بود؟
پول چیز خطرناکی است. از سال ۱۹۸۹ من تمام فیلمهایم را با سرمایه گذاران خارجی ساختم. بدبختانه، من حتماً میبایست یک تولید «خانوادگی» تأسیس میکردم تا بتوانم به راحتی برای فیلمهایم خرج کنم. من هیچ وقت از جماعت تهیه کنندگان شانس نیاوردم که فکر میکنم این قضیه معضل بغرنجی است. «زندگی معجزه است» واقعاً به کسب و کاری خانوادگی تبدیل شد. زن من -ماجا- مسئول تمام جزئیات تهیه و تولید این فیلم است. ما در حساب و کتابمان به قدری موفق بودیم که توانستیم یک یورو را دو تا بکنیم. یک سال فیلمبرداری کردیم و باور کنید فقط به اندازه ساخت یک فیلم اروپایی بودجه داشتیم. چیز عجیبی هم نیست تمام این فیلم مربوط به خانواده من است.
کمپانی فیلمسازی شما Rasta Film International امسال توانست تهیه اولین فیلم یک کارگردان جوان -داسان سیلیچ- را با عنوان «توتفرنگیهای سوپرمارکت» با موفقیت به پایان برساند. این فیلم در بخش «چشم انداز» جشنواره برلین پذیرفته شد. گویا این مأموریت جدید شماست. می خواهید در یوگسلاوی مدرسه ای سینمایی تأسیس کنید؟
من و همسرم، به خاطر نیاز یا احتیاج به «فیلم ساختن » این اثر را تولید نکردیم. ما فکر کردیم میتوانیم با کمک به فیلمسازان جوان و مولفین مستعد و خلاق همزمان انرژی از دست رفتهمان را دوباره به دست آوریم. به نظرم در این کشور تصور غالب این است که اساتید، فنون کارگردانی و دانش سینماییشان را از دانشجویان مخفی میکنند. اما من رفتار دیگری در پیش گرفتم. با مدیران شبکه ARTE ملاقات کردم، آنها فیلمنامه را خواندند و متوجه شدند «توتفرنگیهای سوپرمارکت» با صرف هزینهای مختصر میتواند فیلم بسیار جذابی از کار درآید. فیلم به جشنواره برلین رفت و حالا بر پرده سینماهای یوگسلاوی است. من از اینکه توانستم به یک جوان کمک کنم تا فیلمش را بسازد، واقعاً خوشحالم.
آیا هیچ استراتژی خاصی در اروپا برای سینماگران مولف وجود دارد؟ یا استراتژی مقابلهبهمثل با هالیوود؟
قانون تنها راه مبارزه با هژمونی هالیوود است. یک جور نظارت دولتی، مثل همان چیزی که در فرانسه وجود دارد. تنها مزیت فیلمهای صربی، بدون زیرنویس بودن آنهاست. فکر میکنم به همین دلیل هم که شده تماشاگران ما به سینمای صربستان وفادار بمانند.
برایمان از جشنواره های سینمایی بگویید. آیا شما به فیلمهای کوچک کمک میکنید تا در این جشنوارهها برنده شوند؟
جشنوارههای فیلم تنها جایی هستند که کشورهای کوچک میتوانند فیلمهایشان را عرضه کنند. واقعاً، چه جای دیگری پیدا می شد که فرانسویها، آلمانیها، ژاپنیها و انگلیسیها «توتفرنگیهای سوپرمارکت» را تماشا میکردند.
بگذریم. آخرین فیلم شما در چه مرحله ای است؟
ما در حال تدوین صدا و تصاویر فیلم هستیم و فیلم قرار است برای جشنواره کن سال آینده آماده شود.
شما چند وقت پیش در بلگراد بودید در آنجا چه حسی داشتید؟
همه چیز خوب بود، مثل همیشه. شهر زیباست. نورانی و حتی جذاب. آنها کشور ما را فروختند.
منظورتان چیست؟
من درباره اوضاع سیاسی صحبت میکنم. احتیاجی نمیبینم که چیزی را برایتان توضیح دهم. شما خودتان بهتر از من میدانید. هر روز دارید دربارهاش مطلب مینویسید.
گانگسترهای هالیوودی
الگوهای فرهنگی کشور ما، کپیهای وارداتی غربی هستند. سالها قبل ما از کارگردان های بزرگی مثل «زیکا پاولویچ» و «ساسا پترویچ» تجلیل میکردیم. اما امروزه در سینماهای بلگراد از کارگردانهای بزرگ، فیلمهای کمی به نمایش درمی آید. آنها فقط می خواهند تماشاگران بیشتری به سینماها بیایند و برای همین آدمهایی مثل «مایک لی» و «آلمودوار» به حاشیه رانده شده اند. ما در زمانهای به سر میبریم که دزدان و گانگسترهای هالیوودی میخواهند مال و منال زیادی به جیب بزنند. در تمام شهرهای دنیا شما شاهد فیلم های آبرومندانه و معقولی هستید، اما در یوگسلاوی از این خبرها نیست. به همین دلیل است که من خودم را جزو تمام فیلمسازان مولفی که به مقابله با این «مستعمره سازی» هالیوود برخاستهاند، میدانم. کاملاً منطقی است که این کتابی که راجع به من و سینمای من نوشته شده ابتدا در انگلستان منتشر شود. چون من در سینمای جهان حضوری بیست ساله دارم، در واقع بیست سال است که دوام آوردهام. این برداشت فوقالعاده غلط است که مرا به سینمای یوگسلاوی منسوب کنید و موفقیتهای مرا نتیجه چنین شرایطی بدانید. واقعاً متاسفم که گروهی از کارگردانهای جوان فکر میکنند من راه رسیدنشان را به هالیوود، سد کردهام. آنها نمیدانند که هیچ وقت از سوی «سیستم هالیوود» پذیرفته نمیشوند. من جلوی کسی را نگرفته ام. من واقعاً به مردم سرزمینم به خصوص آن آدمهای خاصی که هر روز در پی یافتن ایده نویی هستند، ایمان دارم. سینمای این سرزمین دورههای مختلفی را پشت سرگذاشته از «موج سیاه» (black wave) بگیرید تا «مدرسه سینمایی پراگ». هنوز خیلی چیزها برایمان مانده و کاملاً حق داریم از این میراث دفاع کنیم. آثار کپیبرداری شده از فیلم های آمریکایی در نهایت ما را به یکی از ایالتهای آمریکا تبدیل کرده و تقلید از فیلمهای آمریکایی، صنعت سینمای مرا ویران میکند. خوشبختانه تنها وسیله دفاع ما، خود مردم هستند. البته این چیز با ارزش را همه دارند. اگر شجاعت این را داشتیم که به جای دلقک بازی و مسخره بازی، به مردم نگاهی زیبایی شناختی میبخشیدیم، کاری کردهبودیم کارستان!