اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «تام تیکور» که در تاریخ ۶ اردیبهشت سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «چیزی شبیه رویاهای من» به چاپ رسید.
رویا گون، بهترین صفت برای معرفی و توصیف آثار «تام تیکور» است. فیلمهای این کارگردان میانسال آلمانی، از فیلم نفسگیر، جنجالی و تکنوی «بدو لولا بدو» گرفته تا «بهشت» که اثری پیچیده، عمیق و تأملبرانگیز بود (براساس فیلمنامه ای از کیشلوفسکی)، همه و همه در همان صفت بالا مشترکند و اگر چنین فیلمسازی «مخمل آبی» دیوید لینچ را برای بحث انتخاب کند، قطعاً در همه ما حس خوبی ایجاد میشود. «مخمل آبی» همان فیلمی است که هر فیلمسازی آن را استاندارد و معیاری برای رسیدن دنیای کابوسوار و رویایی میداند و خب «تام تیکور» نیز عقیدهای جدای دیگران ندارد: «سال ۱۹۸۶ بود و «مخمل آبی» برای اولین بار به نمایش عمومی درآمده بود. من فیلم را در همان زمان دیدم و به شدت با دنیای فیلم همراه شدم. فضای فیلم بیاندازه رویم تأثیر گذاشته بود. تماشای «مخمل آبی» یکی از همان تجربیاتی است که هیچوقت فراموشش نمیکنید و خاطره آن تا ابد در ذهنتان میماند.
بعد از تماشای فیلم احساس عجیبی داشتم. حس میکردم تمامی اجزای آن به طرز مرموزی برایم ناشناخته و مبهم است. احساس میکردم به دنیای رویاهای کسی پاگذاشتهام که واقعاً دوستش دارم و با آن فوقالعاده احساس نزدیکی میکنم. معتقدم این فضای رویاگونه نه تنها اساس دنیای آثار لینچ- برای مثال «کله پاککن»، «تویین پیکز» و «جاده مالهالند»- را تشکیل میدهد که اساساً بنیادیترین و پایهایترین بخش هر فیلمی است. اصلاً ذات خود سینما مثل یک رویاست. ما عاشق سینما هستیم، چون بههنگام تماشای فیلم، در موقعیتی «نیمه خواب» قرار میگیریم. اطرافمان تاریک است و تصاویر روی پرده احساس غریبی در ما ایجاد میکنند. احساسی که هیچ توجیه منطقی ندارد و خب مخمل آبی روایت خیالانگیز و رویاگونه یک قصه است.
وقتی که سعی میکنیم آن را به یاد بیاوریم چیزی از پیرنگ داستانی فیلم به ذهنمان خطور نمیکند. تنها چیزی که به خاطر میآورم یک حس خاص، اتمسفر و یا فضای درونی فیلم است. چیز دیگری که از فیلم به خاطرم مانده بازی شاهکار «ایزابل روسلینی» است. حضور و بازی تحسین برانگیز او واقعاً مرا شوکه کرد. واقعاً به نظر شما جنس بازی و چهره او در این فیلم حیرتانگیز نیست؟ سیمای او ترکیب غریبی از زیبایی، بیپناهی و آسیب پذیری توأمان را در خود دارد. زیبایی چهره او به هیچ وجه همانند این زیبایی جعلی و دروغینی نیست که هر روزه در تمامی فیلمها شاهد آنیم. او واقعاً خوش سیماست و ما روی پرده فیزیک بازیگری را میدیدیم که حداقل در سینمای آمریکا به شدت از دیدنش منع شده بودیم.
معتقدم قدرت فیلم دقیقاً از آنجا ناشی میشود که لینچ توانسته به خوبی بین تماشاگر و شخصیت اول فیلمش (جفری بومانت) به نوعی همانندسازی و همذات پنداری یا حتی تداعی برسد. نکتهای که تکان دهنده و در عین حال مهیج است. انگار که ما به تدریج در طول قصه در اشتباهات و نگاه او شریک میشویم و این مشارکت به اندازهای است که حتی خودمان هم از پذیرفتن آن سرباز میزنیم. حتی نمیخواهیم بپذیریم ما هم به دیدن آنچه «کایل مکلاکلان» [بازیگر فیلم] علاقه دارد، مشتاقیم و در ادامه وقتی «ایزابل روسلینی» از کایل می خواهد تا او را کتک بزند، شما به قدری با شخصیت جفری همراه شدهای و به اندازهای با او همذات پنداری میکنید که می خواهید شخصاً با کتک زدن ایزابل به ماجرا فیصله دهید. اما حس و حال و اتمسفر این فیلم چگونه به وجود آمده؟ به نظرم انتخابهای هنرمندانه لینچ در کلیه بخشهای فیلم، «مخمل آبی» را به تدریج در فضای مورد نظرش قرار داده است. مثلاً شما نمیتوانید برای فیلم زمان مشخصی را درنظر بگیرید. به نظر می رسد فیلم در دهه ۱۹۵۰ رخ داد، با وجود آن ماشینهای قدیمی این حس در شما تقویت میشود اما کاملاً معلوم است که تلفنها و دیگر اشیا و وسایلی که دیده میشوند به دهه ۸۰ تعلق دارند. راستش را بخواهید من هم این شیوه را در طراحی فضای فیلمهایم به کار گرفتهام. اصلاً عاشق گم شدن در زمان هستم.
نکته دیگری که میتوانم به آن اشاره کنم موسیقی فیلم و صداهای نامحسوسی است که در هر سکانس به گوش میرسد. چیزی که لینچ و طراح صدای فیلم (آلن اسپلت) را در رسیدن به دنیای مورد نظرشان کمک کرده است. لینچ یکی از پیشگامان استفاده گسترده و همه جانبه از صدا در سینماست. یکی از نکات برجسته آثار او پاسخ به این سئوالات است که چگونه میتوان انرژی دوچندانی را از طریق صدا به کلیه اجزای هر نما اضافه کرد.
بعضی وقتها تماشاگر موقعیتها را بیشتر از طریق صداهایی که شنیده به یاد میآورد تا آنچه که روی پرده دیده. شاید به همین دلیل است که من برای تصاویر و طراحی صداهای فیلمهایم به یک اندازه وقت صرف میکنم. چون فکر می کنم هردوی این عناصر برای هر فیلمی فوق العاده حیاتیاند. باید اعتراف کنم که «شاهزاده و جنگجو» را آشکارا تحت تأثیر آثار لینچ ساختهام و به طور کلی کوشیدهام این حس «رویاگونه» را در تمامی فیلمهایم داشته باشم. لینچ از مقام یک فیلمساز همیشه با خودش روراست بوده اگرچه من آثار اولیه او – مثل «مخمل آبی» و «مرد فیلنما»- را بیشتر میستایم. آن هم به این خاطر که در آن فیلم ها هیچ مرزی بین واقعیت و رویا پیدا نمیکردید.»