اشاره: متن زیر ترجمهای است از ستون روزنامه «ایندیپندنت» که در تاریخ ۱۰ خرداد سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «پایان هالیوود» بهچاپ رسید.
انتخابهای «کریستین پتزولد» برای روزنامه «ایندیپندنت»:
سکانس خوب
با تماشاى سکانسى از این فیلم، احساس کردم که سیستم استودیویى هالیوود دیگر به پایان خود رسیده است. «اسکاتى فرگوسن» (جیمز استوارت) کارآگاهى است که براى تعقیب همسر یکى از دوستانش-مادلین (کیم نواک)- استخدام مىشود. پس از چند روز تعقیب اتومبیل مادلین توسط اسکاتى صحنهاى وجود دارد که بالاخره آن دو با یکدیگر روبه رو مىشوند. در سکانسى دیگر اسکاتى مادلین را در خیابان سانفرانسیسکو تعقیب مىکند اما این بار با فضاى مهیجترى روبهرو هستیم. ما تنش بیشترى را حس مىکنیم چون مادلین در پى اغواى اسکاتى است. هیچکاک فیلمبردارى این نماها را در خیابانهاى واقعى و با حضور آدمها و اتومبیلهاى واقعى انجام داده. او یکى از اولین کارگردانهایى بود که با این شیوه، خودش را از قید و بندهاى کار در استودیو رها کرد. در عین حال بازیگران هم از «متد اکتینگ» فاصله گرفتند، ما فقط صورت اسکاتى را مى بینیم که کمتر احساس خاصى در آن به چشم مىخورد. خب این هم به نوعى پایان دوره ستارهسازى هالیوود است. به جاى آنکه مفهوم صحنه، اغوا گرى مادلین، فقط بر بازى بازیگران استوار باشد، این مضمون با حرکات آرام اتومبیل مادلین و احساسات اندک چهره اسکاتى نمایش داده مىشود. بعضى وقتها از هیچکاک به خاطر کمالگرایى و دقت فنىاش احساس تنفر مىکردم. تصاویر فیلمهاى او بیشتر از آنکه واقعى باشند، سمبلیک هستند. اما در فیلم سرگیجه و بهخصوص در این نماها همه چیز، به قدرى واقعى و طبیعى بود که دوباره عاشق هیچکاک شدم.
سکانس بد
از تماشاى بعضى از نماهاى این فیلم چندان لذت نمىبرم چون تصویر بسیار ساده انگارانهاى از آنارشى است. چیزى شبیه همان نمایشهایى که در آن مردها و زنها نقشهاى یکدیگر را بازى مىکنند و پدر و مادرم سالى دو بار به تماشاى چنین چیزى مىرفتند. قصه فیلم درباره یک کارگر کارخانه است که به بیمارى روانى مبتلا شده و از کارخانه اخراج مىشود.او احساس مىکند که دوران عصر حجر است و براى همین شخصیتش کاملاً تغییر کرده و رفتارهاى عجیب و غریبى از خود بروز مىدهد -به دخترى تعدى مىکند، سروصدا به راه مىاندازد، کلمات نامفهوم و نامربوط به زبان مىآورد و اتاقش را به یک غار تبدیل مىکند. من اصلاً از تمام فیلم بدم مىآید، اما نمایى در آن است که بىنهایت از آن متنفرم. او لخت و عور کنار آتش نشسته، گریه مىکند و چرت و پرت مىگوید. او که چند لحظه قبل پلیسى را به اسارت گرفته، حالا مشغول کباب کردن اوست! من فیلمهایى که درباره شورشها و اغتشاشات سالهاى پایانى دهه شصت فرانسه بودند را به این فیلم ترجیح مىدهم. مقایسه این فیلم با آن آثار، باعث مىشود از نگاه سادهانگارانه فیلم به مقوله آنارشى و ایده پیش پاافتاده و سطحىاش بیشتر دلزده شویم.