اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «سام ریمی» که در تاریخ ۲۴ خرداد سال ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «به احترام استاد هیوستن» به چاپ رسید.
فیلم منتخب من، به دنیای فیلم های پرزرق وبرق، جنجالی و پرفروش تعلق ندارد.جلوههای ویژه خاص و آن چنانی هم درش دیده نمیشود.در این فیلم، حتی از حرکتهای پویا و مداوم دوربین (که شخصاً خیلی بهش علاقه دارم) خبری نیست.«گنجهای سیرامادره» به من یاد داد که مهمترین عنصر هر فیلم، شخصیتپردازی است.قرار نیست در این جا هم مثل «مرده شریر» با فیلمی ترسناک و مهیج درباره خانهای جنزده روبهرو شویم. «گنجهای سیرامادره»، درباره آدمهای دوروبر ما است و شاید همین نکته باعث جاودانگیاش شده باشد.
این روزها، دیگر کم تر کسی «جان هیوستن» را به یاد میآورد. او، استاد فیلمسازی و یکی از محبوبترین کارگردانهای عمر من، و بدون هیچ حرف و حدیثی، بهترین آنها است. امروزه، به تصاویر و کیفیت بصری فیلمها بهای بیشتری میدهند و این مسئله، بیش از هر چیز دیگری از دل پدیده «ام تی وی» بیرون آمده. اما، این موج هم میگذرد و مطمئنم که هیوستن و نوع نگاه سینمایاش، دوباره محبوب خاص و عام میشود. این، قصه آدمی سربُلند، قدرتمند و ابدی است.
ده سالم بود که فیلم را توی تلویزیون دیدم. بازیگرانش، و به خصوص بازی «همفری بوگارت»، شدیداً جذبم کرد. من از طرفداران دوآتشه بوگارت بودم، اما با تماشای «گنجهای سیرامادره» فهمیدم بوگارت در این فیلم کاری کرده که در هیچ کدام از فیلمهای قبلیاش شبیهاش را ندیدهام.به نظر میرسید او به خودش اجازه داده تا بدون هیچ دغدغهای، وجوه تاریک و تلخ و حرص آدمی را به نمایش بگذارد. او در این فیلم یک مرد واقعی است. اشتباه نکنید، منظورم یک «نرینهخو» نیست (کسی که با رفتارهای غلوآمیز مردانهاش در پی تحقیر زنان است). فیلم هرچه جلوتر میرود، شخصیت بوگارت ضعیفتر می شود و ناتوانی و شکنندگیاش وجه بارزتری پیدا می کند.
از آن به بعد، فیلم را هشت بار دیگر تماشا کردهام و موقعی که میخواستم اولین فیلمم را بسازم، تازه به صرافت این افتادم که شگردها و زبردستی های هیوستن را در این فیلم بفهمم. من، عاشق عکاسی سیاه و سفید و قابلیتهای خاصش هستم. در این شیوه عکاسی، همه توجه عکاس به تفکیک رنگها (اتفاقی که امروزه مدام شاهدش هستیم) معطوف نیست. این جا، نور و استفاده از آن حرف اول را میزند. مثلاً در «گنجهای سیرامادره»، پس زمینه با نور برجسته شده، یا باریکهای از نور روی بوگارت تابیده و بعد نور سرتاپایش را روشن میکند. نورپردازی، هنری است که این روزها فراموشش کردهایم.
نکته دیگر، استفاده صحیح و بجای هیوستن است از صدا. مثلاً در سکانس زدوخورد شخصیتها، اگر توجه کنید، او به جای استفاده از موسیقی پُرحجم و صداهای ویرانکننده، همه توانش را روی نمایش خشونت از طریق تصویر و صدا معطوف کرده. چیزی که امروزه در فیلمهای هالیوودی مُدرن، زیر سایه کیفیت فوقالعاده صداها و موسیقی قرار گرفته است. به نظرم، از موقعی که صدای فیلمهایمان به سمت استریو و دالبی رفت، چیزی را از دست دادیم. من، صدای مونو را واقعاً میپسندم. اصلاً هم دوست ندارم موقع تماشای هر فیلمی، صدای پرندهای را در دوردست بشنوم. در سادگی فیلم «گنجهای سیرامادره»، یک جور جذابیت، ظرافت و آراستگی خاص به چشم میخورد. انگار که فیلم میخواهد بدون هیچ حاشیهای، یک راست قصهاش را تعریف کند.
سکانس مورد علاقه من در این فیلم جایی است که همفری بوگارت و «تیم هولت» هم قسم میشوند تا دوست و شریک هم بمانند. آنها با هم دست میدهند و دوربین رو به جلو زوم میکند، انگار که میخواهد این لحظه را تا ابد ثبت کند. هیوستن، منتظر میماند و دوربینش را بیدلیل حرکت نمیدهد. او، آن قدر منتظر میماند تا جزئیات خاصی او را به حرکت آرام و ظریف دوربینش وادار کند. این، درس بزرگی است که من از هیوستن آموختهام. مثلاً یادم هست در فیلم «یک نقشه ساده» همه تلاشم را کردم که تماشاگر با قصه همراه شود. دوست داشتم تماشاگر به شدت با فیلم درگیر شود تا این که مثلاً بعد از تمام شدن فیلم چنین جملههایی را به زبان بیاورد:«چه نمای معرکهای!، زاویه های دوربینش حرف نداشت!». برای رسیدن به چنین چیزی، همیشه موقع فیلمبرداری با خودم کلنجار میروم. همیشه، منتظر یک موقعیت دراماتیک هستم تا دوربینم را آن جا قرار دهم.
اما باید جلوی خودم را بگیرم، چون وقتی فکر میکنم، متوجه میشوم که نباید در بسیاری از موقعیتهای دراماتیک حرکت دوربین به چشم بیاید. میخواهم دوربین را جایی صحیحی قرار دهم که داستان را روایت کند، جایی که حضورش حس نشود و این مسئله، همیشه چالشی بزرگ برای من بوده است. آن قدر به هیوستن و آثارش ارادت دارم که از مقایسه آنها با فیلم های خودم شرمنده میشوم.آن فیلمها، آثار بزرگی بودند و من هنوز اول راهم.