اشاره: نوشته زیر ترجمه‌ای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «ژان کلود کاری‌یر» که در تاریخ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت  ۱۳۸۳ در روزنامه «شرق» با عنوان «رقصیدن با کره زمین» به چاپ رسید.‏.‏

پنجاه سال است که در عرصه سینما مشغول به کارم و از سه نفر از اساتید این هنر، چیز هاى مختلفى آموخته‌ام. یکى از آنها «لوئیس بونوئل» بود. کسى که براى شش تا از فیلم‌هایش، فیلمنامه نوشتم (خاطرات یک مستخدمه، بل دوژور، راه شیرى، افسون آرام بورژوازى، شبح آزادى و میل مبهم هوس) تمامى آثار او از درونش مى‌جوشیدند و بیش از هر چیزى برگرفته از قدرت تخیل، تصورات، استعداد و ذوق فوق‌العاده او بودند. نفر بعدى «پیتر بروک»، ملاک و معیار هر کارگردان جوان تئاتر است. با او در پروژه «ماهاباراتا» همکارى داشتم. او به من یاد داد که یک اثر هنرى هیچ گاه تمام نمى‌شود. لحظه‌اى که این جمله را به زبان مى‌آورى: «فیلمنامه من تمام شده» درست در همان زمان همه چیز را به طور کامل از دست داده‌اى و در پیشاپیش این دو «ژاک تاتى» بود که به من آموخت تا از واقعیت جارى در زندگى روزمره شروع کنم و به مشاهده و سپس نتیجه گیرى برسم. به هنگام کار با تاتى در کافه مى‌نشستیم و به عابران پیاده نگاه مى‌کردیم تا حرکات خنده دار و مضحک بالقوه اى را در آنها پیدا کنیم. تاتى معتقد بود که خدا جهان را خلق کرد تا یک روز به فیلمى از ژاک تاتى تبدیل شود!‏

تاتى، مرا وارد دنیاى فیلمسازى کرد. من هنوز دانشجو بودم و ۲۴ سال بیشتر نداشتم. اولین رمانم به چاپ رسیده بود و منتقدان زیادى از آن استقبال کرده بودند. به همین دلیل ناشرم پیشنهاد کرد تا رمانى براساس شخصیت «موسیو اولو» بنویسم. تاتى که از سعى و تلاش من خوشش آمده بود روزى مرا دید و به من گفت: «تو درباره سینما یا فیلمسازى چى مى‌دونى؟» بهش جواب دادم: «دقیقاً هیچى» او هم بلافاصله زنى که تدوینگر کلیه آثارش بود را صدا زد و بهش گفت: «این مرد جوان رو با خودت ببر و بهش نشون بده که سینما چیه.» او مرا به اتاق تدوین برد و فیلمنامه «تعطیلات آقاى اولو» را به من داد و رو به من گفت: به این میز تدوین نگاه کن، راز و رمز سینما در همین جاست. همه ما به دنبال راهى مى‌گردیم تا این چیز هایى که در این کاغذ‌ها نوشته شده را به فیلم تبدیل کنیم. یک هفته تمام در دفتر تاتى بودم و مى‌کوشیدم تا از عهده آن کار بر بیایم. اما مدام، به آن کلمات فکر مى‌کردم، حتى همین الان هم نیز تمام فکر و ذکرم همان کلمات است.‏

به نظرم هر نویسنده وظیفه‌اى شبیه به این دارد. در تمام این سال‌ها، متوجه شده‌ام فیلمنامه و نقش فیلمنامه نویس بسیار مهم است اما باید قبول کنیم آنچه که در انتها روى پرده مى‌بینیم محصول کارگردان‌ها است. ما باید به دنبال عرصه‌اى باشیم تا ایده‌هاى هر دو نفر _ کارگردان و فیلمنامه‌نویس _ را به بهترین شکل ممکن به تصویر برگردانیم. یادم مى‌آید اگر پیشنهادى مى‌دادم بونوئل قبول نمى‌کرد، مى‌دانستم که نباید روى آن پافشارى کنم چون یا او آن را نمى‌پذیرفت یا به خوبى آن را در فیلم پیاده نمى‌کرد. بعضى وقت‌ها فیلمنامه‌نویس مى‌باید به کارگردانى که مى‌خواهد فیلمى بسازد اما از این خواسته‌اش غافل است را کمک کند تا فیلمش را به تصویر بکشد. شاید به همین دلیل چندان برایتان تعجب برانگیز نباشد اگر بدانید فیلم‌هایى که مرا به شدت تحت تاثیر قرار داده‌اند، آثارى هستند که کیفیت و ساختار تصاویر آنها بر دیالوگ‌هایشان برترى دارند.‏

فکر مى‌کنم از میان همه آن آثار «دیکتاتور بزرگ» چاپلین را انتخاب کنم. من فیلم را در سن ۱۳ سالگى و در پایان جنگ دیدم. هیچ وقت از تماشاى چندباره آن خسته نشده و همواره در آن ایده‌هاى نو و ظرافت‌ها و ریزه‌کارى‌هاى تازه‌اى یافته‌ام. نکته مهم اینجاست که «دیکتاتور بزرگ» اولین تجربه ناطق چاپلین به حساب مى‌آمد و باز این شوخى‌هاى بصرى فیلم بود که مرا به خنده وا مى‌داشت. واقعیتش را بخواهید بونوئل یکى از شوخى‌نویس‌هاى آثار چاپلین بود. آن دو با هم دوست بودند. در واقع بونوئل بود که ایده شوخى با آن گلوله توپ را در ابتداى دیکتاتور بزرگ براى چاپلین مطرح کرد. در دیکتاتور بزرگ، چاپلین براى اولین بار در نقشى متفاوت و جداى شخصیت همیشگى‌اش ظاهر شد و شاید به همین دلیل کارگردانى تمام این سکانس‌هاى فیلم به طرز باورنکردنى دشوار جلوه مى‌کنند. در حقیقت همه سکانس‌هایى که او در نقش هینکل حضور داشته، در انتها فیلمبردارى شده. به عنوان مثال همان سکانس معروف رقص با کره زمین که به یک بادکنک تبدیل مى‌شود.‏

چاپلین تمام خلاقیت هاى بازیگرى دوران صامتش را یکجا در این سکانس به ما نشان داد. هینکل کره زمین را به طرف بالا پرتاب مى کند و رویاى فرمانروایى بر سرتاسر آن را در سر مى‌پروراند. او با کره مى‌رقصد و با آن به این طرف و آن طرف مى‌رود، مانند یک توپ فوتبال به آن لگد مى‌زند و حتى روى میز مى‌جهد و با کفلش به کره ضربه مى‌زند و آن را به بالا پرتاب مى‌کند. زمین در فضاى اتاق غوطه مى‌خورد، کره بالا و بالاتر مى‌رود تا به بادکنکى تبدیل مى‌شود و سپس ناگهان مى‌ترکد و چارلى در حالى که گریه مى‌کند در خودش فرو مى‌رود. همه این سکانس دو یا سه بار فیلمبردارى شده و به نظرم زیباترین سکانس این فیلم است. سکانسى که هیچ کم و کاستى ندارد و به بهترین وجه ساخته شده است.‏

راستى مى‌باید نکته دیگرى را هم به شما یادآورى کنم. من هیچوقت سعى نکرده‌ام، کارگردان هاى جوان را با حرف‌هایى درباره همکارى با بونوئل یا تاتى مرعوب کنم. بودا جمله اى دارد با این مضمون: «ذهن تازه کار همه ممکن‌ها را در بر مى‌گیرد اما ذهن کارآزموده تنها اندکى از آن را در خود گنجانده است.» با این اوصاف در تمام زندگى‌ام بر آن بوده‌ام تا یک تازه‌کار باقى بمانم!‏

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

ده − 5 =