اشاره: نوشته زیر٬ ترجمهای است از گفتگوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «جیانى آملیو» که در تاریخ ۱۷ خرداد سال ۱۳۸۴ در روزنامه «شرق» با عنوان «راز دسیکا» به چاپ رسید.
همان طور که از آثار جیانى آملیو انتظار مىرفت، او مردى رئوف ، معتدل، ملایم، فکور و جدى است. با این حال برخلاف ظاهر آرامش دیدگاههاى پرشور و پرحرارتى دارد. او فیلم «دزدان دوچرخه» را براى بحث انتخاب کرد. انتخاب او با توجه به اینکه پیش از این فیلمساز دیگرى نیز دربارهاش با ما حرف زده بود، قاعدتاً نمىبایست از طرف ما پذیرفته مىشد. آملیو آدم سرسختى است و با اصرار فراوان مجبورمان کرد تا با او کنار بیاییم. او به ما گفت این فیلم دسیکا براى او اهمیت فراوان و مفهوم بسیار ژرفى دارد. او علل متقاعدکننده زیادى براى این ادعایش دارد. فیلمهاى او همیشه با بزرگترین آثار کلاسیک دوران نورئالیسم ایتالیا که تجلى آن «دزدان دوچرخه» است، مقایسه شدهاند.

مثل تعدادى از فیلمهاى اولیه آن دوران آثار آملیو مقولات حساس دوران خودش را نشانه رفته اند: تروریسم در «Blow to The Heart»، مجازات اعدام در «درهاى باز»، مهاجرت در «لامریکا» و معلولیت و ازکارافتادگى در «کلیدهایى براى ورود به خانه». شکاف عمیق بین شمال و جنوب ایتالیا به خوبى در فیلم هاى «آن طورى که مى خندیدیم» و «بچه دزدى» به خوبى مشهود و قابل ردیابى است. حتى عنوان فیلم مذکور Ti Lardo di Bambini، (بچه دزدى) انعکاسى از عنوان فیلم دزدان دوچرخه Lurdi di Biciclettc در خودش دارد. با تمام این اوصاف آملیو موضوعات پیچیده و مهم آثارش را چنان با سادگى به تصویر کشید و آنچنان با احساسات شخصىاش سمت و سویى ویژه به آنها بخشیده که در حال حاضر او به یکى از تحسین شدهترین کارگردانهاى ایتالیایى بدل شده است. تنها سه فیلم او -درهاى باز، بچه دزدى و لامریکا- در سالهاى ساختشان در راى گیرىها از طرف آکادمى اروپا عنوان بهترین فیلم را نصیب خودشان کردهاند. پشت این انتخاب جانى آملیو نکته دیگرى پنهان است.

«گروه کثیرى از تماشاگران «دزدان دوچرخه» را تصویر گویایى از ایتالیاى بىقاعده و قانون پس از جنگ به حساب آوردهاند و امروزه تعداد زیادى از کارگردانهاى جوان غیرایتالیایى تحت تاثیر موضوع آن فیلم آثار مختلفى را روانه پرده سینماها کردهاند. شاید بتوان موضوع این فیلم را در این دو سه عنوان خلاصه کرد: تقلا براى پیدا کردن کار، دوچرخههاى دزدى و مردى که به دزدى متهم شده است. اشاره من به فیلمهاى «دوچرخه پکنى»، «cyclo» اثر کارگردان ویتنامى تران آنگ هانگ و به خصوص فیلمهاى کارگردانهاى نسل جدید سینماى ایران است. با همه این حرفها به نظر من جذابیت واقعى این فیلم به وجوه اجتماعى آن بازنمىگردد. روح واقعى این اثر را باید در جاى دیگرى جست وجو کنیم. دسیکا کارش را در سینما به عنوان یک بازیگر شروع کرد. او آدم روشنفکر و فرهیختهاى نبود و این دقیقاً راز دسیکا است. او اهل مطالعه نبود، کتاب نمىخواند اما مردم را خوب مىدید، آنها را از صافى ذهنش مىگذراند و براى همین در فیلمهایش وجوه انسانى زیاد دیده مىشود. دسیکا چند تا فیلم واقعاً بد ساخت اما در کارنامهاش چهار اثر بى نظیر و فوق العاده هم دیده مىشود: «دزدان دوچرخه»، «معجزه در میلان»، «واکسى» و «امبرتو دی.» (شاهکارش و در عین حال ناامیدانهترین اثر او).

کلیدىترین صحنه این فیلم نماهاى پایانى آن است. پدر در نهایت استیصال دوچرخه اى را مىدزدد، گیر مىافتد و در نهایت بىآبرویى در نگاه پسرش مفتضح و کاملاً درمانده جلوه مىکند. پسر دست پدرش را مىگیرد تا به او بگوید «من هم طرف توام. مىدانم که دزد نیستى، دوستت دارم» آن دو پس از گذراندن یک روز پر از خفت، تحقیر و سرافکندگى با همدیگر به شرافت و وقار چنگ مىزنند. این همان چیزى است که شما را متاثر مىکند و روحتان را به تسخیر خودش در مىآورد، موضوعى که فراتر از یک کشور و یک دوران تاریخى خاص است.

قصه این فیلم وجوه مشترکى با زندگى شخصى من دارد. من در یک خانواده فقیر در یک دهکده کوهستانى کلابریا به دنیا آمدم. کلابریا یکى از استان هاى دورافتاده ایتالیا بود. پدر من هم مثل خیلى از مردان دیگر آنجا خانواده را براى کار در آرژانتین ترک کرد. مرا مادربزرگم بزرگ کرد. پرستارى که باعث شد به سینما علاقهمند شوم. شانزده ساله بودم که پدرم به خانه بازگشت. او گمشده تمام زندگىام بود. اما هر دو ما از برقرارى و بازسازى یک رابطه صمیمانه عاجز بودیم. من و او براى همدیگر غریبه بودیم. او نمىتوانست در وجودش حس پدر بودن را پیدا کند. یک سال بعد که والدینم بچه دومشان را به دنیا آوردند بیش از پیش احساس تنهایى و در حاشیه قرار گرفتن کردم. حس مىکردم در جلوى چشمانم خانواده دیگرى در حال شکل گیرى است که من با آن بیگانهام. براى همین است که من بارها و بارها در فیلم هایم قصه پدران و پسران را نقل مىکنم و به همین دلیل دزدان دوچرخه در ذهنم یادآور مفاهیم بسیار عمیقى است. وقتى جوان بودم سه بار در طول روز به سینما مىرفتم و رویاى کارگردانى را در سر مىپروراندم. به تماشاى فیلمها مىرفتم و دردهایم را پشت در سینما جا مىگذاشتم.»