‏ اشاره: یکی دیگر از آخرین ترجمه‌هایم پیش از خروج از ایران که در ۱۹ مرداد ۱۳۸۴ در روزنامه «شرق» با عنوان «با آخرین نفس‌هایش» به چاپ رسید. یاد‌آور دوره ‏کوچکی از روزهای خوش زندگی‌ام و تماشای نمایش «فنز» (محمد رحمانیان) با دوستی که دوستش داشتم.

مقدمه مترجم: بعضی از کتاب‌ها هستند که نبودشان در کتابخانه شخصی دوستداران مطالعه به طور نا‌خوشایندی توی ذوق می‌زند. این مسئله درباره آرشیو شخصی سینما دوستان حرفه‌ای هم تا اندازه‌ای صادق است. «با آخرین نفس‌هایم» (خاطرات لوئیس بونوئل ترجمه علی امینی نجفی) یکی از همان کتاب‌هایی بود (و هست) که اگر در کتابخانه یکی از طرفداران پروپاقرص سینما حضور نداشت بدجوری توسط دوستانش با این جمله «یعنی تو واقعاً این کتاب رو نخواندی؟» یا «تو واقعاً این کتاب رو نداری؟» مورد شماتت قرار می‌گرفت. یادمان نمی‌رود چند وقتی پس از انتشار آن کتاب چه طور خاطرات بونوئل دست به دست علاقه‌مندان سینما می‌گشت و اندیشه‌ها و نقل قول‌های او بجا و نابجا در مناسبت‌های مختلف از دهان طرفداران آن کتاب شنیده می‌شد. فکر می‌کنم اگر همین الان نگاهی سرسری به ۵۰۰۰ نسخه چاپ اول این کتاب بیندازیم قطعاً در بیشتر آنها جملات متعددی را می‌بینیم که با مداد یا خودکار زیرشان خط کشیده شده یا با ماژیک فسفری برجسته شده‌اند. فکر می‌کنم همه ما همواره باید ممنون مترجم باشیم که با ترجمه خواندنی و دوست داشتنی‌شان ما را در دنیای غریب و بی‌بدیل بونوئل شریک کردند و نگذاشتند نبودند آن در کتابخانه‌هایمان بدجوری به چشم بیاید. در صفحه چهار این کتاب می‌خوانیم: «تقدیم به ژان، همسر و همراهم. من نویسنده نیستم، پس از گفت وگوهای طولانی با ژان کلودکاری‌یر او با وفاداری کامل به همه گفته‌هایم به من کمک کرد تا این کتاب را بنویسم.» نوشته زیر روایت «ژان کلودکاری‌یر» از همراهی‌اش با بونوئل و چگونگی شکل گیری آن کتاب است.‏

یک روز ساعت ۴ بعدازظهر بود که لوئیس بونوئل تصمیم گرفت دیگر هیچ فیلمی نسازد. آن زمان ما در یکی از تفریحگاه‌های چشمه آب معدنی سن خوزه (جنوب غربی مکزیک) اقامت داشتیم. بیست سالی می‌شد که برای نوشتن فیلمنامه‌هایش به آنجا می‌رفت. یک بهشت با صفای نیمه استوایی که در میان دره‌ای عمیق و بسیار سرسبز قرار گرفته است. به واقع درجه حرارت هوای آنجا برای بونوئل که به باران، مه و آب و هوای شمال مکزیک علاقه داشت، کمی زیادی بالا بود. داشتیم روی فیلمنامه‌ای به نام «یک مراسم باشکوه» کار می‌کردیم که قرار بود با نگاهی به اندیشه و کلام «آندره برتون» شکل بگیرد. می‌خواستیم در آن فیلمنامه ادای احترامی به او کرده باشیم. برتون «اروتیسم» را همچون «مراسمی باشکوه در یک راهروی زیرزمینی» معنی کرده بود. از همان ابتدا کلمات کلیدی و در حقیقت اسم‌های رمزمان «ترور» و «اروتیسم» بودند. تصور‌مان این بود که دختر جوانی در یک سلول زندان شبح اسقفی را می‌بیند و این مسئله باعث می‌شد تا دریچه‌ای را ببینیم که منتهی می‌شد به یک معبر زیرزمینی و یک قایق پر از مواد منفجره و قرار بود آن قایق برای انهدام «موزه لوور» به کار گرفته شود.‏

نگارش فیلمنامه هیچ‌ وقت به پایان نرسید. زمانی که بونوئل به زحمت و با مشقت زیاد خودش را به سن خوزه رساند حال و روز چندان مساعدی نداشت. ناراحت و عصبی بود. (این ماجرا به سال ۱۹۷۹ برمی‌گردد و لوئیس که جمله «من با این قرن متولد شده‌ام» همیشه  ورد زبانش بود آن موقع ۷۹ سال داشت.) او مدام از «یک خطر، یک تهدید» یا «چیزی که عذابش می‌داد» حرف می‌زد. هر کسی بعد از چند لحظه پیش او بودن به خوبی درمی‌یافت که بونوئل نگران چیزی است. در ساعت چهار بعدازظهر او اعلام کرد که زندگی سینمایی و دوران فیلمسازی‌اش دیگر به سر آمده. همان روز همه ما به مکزیکوسیتی برگشتیم. این روزها وقتی خودم را با محاسبات بی‌حاصل سرگرم می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که بونوئل و من بیش از هزار بار با هم شام خوردیم و او بیش از پانصد بار در موقعیت‌های گوناگون پشت در خانه من آمد، با کاغذهایی در دست و آماده برای شروع کاری تازه. جدا از اینها من تعداد پیاده‌روی‌ها، سرخوشی‌ها، فیلم‌هایی را که با هم دیدیم و آثاری را که در جشنواره‌ها در کنار هم تماشا کردیم به حساب نیاورده‌ام.‏

سال ۱۹۶۳ برای اولین بار همدیگر را در جشنواره کن ملاقات کردیم. بونوئل به دنبال یک فیلمنامه نویس فرانسوی و ترجیحاً جوان می‌گشت – شرایطی که من واجدشان بودم – تا برای اقتباسی از رمان «خاطرات یک مستخدمه» اوکتاو میربو با او همکاری کند. تهیه کننده فیلم «سرژ سیلبرمن» (که بعدها همکار صدیق و مورد اعتماد ما شد) من را به همراه گروه زیادی از نویسندگان به کن فرستاده بود. بونوئل هر روز با یکی از ما در محل اسکانش ملاقات می‌کرد. روزی که نوبت من رسید نگران و آشفته بودم و تشویش داشتم. دقیقاً سر وقت پیش بونوئل رفتم. لوئیس با محبت و خوشرویی خاصی مرا پذیرفت. با گرمی با من برخورد کرد و تا میزی در اتاق ناهارخوری همراهی‌ام کرد. مرا پشت میز نشاند و گفت: «چیزی می‌نوشی؟» همان لحظه متوجه شدم این مسئله، نکته معمولی و پیش پا افتاده‌ای نیست و حتی یک طور‌‌هایی هم مهم است. صادقانه پاسخ دادم نه تنها می‌نوشم بلکه حتی کاکتل‌هایی هم برای نوشیدن درست می‌کنم. من در خانواده‌ای زندگی کرده بودم که کارشان همین بوده. گل از گل بونوئل شکفت و مستخدم مخصوصش را برای آوردن دو بطری پرادل بیرون فرستاد. چند هفته بعد در مادرید به گروه اش پیوستم و همکاریمان شروع شد. ما با هم ۹ فیلمنامه نوشتیم. بونوئل شش تای آنها را به فیلم برگرداند: «خاطرات یک مستخدمه»، «بل دوژور»، «راه شیری»، «جذابیت پنهان بورژوازی»، «شبح آزادی» و «میل مبهم هوس». ساخت یکی از فیلمنامه‌ها که اقتباسی از «راهب» متیو گئورکی لویس بود به خاطر مسائل مالی منتفی شد و سرانجام «آدونیس کایرو» آن را ساخت. بونوئل و من همچنین اقتباسی از «به‌رغم میل باطنی» هایسمن نوشتیم که لوئیس در آخر به این نتیجه رسید که پروژه «خیلی سخت»ی است و آخرین همکاریمان نیز «یک مراسم باشکوه» بود.‏

وقتی در آن بعدازظهر غم انگیز مشخص شد که لوئیس دیگر فیلمی نخواهد ساخت من به اروپا بازگشتم. لوئیس – شهروندی مکزیکی که بیش از سی سال در آنجا زندگی کرده بود و در مکزیکوسیتی خانه‌ای داشت – در خانه خودش مستقر شد یا حداقل سعی کرد آرام بگیرد، روی به یک زندگی بی‌جنب و جوش بیاورد، به مکاشفه و درون‌نگری بپردازد و خودش را وقف خواندن روز‌نامه‌ها، نوشیدن، پیاده‌روی و گپ و گفت وگو با دوستانش بکند. با تمام اینها بعد از چند ماه به من گفت که دیگر خسته شده‌است.‏

زمانی که در گروه بونوئل بودم، مدام او را تحت نظر داشتم، به حرف‌هایش گوش می‌دادم و شنونده قصه پرماجرای زندگی‌اش بودم که فرهنگ‌های متعدد و متنوعی را در خودش داشت. در تمام طول آن مدت برای خودم جزئیات گوناگون و قصه زندگی‌اش را در جایی یادداشت می‌کردم به این امید که بعداً روزی آنها را به صورت کتاب منتشر کنم. همواره به انجام این کار تهدیدش می‌کردم که «بعد مرگت، اگه قبل از من بمیری، درباره‌ات کتابی می‌نویسم.» او هم پاسخ می‌داد «باشه، آره کتابی قطور و طولانی و پر از دروغ». سال ۱۹۸۰ در مکزیک به او پیشنهاد دادم حالا که زنده و بی‌حوصله و کسل است با همدیگر کتابی درباره‌اش بنویسیم. ابتدا پیشنهادم را قبول نکرد، با حالت پرغروری به من گفت این روزها دیگر حتی آبدارچی‌ها هم خاطراتشان را چاپ می‌کنند و با تاکید ادامه داد: «من همیشه از حرف زدن درباره خودم پرهیز کرده ام. درباره فیلم‌هایم حتی یک تفسیر جزیی هم ارائه نداده‌ام. دریغ از یک اظهارنظر کوتاه. من از خودنمایی متنفرم. این مسئله جای هیچ بحثی نداره» من به پاریس برگشتم و او به ملال و دلتنگی‌ها‌یش.‏

بونوئل مرد تضاد‌ها و تناقضات بود. تناقضات متعدد و گوناگونی که هر کدامشان به تنهایی یک مرد معمولی را به راحتی از پا می‌انداختند. با این حال او با وقار و متانت هر چه تمام در برابرشان تاب می‌آورد. مثلاً در عین اینکه کاملاً از یک فرهنگ کاتولیک اشباع بود همزمان عقاید به شدت ضد‌مذهبی داشت. فیلمسازی انقلابی و شورشی بود، می‌خواست همه چیز را به هم بزند، با این حال در زندگی‌اش بورژوازی جریان داشت. به شدت اسپانیایی بود و در عین حال کاملاً جهانی فکر می‌کرد. یک فیلمنامه‌نویس غریزی و سوررئالیست که فوق‌العاده به ساختار، گسترش و بسط پیرنگ بها می‌داد. او همچنین عمل‌گرایی بود که وهم و خیال یک زندگی معنی دار، فکورانه و کاملاً معنوی سرتاسر وجودش را پر کرده‌بود. وقتی با خواندن نامه‌های بونوئل برایم روشن شد که می‌خواهد حتماً کاری انجام دهد بهانه‌ای برای رفتن به مکزیک پیدا کردم. خیلی خودمانی و سرسری درباره کتاب با او حرف زدم و به او گفتم که یک زندگینامه صرف مدنظرم نیست و بیشتر به دنبال نوعی روایت سریع و گذرا هستم چیزی شبیه رمان اسپانیایی پیکارسک [سبکی ادبی که ولگردان رند شخصیت های اصلی داستان را شکل می‌دهند]‏                    «Lezarillo de Tormes» یا اثر کاملاً فرانسوی ژیل بلاس که در آن مرد جوانی در پی ماجراجویی و یافتن تقدیرش به سفر دست می‌زند. لوئیس همیشه علاقه عجیبی به این نوع کتاب‌ها داشت. او تمایل خاصی به طرح‌ها و پیرنگ‌های داستانی داشت و قصه گویی بود با قدرت تخیل وسیع و بالا. در تمام مدت سال‌های همکاریمان ما یک مراسم آیینی همیشگی داشتیم: هر بعدازظهر در ساعت […] سرخوشی لوئیس خودش را در پشت بار نیمه تاریک و آرام از دیگران جدا می‌کرد، مارتینی را مزه مزه و خودش را در دریایی از تخیل و تصاویر غرق می‌کرد. وقتی پهلوی‌اش می‌رفتم تا آرام‌اش کنم خودش را ملزم می‌دید تا از قصه‌ها و تخیلاتش برای من حرف بزند. او معتقد بود تخیل مثل عضلات بدن آدمی است و هر کس می‌تواند با تمرین آن را مثل حافظه تقویت کند.

برای مصمم ساختن بیشتر او، خودم یک فصل از کتاب را درباره با‌رها، الکل و تنباکو – تفریحات همیشگی – نوشتم. آن را به صورت اول شخص نوشتم که «من / بونوئل» و کوشیدم تا وزن و آهنگ جملاتش و نوع به کارگیری لغات کاملاً با شخصیت او هماهنگ باشد. وقتی لوئیس آن فصل را خواند به من گفت که می‌خواهد خودش آن را بنویسد. ما سال‌ها قبل برای یک مجله اسپانیایی روی پروژه‌ای درباره دوران کودکی‌اش در ایالت آراگون همکاری کرده بودیم و حالا موقع مناسبی بود که آن نوشته‌ها را برای شروع پروژه جدیدمان به کار بگیریم. نوشتن کتاب به همکاری در نوشتن یک فیلمنامه شباهت داشت. تنها تفاوتش این بود که این بار ما از همان ابتدا تمام قصه را می‌دانستیم. هر روز صبح راس یک ساعت بخصوص (بونوئل شدیداً روی وقت‌شناسی تاکید داشت) به خانه او می‌رفتیم و سه ساعت تمام من از بونوئل سئوال می‌پرسیدم و یادداشت برمی‌داشتم. در طول ظهر و عصر سعی می‌کردم در هتل به یادداشت‌ها سروشکل بدهم. صبح از نوشته‌هایم کپی می‌گرفتم و متن را پیش لوئیس می‌بردم. آن را با هم می‌خواندیم و به کارمان ادامه می‌دادیم. ساختار کتاب به سرعت برایمان مشخص شد. ما می‌خواستیم یک رمان پیکارسک بنویسیم «زندگی تحسین برانگیز و پرماجرای لوئیس بونوئل» یا با تقلیدی از استرن «زندگی و عقاید لوئیس بونوئل». زندگی او را به بخش‌ها و فصل‌های مختلف تقسیم کردیم که در هر کدام به تحصیلاتش در اسپانیا، حضورش در فرانسه، برخورد سرنوشت سازش با سوررئالیست‌ها، کشف هالیوود، بازگشت به مکزیک پس از جنگ جهانی دوم و بازگشت به اروپا پرداختیم. یک زندگی سرشار از تحرک و پویایی در لحظه لحظه‌اش که مزین شده بود به فیلم‌های فوق‌العاده بونوئل و در عین حال پر بود از تردید، سکته و سکون. انگار که بونوئل مرده است. در یک دوره ۱۸ ساله (۱۹۳۲ تا ۱۹۵۰) هیچ خبری از لوئیس بونوئل نبود. در آن دوران چه بر سر خالق هوشمند و توانمند «سگ آندلسی» و «عصر طلایی» آمده بود؟ چرا او ناپدید می‌شود؟ بعد ناگهان در سال ۱۹۵۱ جشنواره فیلم کن «فراموش‌شدگان» را نشان می دهد. بونوئل در سن پنجاه سالگی زنده و سرحال بازگشت.‏

علاوه بر نکات و نشانه‌های بیوگرافیک، برخوردها، پیشامدها، تصادف‌ها و نقش طنزآمیز شانس ما بخشی را هم به این موضوع اختصاص دادیم که در آن بونوئل برای لحظه‌ای زیر سایه درختی در کناره جاده نشست و درباره چیزی که بیشتر از همه دغدغه ذهنی‌اش بود حرف می‌زند: الکل. البته آن فصل تنها به این ختم نشد، او درباره رویاها، زن‌ها، تقدیر و مرگ هم حرف زد. نگارش بعضی از بخش‌ها به سرعت پیش می‌رفت و مفرح بود. برخی دیگر زمان بسیار زیادی می‌گرفت و به بازنویسی چندباره نیاز پیدا می‌کردند. مثلاً بخشی که به جنگ داخلی اسپانیا می‌پرداخت. برای یک بار هم که شده بود سعی کردم چیزی را متوجه بشوم و حالا شاهدی خونسرد و زنده را پیش روی خودم داشتم. این فصل چند هفته وقت ما را به خودش مشغول کرد. ما حتی از یک مدرک مستند هم استفاده نکردیم – حتی با این پیش فرض این خطر که مسئله اشتباهی در آن به وجود بیاید- و تماماً به خاطرات لوئیس وفادار ماندیم. با این وجود آن طور که او در کتاب توضیح می‌دهد بونوئل در پی تاریخ‌نگاری نبود، او به توصیف این قرن از دریچه ذهنی خودش، اولویت‌های خودش، خطاهایش، خاطراتش و به شیوه خاص خودش پرداخته بود.‏

لوئیس مدت‌های مدید انتظار مرگ را می‌کشید. مثل یک اسپانیایی شریف به هنگام مرگ کاملاً برای آن آماده بود. رابطه او با مرگ به رابطه‌اش با زن‌ها شباهت داشت. او عشق، نفرت، نازک طبعی، مهربانی، عطوفت، جدایی طعنه آمیز پس از یک رابطه طولانی را به خوبی حس می‌کرد و نمی‌خواست حتی آخرین لحظه را نیز از دست بدهد: لحظه یگانگی و وصال. به من گفت: «آرزو دارم زنده بمیرم.» سرانجام همانی شد که او می‌خواست. آخرین جمله او این بود: «من می‌میرم». لوئیس بونوئل با خودش عشق تمام کسانی را که می‌شناختندش برد. فکر می‌کنم حالا دیگر همه می‌دانیم از او چه برایمان مانده است.‏

2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

یک + دو =