اشاره: متن زیر ترجمه‌ای بود از متنی در روزنامه «گاردین» که در تاریخ‌های ۱۰، ۱۲، ۱۷، ۱۹ و ۲۴ مهر ۱۳۸۴‏ با عناوین «عزیمت از سرما»، «او دیگر کسى را نمى بخشد»، «او حرف خودش را مى زد»، «آخرین خانه سمت چپ» و «شطرنج‌باز‌های احساساتی» در ستون «ده فرمان» روزنامه «شرق» به‌چاپ رسید. ‏

«اینگمار برگمان» پس از بیست سال به سینما بازمى‌گردد. ما از فیلمسازان روز دنیا پرسیده‌ایم که این فیلمساز تحسین شده و مشهور در نظر آنها چه معنایى دارد. گفت وگوهاى این مطلب همگى توسط جفرى مک‌ناب انجام شده و بخش وودى آلن برگرفته از کتاب «وودى آلن به روایت وودى آلن» است. [این مطلب در تاریخ ۲۳ سپتامبر ۲۰۰۵ روى سایت  روزنامه «گاردین» قرار گرفته بود]

وقتى که نوجوان بودم، فیلم‌هاى برگمان را نخستین بار در تلویزیون دیدم. من در یک شهر کوچک شمالى بزرگ شدم و خب در آنجا تلویزیون تنها رسانه‌اى بود که تماشاى آثار او را برایتان ممکن مى‌کرد. بعدها وقتى به سن ۲۴ یا ۲۵ سالگى رسیدم، تقریباً همزمان با ۷۰ سالگى او، دو فیلم مستند درباره برگمان ساختم و توانستم مدتى در سوئد زندگى کنم. در آنجا موفق شدم پنجاه فیلمى را که تا آن زمان ساخته بود، ببینم. براى او نامه‌اى نوشتم و از او اجازه گرفتم آیا مى‌توانم براساس کتابش مستندى بسازم. وقتى به ملاقاتش رفتم به من گفت یکى از دلایلى که حاضر شده مرا ببیند این است که در سوئد هنگام کریسمس، مضحکه‌اى اجرا مى‌شود و در آن نام یکى از شخصیت‌ها «آقاى وینترباتوم» است. او شدیداً روى وقت شناسى تاکید کرده بود و من براى همین دقیقاً سر وقت به دیدار او رفتم. در فیلم‌هاى او یک جور سادگى و بى‌تکلفى وجود دارد. آنها فیلم‌هایى فوق العاده زیبا هستند که از بازى‌هاى فوق‌العاده تحسین برانگیزی برخوردارند. با این وجود در بطن آنها متوجه مى‌شوید که براى رسیدن به هنر فیلمسازى از سبک و شیوه‌اى بسیار ساده و ممتنع سود جسته‌اند. آثار او در حقیقت تجسم عینى این دیدگاهند که اگر مسائل و موضوعات گوناگون کاملاً صادقانه و با جزئیات بجا و مناسب به تصویر کشیده شوند، حتى اگر موقعیت‌هاى غیردراماتیک هم باشند باز مى‌توانند تماشاگران را به شدت تحت تاثیر قرار دهند و آنچه را در لایه‌هاى زیرین فیلم جریان دارد، برایمان با مهارت هر چه تمام آشکار کنند. توجه کنید که ما داریم درباره فیلمسازى حرف مى‌زنیم که در دهه‌هاى ۵۰ ، ،۶۰ ۷۰ و حتى ۸۰ فیلم‌هاى بزرگى را ساخته است. مجموعه آثار او واقعاً شگفت آورند. فیلم‌هاى برگمان و سبک کارى‌اش، فیلم به فیلم ساده‌تر شدند و او کوشید به تدریج همه مقولات دست و پا گیر و جزئیات غیرضرورى آثارش را حذف کند و تنها به ضروریات بپردازد. به کار بردن شیوه فیلمسازى برگمان به مراتب آسان‌تر از بهره گیرى از خود فیلم و تصاویر آثار او است. هیچ کس نمى‌تواند فیلمى همانند آثار او را بسازد. فیلم‌هاى او غیرقابل تقلید‌ند.

به خاطر ندارم که فیلم هاى اولیه برگمان را دیده باشم. من «تابستان با مونیکا» را دیدم که واقعاً بى نظیر و فوق العاده جذاب بود. بعد «شب برهنه» را تماشا کردم، فیلمى که کاملاً مرا مسحور کرد. «شب برهنه» اثر بزرگ و حیرت آورى بود و بعد از این در آمریکا با هجوم آثار برگمان روبه رو شدیم. ابتدا «توت‌فرنگى‌هاى وحشى»، سپس «مهر هفتم»، بعد از آن «شعده‌باز». و خب در اینجا – آمریکا – او بین دوستداران فیلم‌هاى هنرى شهرت فراوانى پیدا کرد.

این قضیه به دهه ۵۰ برمى‌گردد. شیوه فیلمسازى برگمان با «تابستان با مونیکا» براى من برجسته شد. پیش از آن فیلم آثار او شبیه فیلم‌هاى آمریکایى خیلى خوب بودند، اما به نظر مى رسید که «مونیکا» در مجموعه فیلم‌هاى او یک نقطه عطف باشد و بعد از آن سینماى برگمان به سمت پیدایش و تجلى یک سبک شاعرانه فوق‌العاده درخشان سوق پیدا کرد. برگمان زمانى که از دنیاى بیرون فاصله گرفت و علاقه و توجهش را به «درون» معطوف کرد، توانست با درایت، توانمندى و زیبایى هرچه تمام و با بسط و پردازش یک گرامر سینمایى خاص خودش به تشریح و بیان این تعارضات و تنش‌هاى درونى دست بزند.

یکى از اجزاى دستور زبان سینمایى او کلوزآپ بود. او در فیلم‌هایش طورى از کلوزآپ استفاده مى‌کرد که تا پیش از آن هیچ کس اینگونه این تکنیک را به کار نبرده بود. کلوزآپ‌هایى ایستا، سرشار از سکون و سکوت، فوق‌العاده نزدیک به چهره‌ها و بى‌اندازه طولانى. تاثیر آنها بى‌اندازه مبهوت‌کننده و شگفت‌آور بود، چرا که با نبوغ برگمان گره خورده بودند. من تا قبل از کارگردانى «منهتن» با او ارتباطى نداشتم. یادم مى‌آید آن زمان با هم گفت وگویى بسیار طولانى انجام دادیم که فوق‌العاده مفرح و دلپذیر بود. واقعاً حیرت زده شدم، وقتى فهمیدم هر دوى ما دقیقاً دچار مشکلات و مصائب مبتذل یکسانى بوده‌ایم. او به من گفت وقتى فیلمى از او به نمایش درمى‌آید، دست اندرکاران تهیه فیلم بلافاصله با او تماس مى‌گیرند و گزارش مى‌دهند که «خب خدا را شکر در اولین نمایش، سالن پر پر بود، پیش بینى مى‌کنیم که این فیلم تو بیشتر از قبلى‌ها فروش کنه» و خب این مسئله عیناً براى من هم اتفاق افتاده. ابتدا همه پیش‌بینى‌ها درست است ولى بعد از پنج روز همه آرزوها بر باد مى‌رود. راستش را بخواهید اصلاً دوست ندارم به وضعیت فیلمسازان هم نسلم دچار شوم، آنها هر چند سال یک بار فیلمى مى‌سازند و این مسئله به یک اتفاق بزرگ تبدیل مى‌شود. به همین دلیل است که همیشه برگمان را ستوده‌ام، او در کمال سکوت و بى‌خبرى محض در جزیره‌اش فیلم‌هاى کوچک و جمع و جورى مى‌سازد و آنها را به نمایش درمى‌آورد و بعد ساخت پروژه دیگرى را از سر مى‌گیرد. ببینید تنها خود فیلمسازى براى او اهمیت دارد، نه موفقیت یا شکست اثر و نه فروش فیلم یا نظر مساعد منتقدان.

برگمان پسرى داشت که پیش از رفع کدورت‌ها با پدرش، از دنیا رفته بود و «ساراباند» از این نظر به یک اتوبیوگرافى شبیه است. این ضایعه براى برگمان شدیداً اسفبار و دردآوربود. احتمالاً پس از تماشاى «ساراباند» به این فکر مى‌افتید که این اثر، تمام درددل‌ها و حرف‌هایى بوده که برگمان مى‌خواسته به زبان بیاورد. جملاتى مثل «دوستت دارم»، «به فکرت هستم» و… اما با این حال، فضاى فیلم به گونه اى است که انگار تمام شخصیت‌ها از حرف زدن ناتوانند و خب به نظرم این اتفاق به معنى واقعى کلمه جسورانه است. برگمان این فیلم را تصویر تمام عیارى از خود مى‌داند.

او مى‌گوید: «سارا‌باند» موسیقى من است و بارها و بار‌ها آن را خواهم نواخت. من همچنین اطمینان دارم بخش عمده‌اى از فیلم به همسر برگمان- «اینگرید ون روزن» که ده سال پیش فوت کرد- مربوط است. و فکر مى‌کنم در کنار همه اینها «ساراباند» مى‌خواهد بر این نکته تاکید کند که آسان‌ترین راه عشق  ورزیدن براى گروهى از مردم، دوست داشتن کسى است که او را از دست داده‌اند و دیگر در کنارشان حضور ندارد. در ضمن باید اشاره کنم زن مرده درون فیلم اینگرید نیست. اینگرید همان بانویى است که با لباس مبدل مشغول به کار است. وقتى فیلمبردارى «ساراباند» به پایان رسید، برگمان از همه ما خداحافظى کرد و به جزیره‌اش رفت. این ماجرا به دو سال پیش برمى‌گردد. او در آنجا به معنى واقعى کلمه تنها زندگى مى‌کند.

ماه گذشته چند روزى پیش او رفتم. بعضى از فرزندانش تابستان‌ها به آنجا سفر مى‌کنند. با این حال کسى به ملاقات او نمى‌رود. او در جزیره اش موسیقى گوش مى‌دهد و کتاب مى‌خواند. سى سال پیش در «صحنه‌هایى از یک ازدواج» با همدیگر همکارى کردیم. بخشى از فیلم در اصطبلى مى‌گذشت که او آن را به یک استودیو تبدیل کرد و حالا پس از سى سال آنجا یک سینما است. او تمام فیلم‌هایى را که برایش مى‌فرستند در آنجا نگه مى‌دارد. آنجا مى‌نشیند و براى یکى از زن‌هایى که از گاوها و اسب‌ها نگهدارى مى‌کند فیلم نمایش مى‌دهد؛ تمام فیلم‌هاى جدیدى که فکرش را مى‌کنید. او از تمامى فیلم‌هاى روز دنیا خبر دارد. زمانى که مشغول کارگردانى فیلم «بى‌ایمان» بودم، به همراه «ارلاند یوزفسن» یک فیلم تفریحى ساختیم درباره شخصیت‌هایمان در «صحنه‌هایى از یک ازدواج». ما فیلم را براى برگمان فرستادیم و حالا فکر مى‌کنم همان فیلم باعث شد تا او به خلق دوباره همان شخصیت‌ها مشتاق شود. با همه این حرف‌ها «سارا‌باند» سى سال بعد «صحنه‌هایى از یک ازدواج» نیست و فکر هم نمى‌کنم که برآمده از «بى‌ایمان» باشد. «بى‌ایمان» فیلم مهربان‌تر و بخشنده‌ترى است. در «سارا‌باند» از عفو و بخشش خبرى نیست.

وقتى جوان بودم بعد از تماشاى «مهر هفتم»  یک شب تا صبح درباره‌اش فکر کردم. فیلم شدیداً ذهن مرا به بازى گرفته بود. «مهر هفتم» فیلم غریب و پیچیده‌اى بود و تا آن زمان ما چندان فیلمى نداشتیم که اینگونه درباره مرگ و ماجراهاى پس از آن – و پرسش هاى متافیزیکى از این دست – به تعمیق و تامل بپردازند. راستش را بخواهید الان هم از این فیلم‌ها خبرى نیست.

پس از مرگ فلینى و تارکوفسکى حالا از دوران باشکوه و طلایى فیلمسازى آن سال‌ها تنها برگمان برایمان مانده است. با تماشاى فیلم «تخم مار» بود که در دنیاى آثار برگمان دقیق شدم. فیلم‌هاى او در نظرم به مسیرى شدیداً خوفناک و شوم مى‌مانست و من تصور مى‌کنم به اندازه کافى چنین فضایى را تجربه کرده بودم. بعد از مدتى به این نتیجه رسیدم که دیگر آثار او برایم جذاب نیست. احساس مى‌کردم دیگر علاقه‌اى به تماشاى آنها ندارم، اما بعد با تماشاى پرسونا دوباره شیفته آثارش شدم. «پرسونا» یک شاهکار بى نظیر است. من و «مکس فون سیدو» در «فلش گوردون» با هم همکارى کرده‌ایم و نکته جالب این جا بود که در کمال شگفتى و برخلاف تصور من او به شدت آدم طناز و شوخ طبعى است.شدیداً براى تماشاى «ساراباند» لحظه شمارى مى کنم. شما نمى دانید چقدر براى تماشاى آخرین فیلم برگمان مشتاقم.

ما در دانشکده سینمایى واحد برگمان را گذراندیم. در آن زمان توانستم ۱۲ فیلم اول او را ببینم. چند وقت بعد، «فانى والکساندر» و فیلم‌هاى معروف‌تر او را تماشا کردم. باید بگویم برگمان در نظرم فیلمسازى بود فوق‌العاده باریک‌بین و دقیق. این موضوع به همراه وجوه عمیق روانشناختى آثارش باعث شد که من درباره آدمى به درک و بینشى عمیق و شناختى اساسى دست پیدا کنم؛ تا پیش از آن،  تماشاى هیچ فیلمى چنین امکانى را برایم فراهم نکرده بود. برگمان در فیلم‌هایش، به خلق شخصیت‌هاى زنى دست مى‌زند که پس از حضورشان روى پرده، بى‌درنگ عاشقشان مى شدید. توانمندى و مهارت برگمان در به تصویر کشیدن و آشکار‌کردن زندگى ملتهب و پرتنش این زن‌ها به گونه‌اى است که دیگر در هیچ فیلمى شاهد چنین چیزى نبوده‌ام. من پس از کارگردانى «جشن» با او تماس گرفتم. برگمان خیلى سرزنده و پرشور با من حرف زد. راستش انتظار مرد تلخ‌اندیش‌ترى را داشتم. او به من گفت که دیگر نمى‌خواهد فیلم بسازد و حالا دیگر وقت آن را دارد که در خانه‌اش بنشیند و تمام کتاب‌هاى جذاب و فوق‌العاده اى را که در طول سال‌ها وقت خواندنشان را پیدا نکرده، مطالعه کند. برگمان به من گفت به نظرش «جشن» یک شاهکار بوده. واقعاً از ته دل خوشحال شدم اما او ادامه داد که «دگما» در نظرش تا چه اندازه احمقانه، لوس و چرند است. ما یک بار هم از او دعوت کردیم تا فیلمى به سبک دگما بسازد. او حاضر به چنین کارى نشد. خیلى سعى کردم براى او توضیح دهم که چرا دگما مزخرف نیست. اما متاسفانه خیلى سریع بحث را شروع کردم و به همین دلیل برگمان بدون توجه به حرف‌هاى من مدام از عقیده‌اش دفاع مى‌کرد. او اصلاً به حرف‌هاى من گوش نداد. تنها یک بار با او هم کلام شده‌ام و این واقعاً مایه سربلندى و افتخار من است. گفت وگو با او تجربه دل انگیزى بود. اگر در حال حاضر حس و حال او را داشتم، قطعاً اعتراف مى‌کردم که زندگى آنقدرها هم بد نیست.

واقعاً، تاسف‌انگیز است که فیلم‌هاى زیادى از برگمان را ندیده‌ام. سال‌ها قبل به شدت «تابستان با مونیکا» را دوست داشتم و از طرف دیگر «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» تاثیر عمیقى روى من گذاشته بود و به خصوص این مسئله به هنگام ساخت «درباره اشمیت» نمود بیشترى داشت. با همه این حرف‌ها، باید اعتراف کنم این اواخر با تماشاى دوباره «مهر هفتم» متوجه شدم همان فیلمى که در دوران دانشگاه بى‌نهایت برایم معرکه بود، این بار به فیلمى غیرقابل‌دیدن و تا اندازه‌اى مسخره تبدیل شده است. واقعاً از تاثیر آن متعجبم. پارسال در یکى از بازى‌هاى روزنامه‌اى شرکت کردم که در آن باید به این پرسش پاسخ مى‌دادم: «تا به امروز از ندیدن چه فیلمى واقعاً شرمنده‌اید.» باید اعتراف کنم که «فانى والکساندر» یکى از آنها است. خب فکر مى‌کنم حالا متوجه شده‌اید که بد کسى را براى گفت وگو درباره برگمان انتخاب کرده‌‌اید. من آدم موجهى براى پرسش‌هاى شما نیستم.

درباره دنیا، معیارها و فیلم‌هاى معتبر برگمان حرف‌هاى زیادى وجود دارد که هیچ کدامشان را باور ندارم. من به «سکوت» اعتقادى ندارم. من «مهر هفتم» را باور نمى‌کنم. با این حال پس از تماشاى سکانس آغازین «فریاد‌ها و نجوا‌ها» کاملاً شوکه شدم. جایى که شخصیت خواهر مشخصاً از سرطان مى‌میرد دیگر نمى‌توانستم به تماشاى فیلم ادامه دهم، دلیلش هم این بود که پدر من هم به خاطر سرطان معده در خانه خودمان از دنیا رفت. پدرم مثل شخصیت فیلم مدام فریاد مى‌زد و شما مى‌دانید که آن فریادها چقدر واقعى بودند. واقعاً تماشاى آن صحنه‌ها برایم دشوار بود. با تماشاى آن صحنه‌ها تمام خاطرات آن روزهاى دردناک برایم تکرار شد. جدا از این، در «فریاد‌ها و نجوا‌ها» عناصر دیگرى هم حضور داشتند که به همان اندازه وحشت‌آور بودند. ترکیب آشناى بیم از مرگ، فراموشى و مذهب که در «فریاد‌ها و نجوا‌ها» دیده مى‌شود بیانگر آن است که «نسیان» تنها موضوع فیلم نیست. وقتى او مى‌میرد به نظر مى‌رسد که جسم حقیقى‌اش تازه به زندگى برمى‌گردد و خب این واقعاً ترسناک است. جنازه پدر من قبل از خاکسپارى به مدت ده ساعت در خانه ما بود. من داشتم ساعت‌هاى سخت و دردناکى را تجربه مى‌کردم. رایحه خوشایند مرگ واقعاً عذاب آور بود. به همین اندازه کشیش «فانى والکساندر» هم در نظرم جلوه وحشتناکى داشت. از فکر این موضوع بدنم یخ مى‌کند. مى‌ترسم از تهدید نیروى مذهب، به‌خصوص زمانى که در دستان مردى فاسد و بدکار باشد. خب اینها، موضوعاتى هستند که واکنش شما را برمى‌انگیزند. برگمان در بهترین آثارش به همین بیم‌ها و لذت‌هاى جهان شمول اشاره دارد.

من براى اولین بار در دوران نوجوانى با آثار برگمان آشنا شدم. اگر مثل من به شدت کشته مرده سینما (Cinephile) بودید و بى اندازه تمایلات ضداجتماعى  (Anti-social freak) داشتید، آن وقت برگمان به حرف روزمره شما و دیگر سینما‌دوستان گریزان از جامعه تبدیل مى‌شد. «چشمه باکرگی» واقعاً مسحورکننده بود. سال‌ها بعد که اولین فیلم «وس کریون»، آخرین خانه سمت چپ، را دیدم و دریافتم که آن بازسازى همان اثر برگمان بوده، شدیداً حیرت کردم. خیلى از ما فراموش کرده‌ایم که برگمان تا چه اندازه فیلمسازى غریزى و درون‌گرا بوده است. نمى‌دانم شاید با نام او بیشتر به یاد فیلم هاى سمبلیکى مثل «مهر هفتم» بیفتید، اما واقعیتش این است که او استاد کار با موضوعات و معیا‌رهایى به شدت هالیوودى، براى مثال خشونت روى پرده، بود. من و «آنگ لى» مدام درباره فیلم هایى مثل «چشمه باکرگى» و «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» بحث مى کردیم. حالا که به فیلم‌هاى آنگ لى فکر مى‌کنم در بیشتر آنها «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» را مى‌بینم. من در آثار برگمان هیچ افت یا سقوطى مشاهده نمى‌کنم. من در دانشکده کلمبیا مدرس تاریخ سینما و تئورى فیلم هستم و جالب است بدانید در آنجا درباره فیلم‌هایى حرف مى‌زنم که همه فکر مى‌کنند دیگر زمانه تماشای‌شان به سر آمده و کهنه شده‌اند. آثارى که بى‌برو برگردد جزء فیلم‌هاى ماندگار تاریخ سینما هستند. هر سال براى دانشجویانم «پرسونا» را نمایش مى دهم.

معتقدم تقابل همیشگى فرهنگ متعالى اروپایى با امپریالیسم آمریکایى موجب شده «پرسونا» به طرزى باور‌نکردنى هیچ گاه بوى کهنگى به خود نگیرد و به اثرى جاودانى تبدیل شود. واقعاً حیرت‌انگیز است که «پرسونا» همچنان براى دانشجویانم فیلمى به شدت احساس‌برانگیز، مهیج و عاطفى و بى‌اندازه زنده و معاصر جلوه مى‌کند. برگمان از دو جهت بر سینماى آمریکا اثر گذاشت. یکى «وودى آلن» که با قرار دادن شخصیت‌هایش در موقعیت‌هایى شدیداً مایوس‌کننده، بسیار واضح و روشن یادآور  «اسون نیکوست» است و احتمالاً این به نظر شما کمى کلیشه اى است. اما بیشتر از مورد قبل، برگمان با بهره جویى از ناتورالیسم و نقب زدن به روابط خصوصى و درونى آدم‌ها توانست بر کارگردان‌هایى مثل «کاساویتس» اثر بگذارد. ابتدا «صحنه‌هایى از یک ازدواج» و سپس «چشمه‌های عشق» را ببینید تا منظور مرا متوجه شوید.

برگمان بر همه آنهایى که عاشق سینما هستند، اثر خودش را گذاشته. دلیلش هم ساده است؛ فیلم‌هاى او به طرز تحسین برانگیزى بى نظیرند. کند و کاو و جست وجو در درونیات آدم‌ها به نظر گروه کثیرى از آدم ها عملى بى‌روح و عارى از احساسات، کسالت‌آور و تا اندازه زیادى متظاهرانه است، با این حال فیلمى مثل «پرسونا»- که واجد عنصر ذکر شده است- تماشاگرش را بى‌اندازه شگفت زده مى‌کند. فکر نمى‌کنم به غیر از برگمان، فیلمساز دیگرى وجود داشته باشد که بخواهید تا آخر عمرتان هر روز آثارش را تماشا کنید.

در دوران نوجوانى به کلاس‌هاى سینمایى مى‌رفتم. در آن دوران براى اولین بار با National Film Theatre آشنا شدم و در همان جا «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» را دیدم. ۱۶ سال بیشتر نداشتم و آن اثر، اولین فیلم مربوط به دنیاى بزرگسالان بود که تماشا مى‌کردم. از نظر من «تو‌ت‌فرنگى‌هاى وحشى» تاملى عمیق و موشکافانه درباره مرگ و زندگى، خدا و تمام عناصرى بود که فیلم را شکل مى‌دادند. آن فیلم، کودکى مثل من را به شدت منقلب کرد. یادم مى‌آید بخش عمده‌اى از آن تا مدت‌ها تمام ذهن مرا درگیر خودش کرده بود.  در دوران نوجوانى همه دوست دارند که تمام فیلم‌هاى بزرگ کمدى و آثار ماندگار وسترن را تماشا کنند، اما من با تماشاى این فیلم ناگهان به وجود سینماى اروپا پى بردم. «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» موجب شد سینمایى را بشناسم که فراتر از ژانرها است. «توت‌فرنگى‌هاى وحشى» پنجاه سال پیش ساخته شده است و با این حال همیشه اثرى بکر و تازه به نظر مى‌رسد.

«پرسونا» اولین برگمان بود که شدیداً مرا درگیر خودش کرد. «پرسونا» تلفیقى بود از مواد خام سینمایى (فیلم) با لایه‌هاى عمیق و اعجاب آور روانشناختى. اثرى گرم و پرشور که با نورپردازى سرد خاص فضاى شمال به تصویر کشیده شده‌بود. برگمان با شخصیت‌هاى آثارش همواره یک شطرنج احساسى بازى مى‌کند. شیفتگى‌اش نسبت به قهرمان‌هاى زن فیلم‌ها و همچنین همدلى او با آنها جزء نکات برجسته آثار او هستند. در دوران نوجوانى نسبت به آن زن‌ها هیچ وقت احساس نزدیکى نمى‌کردم. بین آنها و خودم شباهتى نمى‌دیدم و نکته اینجا بود که این مسئله هیچ اهمیتى برایم نداشت.

در دهه هفتاد جزء طرفداران پروپاقرص آثار برگمان شدم. تماشاى آثار او شور و شوق و هیجان عجیبى را در من برمى انگیخت، با این حال این دلبستگى چیزى جداى علاقه فراوان من به سینماى مدرن بود. من دقیقاً در زمان کارگردانى دومین فیلم ام به رابطه معنى دار خودم با دنیاى برگمان پى بردم. به هنگام ساخت «بچه زمستانى» بود که دریافتم به شدت از فیلمبردارى بازیگرها و کار با آنها لذت مى برم. به تدریج شیفته فرایند اتفاقاتى شدم که آرام آرام در چهره بازیگران رخ مى داد. خیال و احساس مبهمى در ذهنم مى گذشت که این علاقه به برگمان مربوط م  شود. احساس مى‌کردم صمیمیت نوشته‌هاى برگمان و نزدیکى فوق‌العاده من به آن آثار و همچنین بهره‌جویى او از عناصر نیمه اتوبیوگرافیک همان وجوهى بودند که شدیداً مرا شیفته فیلم‌هاى برگمان مى‌کردند و در حقیقت مرا مخاطب خودشان قرار داده بودند. معتقدم هر فیلمسازى که پا به حیطه روابط بین آدم‌ها گذاشته، سرانجام دنیاى فیلمش به قلمرو برگمان ختم مى‌شود و دست آخر سر از آن فضا در مى‌آورد. من از برگمان آموخته‌ام در عین شیفتگى و عشق شدید به شخصیت‌هایتان مى‌توانید به روابط متقابل آنها با درجه‌اى از قساوت، خشونت و همچنین بى‌نزاکتى نقب زده و آن را به تصویر بکشید.

«گفت وگو با برگمان» در آن زمان براى فیلمساز جوان و تازه کارى مثل من تجربه واقعاً بزرگ و بى نظیرى بود، چرا که روبه روى من یک استاد تمام عیار فیلمسازى نشسته بود. مواجهه با هنرمند بزرگ و توانمندى که در آثارش از لحظه لحظه زندگى‌اش همچون ابزار کارش استفاده کرده بود، تجربه غریبى است. من بسیارى از فیلم‌هاى او را دیده و اتوبیوگرافى برگمان و کلى مقاله درباره‌اش خوانده بودم. من در مقابل کسى قرار داشتم که با شیوایى هر چه تمام خودش را در آثارش تشریح کرده بود. به همین دلیل وقتى داشت با من حرف مى زد محتوى حرف‌هایش برایم آشنا و شناخته شده به نظر مى‌رسیدند. وقتى با کسى طرف بودید که شخصیت او بى‌نهایت شبیه همه آثارش است دیگر مى‌توانستید چه سئوالى از او بپرسید؟ برگمان با هنرش، بیشتر از تمامى گفت وگوهاى انجام شده به پرسش‌هاى شما پاسخ داده است. من داشتم لحظاتى جذاب و دوست داشتنى و در عین حال عذاب آور را تجربه مى‌کردم. فکر مى‌کنم که مشخصه این نوع فیلمسازى برگمان تا حدودى انگیزه‌هاى خاص باشند، هر چند که نقطه ضعف آثار او نیز به حساب مى‌آیند. بعضى جا‌ها ماهیت منبع الهام او تغییر کرد. او به فیلمسازى واکنشى تبدیل شد و بیشتر به گذشته علاقه  نشان داد. برگمان بعد از «فانى و الکساندر» به این نتیجه رسید که دیگر دوران فیلمسازى‌اش به سر آمده. براى همین در خانه‌اش نشست و نظاره‌گر آینده کارى‌اش شد. او از دید فیلمساز دیگر، آدمى خارج از دنیاى خودش، به تجزیه و تحلیل آثار خودش پرداخت. برگمان دیگر با تحولات صنعت سینما بیگانه شده‌بود و شدیداً معتقدم تحمل این وضعیت براى او ناممکن بوده‌است. به همین دلیل دوباره به فیلمسازى روى آورد. در نظر من «ساراباند» شاهکارى از دنیاى دیگر است.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

سه × دو =