اشاره: در فاصله بین آذر ۱۳۸۴ تا میانههای سال ۱۳۸۵، در سخت دوران زندگیام به سر میبردم. برای ادامه تحصیل به بریتانیا سفر کرده بودم و میبایست برای کار بعنوان دنداپزشک در آن کشور دوباره از نو چند امتحان سرنوشت ساز را قبول بشوم. به مدت شش ماه مجبور بودم روزی نزدیک به یازده ساعت درس بخوانم. مرحله اول این امتحانها در ششم جولای سال ۲۰۰۶ به پایان رسید و دوباره فراغتی پیدا کردم که از دور با مطبوعات ایران همکاری کنم. این اتفاق باز به مدد «محسن آزرم» عزیز و بزرگوار صورت گرفت که آن روزها به روزنامه «اعتماد» رفته بود. من امتداد زندگی مطبوعاتیام را همواره مدیون او هستم. ستونهای «ده فرمان» و «ابدیت و یک روز» را به درخواست او در همین روزنامه ادامه دادم تا اینکه این فصل همکاریمان نیز بهسر آمد.
نوشته زیر ترجمهای بود از گفت و گویی در روزنامه دیلیتلگراف با «پیتر باگدانوویچ» که در تاریخ ۲۵ آذرماه سال ۱۳۸۵ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «ولز خیلی هم روشنفکر نبود» (همچنین این لینک) به چاپ رسید.
شاید این روزها انتخاب «همشهری کین» دیگر کاملاً کلیشهیی به نظر برسد. اما این فیلم هنوز هم یک شاهکار فوقالعاده است. «اورسن ولز» اولین کارگردانی بود که به معنی واقعی حساسیتها و درکی مدرن داشت. اگر این روزها فیلمی شبیه به آن ساخته شده و به نمایش درآید قطعاً دنیا را بهتزده میکند. البته این انتخاب من هم چندان غیرقابل پیش بینی نبود. من پیش از این با همراهی اورسن کتابی را با نام «این است اورسن ولز» نوشته ام [این کتاب یکی از معتبرترین نوشتههایی است که درباره اورسن ولز به نگارش درآمده] همچنین در یکی از آخرین فیلمهای به نمایش درنیامده او، «آن سوی باد»، ایفاگر نقش اصلی مقابل کارگردان مشهور، «جان هیوستن»، بودم. در کنار همه اینها چهار سال تمام بین ما رابطهیی غریب، پیچیده و تا اندازه زیادی غیرقابل درک، برقرار بود. پس قبول کنید که انتخاب «همشهری کین» چندان هم دور از ذهن به نظر نمیرسید.
نخستین بار در سال ۱۹۵۵ فیلم را تماشا کردم و تماشای «همشهری کین» بیاندازه مرا تحت تاثیر قرار داد. تجربه شگفتآور و گیجکنندهیی که تمام هوش و حواسم را تا مدت مدیدی به خودش مشغول کرد. در هنگام تماشای فیلم حس کسی را داشتم که گویی یک سطل پر آب را به صورتش پاشیده باشند. از آن روز سالها گذشت و در طول این مدت نسبت به فیلم دیدگاههای عمیقتری پیدا کردم و حالا در برخورد با «همشهری کین» تحسین و حیرت من چندین برابر شده است. معتقدم تنها در تعداد کمی از فیلمهای امریکایی چنین نگاه و فضای بدبینانهیی به چشم میخورد و جالب اینجا است که هنوز هم در لحظه لحظه فیلم حس تازگی و طراوت موج میزند. هیجان و دلهرهیی که از تقابل استفاده خوش بینانه و خلاقانه ولز از هنر سینما با روایت قصهیی تلخ و توام با نگاهی منفیگرایانه ناشی شده، به فیلم قامتی مسحورکننده و کیفیتی اضطرابآور بخشیده است.
بیشتر آدمها وقتی میخواهند درباره «همشهری کین» حرف بزنند مدام به کارگردانی و فیلمنامه آن اشاره میکنند، اما به نظر من در کنار همه اینها بازی اورسن ولز در نقش «فاستر کین» نیز به تنهایی شگفتآور است. او با بازیگرانش هم ارتباط خوبی داشت. یادم میآد در زمان فیلمبرداری «آن سوی باد» ولز مثل یک میزبان خوش برخورد، خونگرم، پرشور، صمیمی و پیگیر بود. همکاری با او فقط مهیج نبود، مفرح هم بود. هیوستن یک لحظه هم از تکریم و ستایش اورسن دست برنمیداشت، فکر میکنم او شدیداً تحت تاثیر ولز قرار گرفته بود. چند بار فرصتی پیش آمد تا با ولز درباره «همشهری کین» صحبت کنم. مثلاً از او پرسیدم چرا در فلان سکانس، دوربین را در فلان نقطه قرار دادی اما او فقط پاسخ میداد «به نظرم، تصاویر فیلم اون جوری خوشگلتر میشد.» او آن قدرها هم که مردم تصور میکنند آدم روشنفکری نبود. ولز دوست نداشت زیاد درباره «همشهری کین» حرف بزند چون معتقد بود فیلمهای بعدی اش، مثل «زنگهای نیمهشب»، آثار جذابتری اند. اما با همه این حرفها «همشهری کین» همچنان تازگی افول ناپذیر و جسارت ساختاریاش را حفظ کرده و حتی درونمایه ثروتمداری و ثروت اندوزیاش هنوز قابل بحث است. شباهت کین با یکی از سلاطین مطبوعات امریکا، «ویلیام راندولف هرست»، بعدها این شک را به وجود آورد که این هرست بود که در آن سالها باعث بایکوت فیلم شد. «همشهری کین» میتوانست و اصلاً میبایست به فیلمی جنجالی و پرفروش تبدیل شود اما گروه زیادی از مدیران سالنهای سینما، فیلم را در سینماهایشان نمایش ندادند و دلیلش هم کاملاً مشخص بود، آنها میترسیدند.
این ماجراها سرآغاز مشکلات و بدبختیهای بعدی ولز بود. اتفاقی که به آن اشاره کردم به طرز هراسانگیز و دردآوری آینده شغلی ولز را تحتالشعاع خودش قرار داد. همه معتقد بودند ولز سعی کرده در بازیاش، رفتارها و شخصیت هرست را به تصویر بکشد اما هرست بالاتنه لاغر، پایین تنه چاق، غبغب و صدای رسایی داشت ولی اورسن «کین» را بیش از اندازه شبیه خودش کرده بود. شما در کین ترکیبی از چند شخصیت مختلف را میدیدید. علاوه بر این زن دوم کین قاعدتاً نمیبایست «ماریون دیویس» [محبوبه هرست، بازیگر] باشد. آن بخش فیلم برگرفته از زندگی «رابرت مککورمیک» خواننده بود که شیکاگو لایت اپراهاوس را برای نامزدش ساخت.
اورسن ولز تنها یک بار هرست را در آستانه درِ آسانسور ملاقات کرد. اورسن از هرست پرسیده بود آیا به تماشای فیلم میرود و هرست این دعوت را رد کرده بود و اورسن هم در جوابش گفته: «چارلز فاستر کین برای تماشای فیلم میآید» و همچنین ادامه داده «آقای هرست، شما بهتره مراقب باشین، شاید یک روز بخواهم فیلمی هم درباره شما بسازم.» ولز هیچ وقت آن فیلم را نساخت اما بالاخره من توانستم چند سال قبل این کار را بکنم. قصه «میوی گربه» درباره زمانی است که «ویلیام اینس»- تهیه کننده سینما- در کشتی تفریحی هرست با گلولهیی از پا درمیآید. اورسن ولز اولین کسی بود که این قصه را برایم تعریف کرد. او این ماجرا را در فیلمنامه اصلی «همشهری کین» آورده بود اما بعداً به این نتیجه رسید که چندان مناسبتی با شخصیت فیلمش ندارد. وجه خندهدار ماجرا آنجاست که اگر ولز این قضیه را در فیلمش آورده بود هرست هیچ وقت جلوی نمایش عمومی فیلمش را نمیگرفت. ولز نمیخواست بپذیرد که کشته شدن ویلیام اینس ربطی به هرست نداشته است. من همیشه به اورسن فکر میکنم چرا که او تاثیر غیرقابل انکاری بر زندگیام گذاشت. من با کارگردانها و ستارههای افسانه یی زیادی برخورد داشتهام اما ولز نقطه مقابل یک پیرمرد باهوش بود. شاید او همچون کین، نوعی جوانی ماندگار و ابدی دارد.