اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه دیلیتلگراف با «برایان سینگر»، که در تاریخ ۷ بهمن سال ۱۳۸۵ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «هنوز بابت آنروز متاسفم» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) به چاپ رسید.
سفر من به دنیای فیلم «آروارهها»ی «استیون اسپیلبرگ»، تجربهای عجیب و غریب بود. مادرم، آگهی تمام صفحه آن را نشانم داد و از من پرسید دلم میخواهد فیلم را ببینم یا نه. آن زمان، ده سال بیشتر نداشتم. از مادرم درباره قصه فیلم پرسیدم و او به من جواب داد «درباره کوسهای است که کلی دردسر درست میکند.» همین حرفش تحریکم کرد تا به اتاقم بروم و عکس کوسهای را برای خودم نقاشی کنم. نقاشی من، کوسهای را نشان میداد که در حال پریدن روی یک تخت معاینه بیماران بود. در کنار این تخت نیز روانپزشکی نشسته بود.روز بعد به مدرسه رفتم و همه داشتند درباره ترسناک بودن این فیلم صحبت میکردند. همه میگفتند فیلم آنقدر ترسناک بوده که حتی روی «جنگیر» را هم کم کرده. و همه بچهها معتقد بودند فیلم، آنها را بینهایت شوکه کرده است. خب، همین موضوع باعث شد مثل احمقها به خانه برگردم و به مادرم بگویم «مامان، تو هیچ جوری نمیتوانی من را با خودت به سینما ببری.» همیشه بابت آن روز تاسف میخورم. بعدها که از مادرم خواستم تا مرا به تماشای فیلم ببرد، او نسخهای از کتاب را که توسط نویسنده با این جمله امضا شده بود «تقدیم به برایان، با آرزوی موفقیت. پیتر بنچلی» او دوست خانوادگی ما بود به من داد و گفت تنها زمانی میتوانم فیلم را ببینم، که کتاب را تا آخر بخوانم. برای آدمی مثل من که خیلی کند کتاب میخواندم و بیماری «خوانش پرشی» (Dyslexic) داشتم، این کار درست مثل کندن کوه، سخت و عذابآور بود.درحقیقت، خواندن کتاب آن قدر طول کشید که من حتی «آروارههای ۲» را هم دیدم. با همه این حرفها، وقتی بالاخره توانستم آروارهها را روی پرده ببینم، فیلم به یکی از محبوب ترین فیلمهای زندگیام تبدیل شد.
«آروارهها» به طرزی باورنکردنی، سرگرمکننده و عامه پسند است و حتی امروز هم تماشاگرش را میترساند. فیلم درعین حال، هنوز که هنوز است، نامتعارف، دور از ذهن و بدیع به نظر میرسد. ما به طور طبیعی، هر فیلمی را به سه بخش تقسیم میکنیم، ولی «آروارهها» چندان به این تقسیم بندی توجهی ندارد. بخش اول، «دشمن مردم» [نمایشنامهای مشهور از هنریک ایبسن] و بخش دوم آن «موبی دیک» [رمانی مشهور نوشته هرمان ملویل] را به خاطرمان میآورد و به نظرم، ترکیب هر دو اینها با هم، به خوبی جواب داده است.شاید جلوههای ویژه این فیلم، در کنار آثاری که امروزه روی پرده سینما میبینیم، کاملاً کودکانه به نظر برسند. البته این حرف هم تا اندازهای درست است. وقتی کوسه در انتهای فیلم به قایق حمله میکند و روی آن میپرد، شما به راحتی میفهمید این موجود، عروسکی مکانیکی است که دهانش با حالتی کاملاً مصنوعی باز و بسته میشود. اما به دنبال این تصاویر ما شاهد مرگ خشونت بار و به شدت تاثیرگذار «کوئینت» [رابرت شاو] هستیم: به طوری که خون از دهان و بینی او بیرون میزند و کوئینت در حالی که با ساطورش به صورت کوسه میکوبد، مونولوگی درباره کشتی بخار ایندیاناپولیس به زبان میآورد. کوسه او را میبلعد و کل ماجرای فیلم و تمامی کوسههایی که در اتاق زیرشیروانی او آویزان بودند، ذهن ما را به خود مشغول کرده است.پرداخت فوقالعاده و منحصر به فرد این سکانس، حالت مکانیکی و عروسکی کوسه را از یادمان میبرد.
بعد از آروارهها، اسپیلبرگ با خشنودی تمام و با آغوش باز از همه امکاناتی که فناوری در اختیار او قرار میداد، استقبال کرد و شاید همین موضوع باعث شد تا فیلمهای بعدی او [مثلاً برخورد نزدیک از نوع سوم] خیلی حرفهای و پختهتر به نظر برسند و حتی تماشاگرش را بیشتر تحت تاثیر قرار دهد.اما به نظرم، تمام ارزش و اعتبار آروارهها به خاطر شرایط سخت فیلمبرداری آن است. تمام اشتباهات فیلم، در کنار هم، مجموعهای را شکل داده اند که بیش از هر چیزی، اثر را تا حد یک شاهکار، ارزشمند میکند.بعضی وقتها متوجه شدهام به طور ناخودآگاه و گاهی با آگاهی کامل، از این لحظات در فیلمهایم استفاده کردهام. لحظاتی که برای مثال، دوربین از چهره یک شخصیت حرکت کرده، روی شخصیت دیگر قصه میرود.
«شوگرلند اکسپرس»، «آرواره ها» و «برخورد نزدیک از نوع سوم» سه فیلمی هستند که جزئیات فراوانی دارند و توانسته اند به زیبایی و دقت فراوان، قصههای پیچیدهشان را برای ما روایت کنند. به همین دلیل است که در این آثار فقط تصاویر به یکدیگر قطع نمیشوند، ما با کارگردانی روبه رو هستیم که مجبور بوده با وسواسی فراوان، جزئیات زیادی را با دوربینش ثبت کند. ببینید، اگر بخواهیم با هم روراست باشیم، بازی در نقش آدمی که سرطان دارد، یا فیلمی که قصه اش در دوران جنگ می گذرد، زیاد از حد راحت است اما وقتی با سه نفر آدم روبه رو هستید که میخواهند کوسهای را بکشند، باید با بازیگرانی کار کنید که بتوانند کاملاً از عهده نقش شان بربیایند و تمامی توانشان را برای نزدیک شدن به شخصیت فیلمنامه به کار بگیرند. بگذارید حرف آخرم را بزنم، یک فیلم ترسناک خوب، فیلمی است که اول شما را سر ذوق بیاورد، بعد از ترس زهرهترکتان کند.