اشاره: نوشته زیر ترجمه‌ای است از گفتگوی روزنامه دیلی‌تلگراف با «برتران تاورنیه»، که در تاریخ ۱۶ دی‌ماه سال ۱۳۸۵ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «می‌خواهم زنده بمانم» (همچنین می‌توانید به این لینک مراجعه کنید) به‌ چاپ رسید.‏

«برتران تاورنیه» جزء آن دسته از کارگردان‌هایی است که چندان به هیاهوها و جنجال‌های دور و برش کاری ندارد. وقتی در دهه پنجاه بیشتر دوستان تازه کار موج نویی‌اش در پی کشف جذابیت‌های آثار کارآگاهی و جنایی امریکایی بودند، او تنها فیلم‌های مدارس سینمایی انگلستان را تحسین می‌کرد.‏

«من جزو ستایش‌گران همیشگی سینمای دهه سی و چهل انگلستان و به خصوص فیلم‌های «مایکل پاول» بوده‌ام و معتقدم پاول، بی‌شک، بزرگ ترین تاثیر را بر زندگی من گذاشته است. هنوز احساس می‌کنم به طرز غریبی با دنیای آثار او گره خورده‌ام. تماشای فیلم‌های جسورانه او این شجاعت را در من به وجود آورد تا در ابتدای راه با اعتماد به نفس فراوان و بی هیچ ترس و واهمه‌‌ای به فیلمسازی ادامه دهم.‏

من کلیدی ترین فیلم پاول و پرسبرگر را «مساله مرگ و زندگی» می دانم. این فیلم در سال ‏۱۹۴۶‏ و با بازی «دیوید نیون» ساخته شده است.‏ دیوید نیون در این فیلم ایفاگر نقش خلبان یک بمب افکن انگلیسی است (پیتر کارتر) که پس از انهدام هواپیمایش از آن به بیرون می‌پرد و دچار صدمه مغزی می شود. او که در آخرین لحظات صدای تسلی بخش زنی امریکایی (متصدی بی‌سیم) را از بی‌سیم‌اش شنیده به حال کما می رود و با مرگ و زندگی دست به گریبان می شود. پیتر در حالی که زمان مرگش فرا رسیده بر اثر یک «غفلت ملکوتی»(A celestial oversight) از مرگ رهایی پیدا می‌کند در حالی که مرگ و زندگی عشقی میان او و متصدی رادیو (کیم هانتر) – که تا به حال او را ندیده – شکل می‌گیرد. با این حال، ماموران الهی در پی گرفتن جان او هستند و پیتر مجبور است برای ادامه زندگی دادگاهی آسمانی را متقاعد کند. هر وقت که در زندگی‌ام به شک و تردید دچار شده‌‌ام، تماشای «مساله مرگ و زندگی» آرامش و اطمینان قلبی را دوباره به من بازگردانده است.‏

فکر می‌کنم حدود ۱۵ بار این فیلم را دیده‌‌ام و دی وی دی اش را در خانه دارم. «مساله مرگ و زندگی» پر از ایده‌های مختلف و سکانس‌های عالی و ناب عاشقانه است: حتی بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم در این زمینه زیاده روی صورت گرفته. در عین حال با فیلمی تجربی طرفیم که تا اندازه زیادی اثری فراتر از زمانه خودش به حساب می‌آید. «مساله مرگ و زندگی» مدام بین واقعیت و فانتزی، تصاویر سیاه و سفید و نماهای رنگی و جهان مادی و دنیای معنوی در تلاطم و حرکت به سر می‌برد. در کنار همه اینها، فیلم شدیداً وامدار و برگرفته از واقعیات و اتفاقات زمانه ساختش است. من فکر می‌کنم این فیلم به سفارش وزارت امور خارجه ساخته شده بود. آنها از پاول خواسته بودند تا درباره روابط انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها که در آن دوران رو به وخامت گذاشته بود، فیلمی بسازد. او هم به جای ساختن مستندی ملال‌ آور و احمقانه، درامی پرزرق و برق و درخشان را به تصویر کشید که قهرمانش در همان ابتدای فیلم و اولین سکانس می‌میرد – البته در حقیقت و به صورت دقیق‌تر هواپیمای قهرمان فیلم سقوط می‌کند و او هنوز نمرده است.

این فیلم یکی از جسورانه ترین سکانس‌های آغازین تاریخ سینما را در خود دارد. فیلم با نمای متحرکی از کائنات و با حرکت در لابه لای ستارگان شروع می‌شود.‏ روی این تصاویر، این جملات را می‌شنویم: «این است عالم خلقت. بزرگ است، نه؟» قبول دارید که جمله بی‌نظیری است؟ تصاویر همچنان ادامه پیدا می‌کنند. ما در منظومه شمسی حرکت می‌کنیم. در ادامه دوربین آرام آرام پایین آمده وارد کره زمین می‌شود و ما انگلستان و بخش‌های دیگری از اروپا را می‌بینیم که پس از یک حمله هوایی در آتش می‌سوزند. دوربین همچنان به حرکتش ادامه می‌دهد تا به یکی از همان مه‌های خاص فیلم‌های انگلیسی می‌رسیم.‏

جالب است تصاویر فیلم از کهکشان و کائنات شروع شده و به یک توده مه می‌رسد. در انتها دوربین به درون هواپیمای آتش گرفته می‌رود و می‌بینیم که تمامی سرنشینان این هواپیما کشته شده‌اند. «مساله مرگ و زندگی» کیفیتی هم پای آثار بهترین نویسندگان انگلیسی [کیپلینگ، چسترتون و استیونسن] را دارد و در عین حال حسی اروپایی بر سرتاسر آن حاکم است.

این فیلم به طرزی باورنکردنی تماشاگرش را از خود بی‌خود می‌کند. جالب است که بدانید تحسین و ارادت من نسبت به پاول به قدری زیاد بود که او را در زندگی شخصی‌ام وارد کردم. نخستین ملاقاتم با او زمانی روی داد که به همراه یکی از دوستانم می‌خواستم مقدمات نمایش عمومی «تام چشم‌چران» پاول را در فرانسه فراهم کنم. یک بار هم از او خواستم تا در دومین فیلمم بازی کند. (متاسفانه مجبور شدم سکانسی را که درش بازی کرده بود، دربیاورم.) همچنین اتوبیوگرافی دوجلدی جذاب و خواندنی او را در فرانسه منتشر کردم. او در انتهای آن کتاب نوشته بود، دوست دارد روی سنگ قبرش بنویسند «آماتور» و «تفریح ما فیلمسازی بود». من هم دوست دارم دقیقاً همین جملات روی سنگ قبرم نوشته شود: این که تمام لذت و سرخوشی و اشتیاق من در زندگی فیلمسازی بود. فیلمسازی برای من نه صنعت و هنر، که شور و عشق است.‏

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

چهارده + هفت =