نوشته زیر ترجمهای است از گفت وگوی روزنامه «دیلیتلگراف» با «وس اندرسون»، که در تاریخ ۲ دیماه سال ۱۳۸۵ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «پسرکی که آلبرکامو میخواند» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) بهچاپ رسید.
من عاشق فیلمهای فرانسوی هستم و در همه این سالها نسبت به آنها تعصب وحشتناکی داشتهام. تعداد زیادی از محبوبترین کارگردانهای زندگیام، فرانسوی هستند و در بین آنها فرانسوا تروفو، ژان رنوآر و لویی مال جایگاه ویژهای دارند. شاید فیلم «زمزمه قلب/ سوفل قلبی» در این بین یکی از محبوبترین فیلمهای من باشد.[سوفل قلبی صدایی اضافه است که در بین صداهای اصلی قلب شنیده میشود و میتواند نشانهای از یک بیماری باشد. با توجه به قصه فیلم، «سوفل قلبی» عنوان مناسبتری برای این فیلم است.]
با اینکه دانستههای اولیه من درباره این فیلم به کتاب مجموعه نقدهای «پالین کیل» محدود میشد، اما نخستین بار در اواسط دهه نود و به هنگام نمایش عمومی دوباره آن در امریکا بود که امکان تماشایش را پیدا کردم. برای دیدنش لحظه شماری میکردم و پس از تماشای آن غرق بهت و حیرت شدم. ماجراهای فیلم که عنوان انگلیسیاش را ترجمه کرده بودند به «عزیزترین عشق» (Dearest Love) در سال ۱۹۵۴ اتفاق میافتاد و جایی که اتفاقهای فیلم میافتاد، شهر دیژان فرانسه بود. «بنوآ فرو» نقش پسرکی ۱۵ساله را بازی میکرد که مدام مورد تحقیر و آزار برادرانش قرار میگرفت و سرگشتگی و بیثباتی وجوه اصلی شخصیت او به حساب میآمدند. او که از سوفل قلبی رنج میبرد، مجبور میشد برای گذراندن دوران بهبودی در یکی از مراکز تندرستی بستری شود. مادر جوانش، کلارا (لی ماساری) هم با او همراه میشد و در آنجا میان او و پسرش رابطهای عمیق و نزدیک شکل میگرفت. وجوه بیرونی و ظاهری داستان این فیلم هیچ وقت برایم جذابیت خاصی نداشته است. مقوله رابطه این مادر و پسر علاوه بر جنبه رمانتیک و عاشقانهاش، در نظرم همچون یک تابو، جلوه هراسانگیزی داشت و باعث میشد فیلم بیشتر قامتی وسوسه برانگیز و گمراه کننده پیدا کند. رابطهای که تداعی کننده ورود آن دو به قلمرو فوق العاده خطرناک بود. اما فیلم به خوبی از پس موضوع برآمده و به بهترین وجه ممکن آن را به تصویر کشیده است. «زمزمه قلب» در نهایت با توصیف و تشریح نزدیکی این مادر و پسر و چگونگی ارتباط آنها به پایان میرسد و در پایان احساس میکنید مضامین اصلی فیلم را مقولات پیوند، خویشاوندی و دلبستگی شکل داده بودند.
شاید آثار لویی مال در نگاه اول به لحاظ ساختاری در مقایسه با فیلم سازان موج نو، ساده تر و تا اندازهای محتاطانه تر به نظر برسند، اما ویژگیهای هنری، خلاقیت و ذوق به کار رفته در آنها، به مراتب بیشتر از فیلمهای ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو است. من شخصیت پسربچه «زمزمه قلب» را خیلی دوست دارم، چون جنبههای مختلف شخصیتی او بود که باعث علاقه و دلبستگی شدید من به این فیلم شد. او هوشمندی و درایت خاصی دارد، با اینکه جوانتر از برادرانش است اما با آنها فرسنگ ها فاصله دارد. کتابهای آلبر کامو و آثاری از این دست را میخواند و برادرانش به خاطر علاقه وافر او به کتاب خوانی، مدام او را دست میاندازند. این پسر عاشق موسیقی جز است و مجموعهای از آن موسیقی را برای خودش جمع کرده. من واقعاً از وجوه شخصیتی این آدم و نشانههای به کار گرفته شده در معرفی هویتاش، خوشم میآید اما در کنار همه اینها روحیه عصیانگری، نافرمانی و سرکشی، بخشهای دیگر وجود این فرد را تشکیل دادهاند. رابطه بین او و برادرانش دوست داشتنی و حتی فکر میکنم تا اندازهای بامزه است، در آن نوعی سبعیت و خشونت مطلوب به چشم میخورد. همچنین بینهایت عاشق شخصیت مادر هستم. «لی ماساری» در فیلم «ماجرا»ی آنتونیونی در نقش آنا بازی سردی داشت و فوقالعاده عصبی جلوه می کرد اما در «زمزمه قلب» او به شدت گرم، دلربا، رمانتیک و جذاب است.
به هنگام کارگردانی «راشمور» هم میخواستم آدمی را در دوران نوجوانیاش نشان بدهم. فیلمی که شبیهاش را تنها در سینمای فرانسه دیده بودم. فیلمی مثل آثار لویی مال (به خصوص زمزمه قلب) و تروفو که همیشه آنها را تحسین میکنم اما وقتی که فیلم به پایان رسید و نمایش داده شد دیگر نمیدانستم سرانجام چه چیزی از آب درآمد. لویی مال در سال ۱۹۹۵ از دنیا رفت. چند سال بعد وقتی دی وی دی راشمور به بازار آمد، استودیو خواست تا به خاطر این اتفاق جشنی را در نیویورک برگزار کند. آنها از ما خواستند تا فیلم را نمایش دهیم اما من قبول نکردم. به آنها گفتم این فیلم را بارها و بارها دیدهام، همه مدعوین نیز تماشایش کردهاند، پس اگر میشود به جایش «زمزمه قلب» را نمایش دهید. همان فیلمی که هنگام تماشایش آرامش عجیبی را حس میکنم. نمیدانم، شاید چون بیاندازه با آن ارتباط برقرار کردهام….