اشاره: نوشته زیر ترجمهای است از گفتگوی روزنامه دیلیتلگراف با «کلود شابرول»، که در تاریخ ۳۰ بهمن سال ۱۳۸۵ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «حسرتی که پنهان نمیشود» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) بهچاپ رسید.
میخواهم برای شما درباره فیلمی حرف بزنم که وقتی اولین بار تماشایش کردم، نفسم را بند آورد و هنوز هم در نظرم زیباترین فیلم تمام دنیا است. نام این فیلم «طلوع» است. «مورنائو»، کارگردان آلمانی این فیلم، ساخت «طلوع» را در سال ۱۹۲۷ و مدت کوتاهی پس از عزیمت به هالیوود، به پایان رساند.تماشای «وصیتنامه دکتر مابوزه» (فریتز لانگ) مرا شدیداً مصمم کرده بود تا وارد عرصه سینما و کارگردانی شوم. اما در حقیقت این «طلوع» بود که دیگر هیچ شک و شبههای در ذهنم باقی نگذاشت. حالا میدانستم قطعاً در پی چه چیزی هستم. اصلاً دلیل ازدواج من با همسرم همین فیلم بود [اسم همسر شابرول، Aurore، عنوان فرانسوی «طلوع» است.]
از آن سالهایی که همراه رفقای چپگرایم در مجله جنجال برانگیز «کایه دو سینما» نقد مینوشتم، حسرت یک چیز به دلم مانده: حسرتی که هیچ وقت نتوانسته ام پنهانش کنم و همیشه از آن شکایت دارم. من هیچ وقت نتوانستم یک نقد درست و حسابی درباره «طلوع» بنویسم. «اریک رومر» هم به اندازه من، دیوانه و طرفدار دوآتشه این فیلم بود و آن را بخشی از حریم شخصیاش میدانست. نکته جالب و بامزه درباره «طلوع» این است که فیلم در نگاه اول بی نهایت ساده، شخصی و حتی پیش پاافتاده به نظر میرسد. قصه فیلم، ظاهر سادهای دارد و به آسانی قابل فهم است. با وجود این، فیلم موفق شده است قصه آسان و بیتکلفش را به درامی درباره طبیعت آدمی تبدیل کند. مطمئنم هر تماشاگری، پس از تماشای «طلوع» قطعاً به این نتیجه میرسد که فیلم بسیار مهمی دیده است.
فیلم نشان دهنده یک مثلث عشقی میان یک مرد، همسرش و زنی دیگر (هر سه بدون نام) است. مرد کشاورزی است که در روستای آرام و خوش منظره اش زندگی می کند. زنی شهری دل او را میرباید و میکوشد او را به جایی در نزدیکیهای شهر بکشاند. مرد ـ بالاخره ـ راضی میشود تا همسرش را خفه کند، اما نمیتواند به چنین کاری تن بدهد و به هنگام روز در شهر، این زن و شوهر، عشق از دست رفته شان را دوباره باز مییابند. مورنائو تاریخ هنر خوانده بود. شاید حتی بتوان «طلوع» را به نوعی، فیلمی درباره تاریخ نقاشی دانست. دقایق ابتدایی فیلم را تصاویری سوپرایمپوز شده از یک قطار و مردمی که برای رفتن به تعطیلات از آن پیاده میشوند، تشکیل داده است. این تصاویر شبیه تابلوهای Art Deco هستند. [سبکی که از تصاویر ساده سود میجست و در سال های ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۰ مورد توجه عموم مردم اروپا و امریکا قرار گرفته بود] ناگهان به بیرون شهر میرویم و تصاویر شبیه آثار «بروگل» میشوند. در ادامه، شناورشدن نیها روی آب مرا به یاد «ایو تانگی» (نقاش سوررئالیست) میاندازد.
نما به نمای فیلم، به شکلی غریب و غیرعادی زیبا است. مورنائو از تکنیکهای متعددی برای رسیدن به هدفش، استفاده کرده: زاویههای نامعمول، حرکتهای چرخشی و مارپیچی دوربین، تدوین و… با این وجود میدانسته کی میبایست به سمت سادگی برود. مثلاً در سکانسی که کشاورز و همسرش روی دریاچه مشغول قایق سواری هستند و چند لحظه قبل کشاورز برای غرق کردن همسرش دست به کار شده بود. «جورج استیونز» دقیقاً همین سکانس را در «مکانی در آفتاب» بازسازی کرده است اما استیونز خودش را ملزم میدید تا در آن سکانس از موسیقی، زاویههای پیچیده دوربین و نماهای بلندی که محیط اطراف را به نمایش بگذارند، استفاده کند. مورنائو این سکانس را به سادگی از نقطه دید مرد روایت میکند و حقیقتاً تصاویر او فوقالعاده قویتر و تلخ تر و به مراتب شاعرانهترند. شما تا زمانی که طلوع را تماشا نکنید معنی واقعی کارگردانی را نمیفهمید، چون در این فیلم میتوان «کمال گرایی محض» را به وضوح دید. همان طور که بارها و بارها در کایه دوسینما هم نوشتیم، تکنیکهای بصری در خلق یک دنیای تخیلی، به مراتب مهم تر از فیلمنامه هستند.من همیشه در بیان تصویری و ساختار و ریتم تدوین، در کنار روایت صرف قصه فیلمهایم، مستقیماً از مورنائو تاثیر گرفتهام.
«طلوع» اوج دوران سینمای صامت است. اما مورنائو این توانایی را داشت که در مواجهه با پدیده سینمای ناطق، صدا را نیز به مجموعه اثرش اضافه کند. مثال خوب این ادعا ورسیونهای صامت او از دو نمایشنامه «تارتوف» (مولیر) و «فاوست» (گوته) است که هر دو قابلیت ساخته شدن به صورت ناطق را هم داشتند. هیچ وقت فراموش نمی کنم که مورنائو در سال ۱۹۳۱ در جریان یک تصادف جان باخت. او آن زمان ۴۴ سال بیشتر نداشت. او تمایلات غیرعادی داشت و شایع است در زمان تصادف اتومبیل حواس پرتی راننده و بازیگوشی مورنائو، باعث مرگشان شد.