نوشته زیر ترجمهای است از گفت و گوی روزنامه «دیلیتلگراف» با «جان تورتورو»، که در تاریخ ۲ تیر سال ۱۳۸۶ در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» با عنوان «معجزه بعد از ۳۰ سال» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) به چاپ رسید.
«هشت ونیم» اولین فیلمی بود که از «فدریکو فلینی» دیدم. ۱۸ سال بیشتر نداشتم و از تماشای آن اصلاً خوشم نیامد. به واقع از آن متنفر شدم. شاید در آن سن برای من، آن فیلم بهترین انتخاب نبود. فیلم به لحاظ بصری فوقالعاده بود و من خوب این مساله را متوجه شده بودم ولی مشکل اینجا بود که در عوض از خیلی چیزهای دیگرش سردرنیاوردم. چند سال بعد «جاده» را دیدم. از آن بیشتر خوشم آمد اما پایانش گیج و آشفتهام کرد. ببینید، همراه شدن و خوکردن به فیلمهای فلینی مدتی زمان میبرد. برای من این اتفاق با تماشای «آمارکورد» و «ولگردها» افتاد. پس از دیدن این فیلم کم کم احساس کردم به طرز مرموز و عجیبی افسون شدهام. شدیداً با آنها ارتباط برقرار کردم. پس از مدتی حس میکردم دارد چیزی در درونم شکل میگیرد.
هشت سال قبل که نسخه مرمت شده «شبهای کابیریا» را در نیویورک نشان دادند، بههمراه همسرم مدتی در صف ایستادم تا امکان تماشایش را در «لینکلن سنتر» از دست ندهم. خب فیلم کاری با من کرد که نمیتوانم توصیفش کنم. با تمام وجود از خود بیخود و مسحور آن شدم. «شبهای کابیریا» – بهترین فیلمی که در آن سال دیدم- بیاندازه مفرح و جذاب و شگفتانگیز بود. این روزها فیلمهای زیادی میبینید که از نظر بصری قوی و مجاب کنندهاند اما درونمایه و اساس روانشناختی بچگانه و خامی دارند. این اثر فلینی برای من مثل یک رمان بود. یک رمان کوتاه. یک رمان کوتاه بینظیر و چیرهدستانه. فلینی هیچگاه آن نشانهها و رفتارهای توفانی و آتشین ایتالیاییها را با خودش نداشت. بخصوص در «شبهای کابیریا» این شور و حال خیلی آرام و با طمانینه به تصویر کشیده شده است. وقتی که از سینما بیرون آمدم احساس کردم که برای دو ساعت در کلیسا به سر بردهام.
حالا ۳۰ سال بعد از تماشای فلینی من دیگر به کیش او درآمده بودم. روح فیلمی که بعدها ساختم- «عشقورزی و سیگار» و همین حساسیت و آسیب پذیری و مضحک بودن توامانش واقعاً از دنیای فلینی میآید. «عشقورزی و سیگار» روایت سرخوشانه و موزیکال زندگی مردی از طبقه کارگر است که چندان به اصول زندگی و سر و همسرش پایبند نیست. در یک صحنه میبینیم که نهالی از ریشه درآمده محکم به صورت این مرد میخورد و در نمایی دیگر گروهی از زنهای حامله در خیابان به آوازخوانی و پایکوبی مشغولند. این همان دردناکی و مسخرگی توامانی است که به آن اشاره کردم.
«شبهای کابیریا» بیاندازه مدیون و تحت تاثیر بازی همسر فلینی –جولیتا ماسینا– است. با آن حضور زنده و پرشور و آن چشمهای گرد و برجستهاش. با وجود اینکه فلینی در قصه ظالمانهاش تمامی امیدها و خوشیهای کابیریا را بر باد میدهد، با این حال کابیریا در مواجهه با هر بحران میکوشد تا با نشاط و روحیه یک مبارز سختکوش از کنار آن بگذرد و با بیاعتنایی زندگیاش را از سر بگیرد. او کسی است که دوام میآورد و همچنان باقی میماند. کسی با او برخورد طبیعی نخواهد داشت. آدمی است ساده دل و در عین حال بیاندازه پیچیده. این پیچیدگی در پایان فیلم به اوج خودش می رسد. در آنجا مردی که کابیریا عاشقش شده، او را تهدید میکند و داراییاش را از چنگش درمیآورد. کابیریای پریشانحال از دور صدای سازهای یک گروه موسیقی را میشنود. به سمت دوربین برمیگردد. به رغم آن واقعه دردناک لبخند میزند. این پایان، یکی از بهترین پایانبندیهایی بوده است که من در عمر دیدهام. ثبت این لحظه حزنآور و بعد به سرعت برق حال وهوا را عوض کردن چنین چیزی معجزه است.