مقدمه مترجم: بیشتر اوقات بعد از تماشای بهترین فیلمهای عمرمان، پس از کلی کلنجار با ایدههای مختلف و برداشتهای متفاوت، در ناخودآگاه ذهنمان دوست داریم از میان پرسشهای متعدد، پاسخ یکی را زودتر پیدا کنیم: «اونجا دقیقا چه اتفاقی افتاده» این شاید همان پرسش کلیدی است که وادارمان میکند تا از جهان رویا، دنیای روی پرده و روابط بین شخصیتها فاصله بگیریم و خود را به مجموعه پشت این پرده جادویی بخوانید واقعیت نزدیک کنیم.
میخواهیم به عمق ذهن کارگردان و فیلمنامه نویس نفوذ کنیم و از زندگی خصوصی بازیگرها سر دربیاوریم، پیش خودمان فکر میکنیم با پی بردن به مشکلات روحی، گذشته تلخ یا شیرین و روابط شخصی عوامل سازنده قطعا قدم بزرگی برای رمزگشایی از خیالها، هوسها، قصهها و واقعیتهای روی پرده برداشتهایم .این حجم فراوان نشریات زرد که زندگی لحظه به لحظه بازیگران را برایمان گزارش و مصور میکنند و برنامههای متعدد تلویزیونی که مدام چگونگی ساخته شدن فیلمها را با آب و تاب جلوی چشممان میآورند، شاید سطحیترین نوع پاسخ به همان پرسش ناخودآگاه ما است و خوب هم میدانیم که این پرسش قطعا پاسخ روشنی ندارد. مثلا بارها از خودم پرسیدهام دقیقا بین اسکورسیزی و تدوینگرش خانم شونمیکر پشت درهای بسته اتاق تدوین یا بین برتون و آهنگسازش دنی الفمن یا… چه اتفاقی میافتد . فکر میکنید هیچ برنامه، گزارش، مصاحبه، یا منتقدی بتواند به این پرسش پاسخ درستی بدهد؟
شاید به همین دلیل است که وقتی میبینیم تعداد همکاریهای دو نفر در دنیای سینما به رقمی بالاتر از چهار میرسد پیش خودمان میگوییم: «دیگر قطعا اتفاقی افتاده است.» و در میان تمام زوجهای دو نفری، رابطه بازیگر فردی که دیده میشود و کارگردان غایب همیشه حاضر، همان کسی که دیده شدن یا نشدن بازیگر در دست او است بارزترین و بیرونیترین وجه ارتباطهای این طرف و آن طرف پرده است. همین میشود که فهرستی بلند را از کسانی که دوستشان داریم در خاطرمان حفظ کرده ایم: تروفو –پییر لئو،برگمان –اولمان، فورد –وین، هاکس -وین، گدار –کارینا، کوروساوا –میفونه، اسکورسیزی –دنیرو، برتون –دپ میتوانیم همچنان این فهرست را ادامه بدهیم و همین میشود که هر وقت از آنها گفت وگویی خواندیم یا دیدیم مدام دنبال این میگردیم که ببینیم هر کدام از آنها درباره دیگری چه گفته، چه رازی را افشا کرده یا چه چیزی را دیده که ما ندیدهایم
کم کم هرکدام را تنها با دیگری به یاد میآوریم و بعضی وقتها از سر غفلت یا بیاختیار و ناخواسته تمامی فیلمهای آنها و به خصوص بهترین شان را تنها محدود به همکاری دونفرهشان می دانیم. حتی باور میکنیم هر چقدر که این رابطه ادامه پیدا میکند چقدر چهره هر دو نفرشان شبیه همدیگر میشود. فقط یک لحظه چشم هایتان را ببندید و به کلمه تیم برتون فکر کنید. آیا اولین چیزی که جلوی چشمتان میآید چهره بهت زده و موهای پریشان جانی دپ در ادوارد دست قیچی نیست و حالا برعکس به جانی دپ فکر کنید آیا دنیای برتون با همه آن ماجراها و رنگها و طنزها و سیاهیها و قصهها و کودکیها و… در ذهنتان نقش نمیبندد؟
سایت روزنامه گاردین در ۳۱ مارس ۲۰۰۶ بخشی از مقدمه چاپ جدید کتاب «برتون به روایت برتون» را منتشر کرد که در آن جانی دپ به گوشههایی از رابطه عمیق، ویژه و دوستانهاش با برتون پرداخته بود. این دو طی بیش از ۲۰ سال دوستی بسیار صمیمانهشان در هشت فیلم سایههای تاریک، آلیس در سرزمین عجایب، سوئینی تاد، عروس مردگان، چارلی و کارخانه شکلات سازی، اسلیپی هالو، ادوود و ادوارد دست قیچی همکاری کردهاند.
پینوشت ۱: جانی دپ زبان خاصی را برای این نوشته به کار گرفته بود. به قول یکی از دوستانم به فیلمهای خود برتون یا مونولوگهای خود دپ در فیلم رویای آریزونا امیر کوستاریکا شباهت دارد. راستش خیلی سعی کردم تا به لحن او نزدیک شوم و در عمل احساس میکنم آن چیزی نشد که خودم انتظار داشتم. به هرحال اگر توانستید حتما متن اصلی آن را پیدا کنید و از شوخطبعی دپ لذت ببرید. [این ترجمه با عنوان «یک جفت چشم غمزده» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) در تاریخ سهشنبه ۷ شهریور سال ۱۳۸۵ در روزنامه «شرق» به چاپ رسید]
پینوشت ۲: این ترجمه تقدیم میشود به دوستی که جانی دپ را خیلی دوست داشت.
مدت زمان زیادی از دوران کوتاه اوج و محبوبیت من یا هرچه که جرات دارید آن را بنامید در جایگاه یک ستاره تلویزیونی گذشته بود. من از بیشتر آن سالها با عنوان «این کار رو بکن یا برو بمیر» یاد میکنم: مرد آشفته و پریشانی را تصور کنید البته اگر علاقه دارید که موفقیتی بسیار اتفاقی نصیبش شده و بسیار بعید است دیگر به آن جایگاه دست یابد، مردی که با سرعت وحشتناکی یک دفعه به اوج رسیده و ناگهان به طرز خطرناکی و با همان سرعت سرسامآور در سراشیبی قرار گرفته است. یا اگر بخواهید مثبت تر به ماجرا نگاه کنید، میتوانیم آن را شبیه تحصیلات اجباری و تحمیلی بدانیم که در کوتاه مدت مزایای خوبی هم به همراه خودش دارد. در هر دو حال، آن سالها برای بازیگری که برچسب تلویزیون رویش خورده بود و دنیای بیوفا و بیثبات آثار تماشاگرپسند هم به حضورش هیچ اشتیاقی نداشت، دوران وحشتناک و هول برانگیزی بود. خوشبختانه، من شدیدا مصمم و حتی بیاندازه محتاج و بیتاب بودم تا خودم را از این فراز و فرود خلاص کنم. تمامی درها به رویم بسته شده بود و دیگر بعید میدانستم شانسی داشته باشم، تا اینکه کسانی چون جان واترز و تیم برتون با بصیرت و شجاعتشان این شانس را برایم فراهم کردند تا خودم پایهگذار و معمار بنیانهای فکری خودم باشم. بگذریم، از موضوع اصلی دور شدیم.من بارها و بارها این حرف ها را زدهام. مدتی است با حالتی قوزکرده پشت کیبورد کامپیوترم نشسته ام و به سختی مشغول کلنجار رفتن با کامپیوتری قدیمی و قراضه هستم که نه او مرا میفهمد و نه من او را. مخصوصا با وجود میلیونها فکری که در مورد مسئلهای تا این اندازه شخصی مثل رابطه من و رفیق قدیمیام تیم در سرم میچرخد. برای من تیم همان آدمی است که نزدیک به سال پیش هم دربارهاش نوشته ام، اگرچه گذر این سالها برای هر دو نفر ما تمام خوشیها، موفقیتها و چیزهای جذاب و فوقالعادهای را به همراه داشته و باعث تغییراتی اساسی و ریشهای در شخصیت ما شده است. ما به آدمهای دیگری بدل شدهایم، حداقل دیگر آن دو نفر سابق نیستیم. بله، من و تیم، هر دویمان پدر هستیم.
واقعا حیرتآور است، چهکسی حتی فکرش را میکرد که ممکن باشد روزی بچههای هر دو ما با هم تاب بازی کنند یا ماشینهای اسباببازی و هیولاهای عروسکیشان را به هم بدهند و حتی احتمالا از هم آبله مرغان بگیرند. دیگر فکرش را هم نمیکردم من و تیم به اینجاها برسیم.تنها فکر کردن به اینکه تیم برای خانوادهاش پدری سربلند است، مرا بیاختیار به گریه میاندازد. طوری که واقعا نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم آخر اینجا هم پای چشمهای تیم وسط است. شکی نیست که این یک جفت چشم غم زده، ناآرام و درمانده همواره درخشش خاصی داشتهاند. اما این روزها چشمان این یار و رفیق قدیمی همچون باریکههای نورانی اشعه لیزر پرفروغ و درخشنده اند. در عمق نگاه نافذ، خندان و حاکی از رضایت امروز او تمامی آن ژرفا و متانت گذشته با روشنایی امید به آینده عجین شده است. پیش از این هیچ گاه چنین چیزی را در او ندیده بودم. آن روزها تیم به نظر خیلیها مردی بود که ظاهرا همه چیز داشت یا دستکم از بیرون همین طور به نظر میرسید. با این حال احساس میکردید در این میان یک چیز کم است. احساس میکردید یک چیز سر جایش نیست یا فضایی خالی بی استفاده مانده. جایگاه تیم، جایگاه غیرعادی و عجیبی بود.
حرف مرا باور کنید… دقیقا میدانم دارم به چه چیزی اشاره میکنم. تماشای تیم در کنار پسرش، بیلی، همیشه برای من خوشایند بوده. پیوندی است فراتر از کلمات. احساس من این است که تیم در این رابطه، کودکی اش آن زمان که تازه به راه افتاده بود را میبیند و آماده است تا همه اشتباهاتش را تصحیح و کارها و رفتارهای درستش را از نو تکرار کند. من تیم را همچون مردی میبینم که مدتها است میخواهد از قالب مرد نیمه تمامی که عاشقش بودیم و میشناختیمش، خارج شود و به بلوغی با طراوت و تکامل درخشان و پرشور امروزیاش برسد. من مفتخرم که از نزدیک شاهد لحظه لحظه این فرآیند معجزه وار بودهام. مردی که دیگر این روزها او را جزء گروه سه تایی تیم، هلنا و بیلی می دانم، انسان جدیدی است به غایت کامل و والا. خب، تا همین اندازه کافی است. دیگه از جعبه دستمال کاغذی فاصله بگیرم و به سر چیزهای دیگر بروم. موافق هستید پس حرکت.
…سال ۲۰۰۳، در مونترال مشغول بازی در فیلم «پنجره مخفی» بودم که تیم به من تلفن کرد و از من خواست تا همان هفته در نیویورک سیتی همدیگر را ببینیم، با هم شامی بخوریم و در باره مسئله ای گفت وگو کنیم. نه اسمی، نه فیلمنامه ای، نه قصه ای. او به هیچ چیز خاصی اشاره نکرد. من هم مثل همیشه با خوشحالی گفتم: «باشه می بینمت» و خب همین کار را هم انجام دادم. وقتی وارد رستوران شدم، تیم آنجا بود. در گوشه نیمه تاریکی خودش را چپانده بود و داشت به آرامی نوشابه اش را مزه مزه میکرد. سر میزش نشستم و برای اولین بار با این جمله شروع کردیم: «خب خانواده ات چطورن» و بعد یک راست رفتیم سر اصل مطلب. ویلی ونکا. مبهوت شده بودم. ابتدا از نگاه غیرمعمول و به شدت غریب برتون به داستان کلاسیک چارلی و کارخانه شکلاتسازی رولد دال بی اندازه حیرت کردم، اما موقعی که با پیشنهاد بازی در فیلم روبه رو شدم، آن هم در نقش ویلی ونکا، دیگر حیرتم دوچندان شد. کاملا گیج شده بودم. این روزها برای هر کودکی که در دهه ۷۰ یا ۸۰ بزرگ شده بود نسخه اصلی فیلم با بازی جین وایلدر که در نقش ونکا درخشان ظاهر شده بود مثل یک حادثه ماندگار بود. در نتیجه در درون من، از یک طرف کودکی بود که سرخوشانه و با بازیگوشی از این پیشنهاد استقبال میکرد و از طرف دیگر بازیگری بود که خیلی خیلی خوب میدانست هر بازیگر، مادر او و ماهی طلایی سومین پسرعمه عموی برادر مادر آن بازیگر حاضرند بر سر رقابت در تصاحب این نقش آن هم در فیلم کارگردانی که با تمام وجود تحسیناش می کنم همدیگر را تکه تکه کنند یا در بهترین حالت به شیوهای کاملا متمدنانه و با رضایت خاطر همدیگر را بکشند.
همچنین کاملا از تمام تلاشها و درگیریهایی که تیم در طول تمام این سالها با استودیوهای مختلف به خاطر حضور بیدردسر من در تمامی پروژههایش انجام داده بود، خبر داشتم و خوب میدانستم شاید برای همین فیلم هم دوباره مجبور بشود آستینها را بالا بزند و کلی دعوا و جر و بحث بکند. باور نمیکردم چنین اقبالی بازی در نقش ویلی ونکا به من رو کرده… و در خودم نمیدیدم بتوانم از پساش بر بیایم.فکر میکنم، احتمالا قبل از اینکه از دهانم بپرد: «هستم» به تیم اجازه دادم تنها یک جمله و شاید نصف جمله را به زبان بیاورد. او پاسخ داد: «خوبه، دربارهاش فکر کن و نتیجه رو به من بگو» و من به او گفتم: «نه، نه… اگه تو بخوای من حتما حتما میآیم».ما شاممان را با رد و بدل کردن ایدههایی کوچک و جذاب و در عین حال سرگرم کننده درباره شخصیت ویلی ونکا و البته جریان معمول کهنه عوض کردن بچه که احتمالا پدرهای عاقل و بالغی مثل ما انجامش میدهند به پایان رساندیم. به خودمان جرات دادیم و موقع شب کمی با هم قدم زدیم، با هم دست دادیم و دست آخر همدیگر را در آغوش کشیدیم، کاری که احتمالا دو رفیق عاقل و بالغ انجام میدهند. بعد من به تیم مجموعه ای از دیویدی های Wiggles را دادم، کاری که قاعدتا دو تا آدم عاقل و بالغ قاعدتا نباید انجام دهند، ولی این کار را میکنند و بعدا منکرش میشوند. از هم خداحافظی کردیم و من به سر فیلم «پنجره مخفی» برگشتم. چند ماه بعد، در لندن آماده فیلمبرداری فیلم بودیم.
صحبتهای اولیه درباره «ویلی ونکا» دیگر به پایان رسیده بود و همه آماده بودیم تا ساخت فیلم را شروع کنیم. ایده این مرد تنها و تک افتاده و انزوای شدیدی که بر خودش تحمیل کرده یا تمامی تاثیرات احتمالی این مسئله در زندگی او عرصه گسترده ای را پیش پای ما قرار داده بود. من و تیم برای رسیدن به لایههای گوناگون شخصیت ویلی ونکا، سعی کردیم با جدیت فراوان به گذشته خودمان برگردیم و به جست وجو در آن و کندوکاوی عمیق در خودمان دست بزنیم: دو مرد عاقل و بالغ در یک مشاوره جدی با همدیگر، مدتها درباره شایستگیها و تواناییهای «کاپیتان کانگورو» در مقایسه با «آقای راجر» به بحث پرداختند و برای چاشنی بحثشان پای شخصیتهای معروف مسابقات تلویزیونی را هم وسط کشیدند. آرام آرام به حوزهها و دورانی قدم گذاشتیم که سرانجامش خندههای مکرر بود و قطرات اشکی که صورتمان را خیس کرد. ما حتی به بازیها، نمایشها و مراسم مختلف دوران کودکی سفر کردیم، جایی که با نمایشهای بدون کلام و دلقکهای فستیوالهای مختلف طرف بودیم. با سری نترس خطر هر چیزی را به جان خریدیم و تمام مسائل غیرضروری را کنار گذاشتیم. من خاطرات روزهای شکل گیری این فیلم را همچون گنجینهای گرانبها تا ابد با خود خواهم داشت. تجربه همکاری با تیم برتون در یک فیلم، یکی از بهترین اتفاقهایی است که امکان دارد در زندگی با آن روبه رو شوید. هر بار که در فیلمی از برتون حاضر شده ام، احساسم این بوده که افکار و ذهنهای ما با یک سیم داغ ملتهب به هم متصل است که هر آن امکان دارد جرقه بزند. بارها و بارها پیش آمده که در بعضی از صحنههای خاص، من و تیم به طرزی خطرناک خودمان را در حال بندبازی روی نخی باریک و در تلاش برای شکستن هر چه بیشتر مرزها یافتهایم که دست آخر خیالها، هوسها، تصورات و سرخوشیهای به مراتب ابزوردتر را با خود به همراه داشته است.
در کمال تعجب، هنگام فیلمبرداری «چارلی و کارخانه شکلاتسازی» تیم از من خواست تا برای ساخت «عروس مردگان»، پروژهای که همزمان در برنامه کاریاش قرار داشت، به گروه او ملحق شوم. ابعاد و مختصات ویژه هر کدام از این فیلمها به قدری گسترده بود که میتوانست حتی یک فیل را از پا درآورد. تیم به راحتی و بدون زحمت از سر این فیلم به سر آن یکی میرفت. او نیروی مهارنشدنی است. بارها و بارها پیش آمده بود که من در برابر توانایی بی پایان، خستگی ناپذیری و انرژی نامعقول او واقعا کم میآوردم و نمی توانستم پا به پای او پیش بروم.
خلاصه اینکه، ما در کنار هم به شدت کار میکردیم و اوقات بسیار خوشی را گذراندیم. مثل کودکان بیعقل به همه چیز و هیچ چیز میخندیدیم، بماند که هر دفعه موضوعی در میان بود. بیهیچ احساس شرمندگی، شروع کردیم به تقلید رفتار اشخاصی که در سالهای دور بهترین سرگرمیمان تماشای آنها بود. اشخاص توانمند و مستعدی چون سامی دیویس جونیر همیشه، چارلی کالاز، جورجی جسل، چارلی نلسن رایلی…این فهرست میتواند همچنان ادامه داشته باشد ولی هرچه که جلوتر برویم اسمها ناشناختهتر خواهند شد و خب این بیشتر خواننده این متن را گیج و از موضوع اصلی دور میکند. ما حتی با هم بحث فلسفی عمیقی کردیم درباره اینکه آیا واقعا مهمانهای برنامه دین مارتین رُست موقع ضبط برنامه در یک اتاق به سرمیبردند یا نه و کم کم داشتیم از این بابت که گویا اینطور نبوده، دچار نگرانی و تشویش زایدالوصفی میشدیم.
دانش تیم درباره سینما و فیلمسازی بیهیچ حرف و حدیثی مبهوتکننده، شگفتآور و به تمام معنی ترسناک است. مثلا یک روز سر فیلمبرداری خیلی اتفاقی از دهانم پرید که دخترم ونسا به سینمای فاجعه آن هم از نوع بدش علاقه دارد. بلافاصله، تیم با انرژی و حرارت دوچندانی بحث را به دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن، فقط باید دستهایش را می دیدید که چگونه با شور و هیجان در هوا با حرکاتی زیگزاگی از این طرف به آن طرف میرفتند. او شروع کرد به گفتن بیوقفه فهرستی از چیزهایی که من تا به آن روز حتی اسمشان را هم نشنیده بودم. بعد برای من مجموعهای بینظیر را از کتاب خانه شخصیاش آورد که در آن عناوینی مثل When Time Ran Ou یا The Swarm دیده می شد و بعد برای اینکه دیگه کارش را به نحو احسن به پایان برساند آثار آرامشبخشی چون Monster Zero یا Village of the Damned را رو کرد. نکته اینجا است که در رابطه او با سینما ذره ای بیاعتنایی و دلزدگی را نمی بینید .او با تمام وجود عاشق سینما است. او به هیچ عنوان از فیلمسازی خسته نشده. هر لحظه حضور در این عرصه همچون تجربه اول، برای او مهیج و پرشور جلوه میکند.
برای من همکاری با تیم، مثل رفتن به خانه است. خانهای بنا شده بر خطرهای بسیار که درش احساس آرامش و آسودگی میکنید. آرامشی فوقالعاده و بینظیر. در این خانه هیچ خبری از ایمنی نیست. خب ما فرزندان این خانه ایم و در اینجا این گونه بزرگ شدهایم. خیلی ساده، تنها چیزی که هر فرد میباید بر آن تکیه کند مقوله اعتماد و اطمینان متقابل است. مقولهای که عنصر کلیدی هر مسئلهای است. عمیقا میدانم که تیم با تمام وجودش به من اطمینان دارد که به خودی خود موهبتی فوقالعاده است. البته معنی این نیست که من دست روی دست میگذارم تا او هر کاری دلش خواست انجام دهد. مهمترین و اولین دغدغه من رسیدن به شخصیتی است که باید ایفاگر آن باشم. تنها عواملی که باعث میشوند عاقلانه رفتار کنم آگاهی من از اطمینان تیم، عشق و علاقه وافر من به او و اعتماد عمیق و ابدی و ازلی من به این کارگردان توانمند است و همه اینها همراه است با آرزوی قلبی همیشگی من که هیچ گاه او را ناامید نکنم.
دیگر چه چیز بیشتری میتوانم در باره او بگویم او برادر، دوست، یار و پدر خوانده فرزند من است. او روحی متعالی، شکوهمند و منحصر به فرد است. کسی که تا پایان جهان با او خواهم ماند و با تمام وجود اطمینان دارم او نیز چنین خواهد کرد. خب… من تمام حرفهایم را گفتم.