اشاره: یادداشت زیر در معرفی فیلم «هزارتوی پن» (ساخته گییرمو دل تورو) به مناسب نمایش آن در جشنواره فیلم فجر نوشته و در ستون «توهم بزرگ» ویژه نامه روزنامه «اعتماد» در تاریخ ۱۶ بهمن سال ۱۳۸۵ با عنوان «آلیس در سرزمین تباهی» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) به چاپ رسید.
کاری که «گییرمو دل تورو» در «هزارتوی پن» انجام داده دقیقا همان روشی است که قهرمان فیلمش در پیش میگیرد: به کارگیری نهایت تخیل و خلاقیت برای تحمل و تجربه واقعیتی دردناک. اصلا همین خیالپردازیهای دخترک است که باعث میشود تصاویر عذابآور و دردناک دل تورو از اسپانیای پس از جنگ داخلی را تاب بیاوریم. اسپانیای ۱۹۴۴ او جای خوبی برای زندگی نیست. گویا لذت و تفریح سالهاست که با آنجا خداحافظی کردهاند. کشوری را میبینیم که دیگر قصهها را فراموش کرده و به جای نبرد با اهریمن، مشغول پیکار با خود است. درد در تک تک چهره شخصیتهای فیلم نشسته. از خنده و شوخی خبری نیست و لبخند چیز کمیابی به نظر میرسد. افسران نظامی در اردوگاهی واقع در جنگلهای خارج شهر مشغول پاکسازی تهمانده هستههای مقاومت هستند که ما به همراه «اُفلیا» (که پدرش را در جنگ از دست داده) و مادرش (همسر فعلی فرمانده اردوگاه که از او باردار است) قدم به این سرزمین تباهی میگذاریم. «کاپیتان ویدال» فرمانده ارشد اردوگاه آرمان بلندی دارد و میخواهد فرزندش در «اسپانیای پاک» به دنیا بیاید. و خب همین آرمان است که جهانی میسازد چنین دهشتناک و غریب که ساکنان درونش به چیزی ضد خود تبدیل شدهاند : نظامیان به جای برقراری نظم و محافظت از مرزها در برابر دشمنان خارجی به کشتن و شکنجه وحشیانه هموطنانشان مشغولند و مجبورند صورت پارهپارهشان را بخیه بزنند، پزشک به جای درمان و شفابخشی به قطع پا و کشتن (خلاص کردن) تن میدهد، و مستخدمه این اردوگاه به جای استفاده از چاقو برای پخت و پز آن را برای بریدن دهان به کار میگیرد.
در حقیقت «اُفلیا» همان «آلیس» است (و جالب اینکه دقیقا در یکی از صحنه ها لباسی مثل او می پوشد ) در سرزمین عجایبی که شخصیتهایش هیچکدام به خیال و تخیل اعتقادی ندارند. اُفلیا در لحظه آشنایی با «کاپیتان ویدال» کتابهایش را به شدت به سینه چسبانده و برخورد کاپیتان طوری است که انگار میخواهد او را از قصهها جدا کند، «مرسده» (مستخدمه اردوگاه) در پاسخ اُفلیا میگوید که به “پریها” اعتقادی ندارد ولی در کودکی به خیلی از چیزها اعتقاد داشته. و جالبتر از همه اینها مادر است که به اُفلیا میگوید «برایت یک سورپریز دارم» و اُفلیا میپرسد «کتاب ؟» و جواب میشنود: «نه یه چیز بهتر». برای مادر لباسها و «کفش»های اُفلیا – که هر دوبار به هنگام بازگشت از عالم خیالم کثیف می شوند- به مراتب بیشتر از تخیلات او ارزش دارند و انگار همین ندیدن و انکار آن دنیاست که او را به کام مرگ میفرستد. در طول تماشای فیلم مدام از خود می پرسیم آیا این سیاهروزی مردمان این دنیاست که دیگر جایی برای تخیل باقی نگذاشته یا نبود تخیل است که مصیبتشان را دو چندان کرده. اُفلیا تقریبا تا انتهای فیلم تنها شاهد بخش کوچکی از ماجراهای دردآور اطرافش است با این وجود احساس میکنیم موجودات به ظاهر ترسناک خیالهای او (که در واقع به مراتب از انسانهای دور برش مهربانترند) با چهرههای بد منظرشان به صورت ناخودآگاه روح زمانه اُفلیا را به نمایش میگذارند و شاید به همین دلیل است که با بدتر شدن اوضاع و افزایش خشونت و درندهخویی در دنیای واقعی، موجودات دنیای خیال نیز وحشتناکتر و نامهربانتر میشوند.
در ابتدای فیلم از زبان راوی میشنویم که شاهزاد خانم دنیای پایین آرزوی آسمان آبی را در سر داشت و برای همین به دنیای واقعی قدم گذاشت و گم شد، اما پدر شاهزاده همیشه معتقد بود که او روز برمیگردد. اتفاقا با ماجراهایی که پس از این مقدمه میبینیم بیشتر احساس میکنیم این شاهزاده، گمشده دنیای خود ماست. اسپانیا قطعا به کسی مثل اُفلیا بیشتر از کاپیتان ویدال احتیاج داشت. در اسپانیای پاکی که کاپیتان (و در حقیقت فاشیسم) وعدهاش را میدهد و آرزوی آن را در دل دارد خبری از آسمان آبی نیست. از یک نظر شاید تفاوتی بین کاپیتان و اُفلیا نباشد. او هم به ایدئولوژی نظامی که درش خدمت میکند همان قدر ایمان دارد که اُفلیا به اجزا و موجودات دنیای قصههای خیالی. همانطوری که اُفلیا خودش را مقید میبیند تا تک تک آزمایشها را پشت سر بگذارد تا به سعادت برسد، کاپیتان هم خودش را موظف میبیند تا برای تحقق آرمانش بکشد، شکنجه دهد وآدمهای بیگناه را لت و پار کند. وجه دردناک قضیه اینجاست که در انتها این خیال است که در ظاهر به نفع واقعیت شکست میخورد و دلیلش هم این است که اُفلیا برعکس کاپیتان بنده بیچون و چرای خیالش نیست و از انجام آخرین خواسته «پن» سر باز میزند. البته کاپیتان هم چیزی جز مرگ نصیبش نمیشود.
با مرور دوباره وقایع متوجه میشویم که اُفلیا با گذشتن از هزارتو به حقایقی بزرگتر دست پیدا میکند: بالغ شدن (این که زیستن در این دنیا تلختر و ترسناکتر از قصههای پریان است) و مرگ (امری گریزناپذیر که اکثر شخصیتهای اصلی قصه با آن روبرو میشوند و تنها چیزی است که نمیشود حتی با خیال از دستش گریخت). با مرگ اُفلیا حسرت میخوریم که چقدر دنیای ما از موجوداتی شبیه او خالی است. وقتی که پای مرگ در میان است حتی مهارت و توانمندی تحسین برانگیز دل تورو (که تا اینجا به زیبایی هر دو جهان واقع و خیال را برایمان به تصویر کشیده) نمیتواند جلوی آن را بگیرد. در ابتدای فیلم به مدد تکنیکهای سینمایی خونها از روی صورت اُفلیا پاک میشوند و به دنیای خیال قدم میگذاریم، ولی در انتها دوباره بر سر جای اولمان قرار میگیریم و شاید همان تکنیکهای سینمایی که رستگاری و برآورده شدن آرزوی اُفلیا را در دنیای خیال را برای مان مجسم میکنند باعث بشوند کمی از تلخی و سیاهی فاصله بگیریم. پس از تماشای فیلم مدام با خودمان میگویم کاش مثل اُفلیا گچی داشتیم تا هروقت که میخواستیم از ترسهایمان فرار میکردیم. نمیدانم شاید هم سینما قرار است نقش همان گچ را در زندگیمان بازی کند.