اشاره: یادداشت زیر در معرفی و توصیه به تماشای فیلم «زندگیهای دیگران» (فلوریان هنکل فون دونسمارک) به مناسب نمایش آن در جشنواره فیلم فجر نوشته و در ویژه نامه روزنامه «اعتماد» در ۱۸ بهمن سال ۱۳۸۵ با عنوان «کاش استالین جلوی خودش را نمی گرفت» (همچنین میتوانید به این لینک مراجعه کنید) به چاپ رسید. [در متن ابتدایی اسم «استالین» به اشتباه جای نام «لنین» به کار رفته بود.]
در «زندگیهای دیگران» دیگر خبری از نوستالژی شوخطبعانه و طعنهآمیز «خداحافظ لنین» (ولفگانگ بکر) نیست. دیگر قرار نیست به کمونیسم/ سوسیالیسم پوزخند بزنیم. اگر آنجا با پسری طرف بودیم که برای به تاخیر انداختن مرگ مادرش میخواست با تمام وجود دوران پوسیده قبل از فرو ریختن دیوار برلین را جلوی چشم مادرش بازسازی کند، اینجا دیگر با خود واقعیت دردناک و سیاه روبروییم: مجموعهای زهوار دررفته و از درون متلاشی که بوی پوسیدگی و ترس همه جایش را پر کرده، چیزی شبیه همان خانه درون فیلم که ماموران «اشتازی» (پلیس مخفی دولت سابق آلمان شرقی که وظیفه زیر نظر گرفتن اشخاص معمولی و تهیه و جمعآوری اطلاعات شخصی زندگی آنها را به عهده داشت) درش میکروفونهای شنود را کار میگذارند یا سیمها را از دیوارها بیرون میکشند. اگر در «خداحافظ لنین» خواهر قهرمان به لباسهای مندرسش نگاه میکرد و به خودش می گفت: «واقعا عجب آشغالهایی را میپوشیدیم»، اینجا لحظه لحظه این «بی خاصیتی» را تجربه میکنیم و دنیایی را می بینیم سرد و زنگزده، تهی از شور و رنگ. خب شوخی نیست، در کشوری هستیم که در کنار ۱۰۰۰۰ مامور پلیس مخفیاش ۲۰۰۰۰۰ نفر به خبرچینی مشغولند، آدمها تا سر حد جنون درباره امور روزمرهشان بازجویی شده و مثل یک واحد درسی – با آرامش و خونسردی – به دانشجویان آموزش داده میشوند. ناتوانی، سکوت، خودسانسوری و – یا بهمانند مادر «خداحافظ لنین»– کنارآمدن ناخواسته و گریز ناپذیر هنرمندان و روشنفکران با این سیستم نتیجهای جز «عقیمی»، بیباری و بیلذتی هنرمند و ماموران تحت امر این مجموعه در پی ندارد. در این نظام خفقان، حتی تحول تدریجی، منطقی و قابل باور مامور اطلاعات (با آن حضور «خداگونه» که همچون یک کارگردان سینما که در انتخاب سوژه و بازیگر، طراحی صحنه و صدا، نوشتن فیلنامه و مهمتر از همه دستبردن در سرنوشت شخصیتها و در حقیقت کارگردانی تقدیرشان نقش اصلی را پیدا میکند) که بواسطه دقیق شدن در اجزای زندگی، رفتار و کلام روشنفکران و محصولات هنری (خواندن «برشت» و شنیدن موسیقی ) صورت میگیرد و – همزمان با او- هوشیاری و فعالشدن نمایشنامهنویس (که عملا محصول مرگ روشنفکر دیگری است)، نمیتواند از مرگ هنر و زیبایی (بازیگر تاتر و معشوقه نویسنده) جلوگیری کند. در صحنهای از فیلم از زبان نویسنده که مشغول نوازندگی پیانو است، میشنویم : «لنین درباره یکی از ساختههای بتهوون گفته بود اگر نمیتوانستم جلوی خودم را در گوش دادن به این قطعه بگیرم، قطعا مسیر انقلاب تغییر کرده بود.» احتمالا در انتهای فیلم مامور – برکنارشده- اطلاعات با دیدن کتاب نویسنده (که به اسم مجازی او تقدیم شده نه خود او، که انگار هویت او بدون سیستم هیچ معنی ندارد) با خود حسرت میخورد کاش همیشه آنها درباره ما مینوشتند و نه ما دربارهشان. کاش لنین جلوی خودش را نمیگرفت.