اشاره: نوشته زیر، گزارش/یادداشت بلندی بود درباره فیلم جاه‌طلبانه «عطر: قصه یک قاتل» (ساخته تام تیکور) و واکنش برخی از منتقدان به آن، که در تاریخ ۱۲ اسفند سال ۱۳۸۵ در روزنامه «اعتماد» با عنوان «عطر: قصه کارگردانی که نتوانست همه را راضی کند» (همچنین می‌توانید به این لینک مراجعه کنید) بعنوان مطلب اصلی و همچنین در ادامه با «دنیای فانی بوها» در ستون «توهم بزرگ» به چاپ رسید.

هروقت چهره پریشان و مضطرب ژان باپتیس گرنووی- ضد قهرمان فیلم «عطر: قصه یک قاتل»- را می‌بینم ، ناخودآگاه یاد «تام تیکور» می‌افتم. بعد پیش خودم تصور می‌کنم هیچ بعید نیست که خود او هم در زمان نوشتن فیلمنامه و کارگردانی فیلمش لحظات بسیاری به شباهت موقعیت خطرناک و دشوار خودش و فرجام تلخ قهرمان/ضد قهرمان اثرش فکر کرده باشد.جماعت خشمگینی که- به حق – در ابتدای فیلم دیوانه‌وار اعدام وحشیانه ژان را خواستارند و برای اجرایش لحظه‌شماری می‌کنند، دست کمی از مشتاقان بیشمار رمان «عطر»، سینما دوستان و منتقدانی که سال‌های سال برای ساخت آن در انتظاری طولانی به سر برده‌اند، ندارند.اگر ژان می‌خواست ذات و جوهره «زیبایی» را تا ابد حفظ کند ، تیکور هم در تمام مدت ساخت فیلم در این فکر بوده که «روح واقعی» کتاب را  بی‌کم و کاست به تصویر بکشد. تفاوت در اینجاست که معجون سکرآور ژان تمام اهالی شهر را از خود بی‌خود کرد و بهشت را در جلوی چشمانشان آورد، اما تصاویر تاثیر‌گذار، چشم‌نواز و هولناک تیکور از خیابان‌ها و کوچه‌های کثیف و فضای مشمئزکننده پاریس قرن ۱۸ و دنیای سیاه و شوم قهرمان فیلم به جای شور و شوق و سرمستی، بیشتر خشم و تندی منتقدان را  با خود به همراه داشته است.

بدون شک تیکور با اقتباس از رمان «عطر» – که کارگردان‌های مشهوری چون استنلی کوبریک، مارتین اسکورسیزی، ریدلی اسکات، میلوش فورمن و تیم برتون زمانی به ساختنش فکر کرده بودند و بعد آن را “فیلم نشدنی” دانسته‌اند- برای آخرین فیلمش، به یکی از بلند‌پروازانه‌ترین و دشوارترین تجربه‌های عمرش دست زده است. اینطور که از گفته‌هایش  برمی‌آید کارگردانی توانفرسای فیلم «بهشت» (براساس فیلم‌‌نامه‌ای از کریشتوف کیشلوفسکی که دیگر هیچ انرژی و نیروی روحی و جسمی برایش باقی نگذاشته بود)، شکست عشقی او «فرانکا پوتنت» (بازیگر فیلم «بدو لولا بدو» که هر‌دویشان را به شهرت جهانی رساند)، نوجویی همیشگی‌اش و- مهمتر از همه- پاسخ به وسوسه‌ای چالش‌برانگیز و چندساله، هر کدام به نوعی در این انتخاب دخیل بوده‌اند. البته او پیش از عملی ساختن آرزوی قدیمی‌اش می‌بایست پروژه‌ای دیگری را هم  به پایان می‌رساند. به همین دلیل همراه کارگردان‌هایی مثل  الیویه آسایا، سیلوین چامه، جوئل کوئن، وس کریون، آلفونسو کوارون، گاس ون سنت و… در ساخت فیلمی ۲۰ اپیزودی به نام «پاریس، دوستت دارم» شرکت کرد و قسمت او با نام «راست و درست» و بازی ناتالی پورتمن  به یکی از تحسین‌برانگیزترین فیلم‌های مجموعه تبدیل شد. (این فیلم کوتاه را می‌توانید اینجا تماشا کنید)

با توجه به ماجراهای حواشی ساخت این فیلم که به اندازه آرزوی تیکور قدمتی چندین و چند ساله دارند، فهم دلایل وسوسه‌برانگیز بودن خود قصه و ساخت آن  برای او، تشویش‌های آگاهانه/ناخود‌آگاه‌اش به هنگام کارگردانی و همچنین توضیح عطش عمومی برای تماشای فیلم دیگر چندان امر پیچیده یا غیرقابل توضیحی به شمار نمی‌رود. رمان «عطر»، نوشته «پاتریک زوسکیند»، برای اولین‌بار در سال ۱۹۸۵ روی پیشخوان و پشت ویترین کتاب‌فروشی‌های کشور آلمان در معرض دید خوانندگان قرار گرفت. قصه مرعوب‌کننده و دهشتناک زندگی «ژان باپتیس گرنووی»، جوان بی‌همه‌ کس و سیاه‌بختی که در زندگی‌اش هیچ چیزی جز قوی‌ترین حس بویایی دنیا ندارد و همین موضوع (یا در ظاهر ساختن خوش‌بو‌ترین عطر دنیا) او را به یک قاتل زنجیره‌ای تبدیل می‌کند، روایت بی‌نظیر و توصیف و تشریح دقیق و تمام عیار و معرکه دنیای بوها توسط نویسنده، دیدگاههای فلسفی درباب هویت، عشق، زیبایی و حضور تناقضات و پارادکس‌های اخلاقی‌ در کنار فضای جنایی و حتی پلیسی و دلایل متعدد دیگر باعث  شدند تا کتاب در بین گروه کثیری از خوانندگان و منتقدان ادبی به یکی از صد رمان برتر قرن بیستم تبدیل شود. استقبال فراوان از این رمان به‌قدری بوده که تا به امروزبه ۴۵ زبان دنیا (از جمله لاتین) ترجمه شده و ۵/۱میلیون جلد از آن فروش رفته است. (در زمان تنظیم این متن یکی از دوستانم به من اشاره کرد که سالها قبل کتابی به اسم عطر با ترجمه مهدی سمسار در ایران به چاپ رسیده ولی نمی‌داند که این همان کتاب معروف است یا نه)

عطر به مدت بیست سال است که در کشورهای اروپایی همچنان جزو محبوبترین کتاب‌ها به‌حساب می‌آید، عملا به یک اثر کالت تبدیل شده و برای مثال قصه و شخصیت اصلی کتاب در ترانه‌ها و لیریک‌های چندین گروه موسیقی مورد اشاره قرار گرفته است. کورت کوبین، خواننده و نوازنده گیتار گروه معروف «نیروانا» (که گاس ون سنت فیلم «روزهای آخر» را براساس چند روز آخر زندگی او ساخته) به مناسبت‌های مختلف از عطر با عنوان محبوبترین کتاب زندگی‌اش یاد می‌کرد و حتی در آلبوم «In utero»ی این گروه تمام اجزای قطعه «Scentless Apprentice» (شاگرد بی‌بو) دقیقا بر مبنای قصه رمان عطر تنظیم شده بود.

اگر شخصیت محوری رمان عطر را موجودی غریب، تک‌افتاده و فردی نا‌همگون با مردمان و دنیای پیرامونش بدانیم، شاید با کمی دقیق شدن در زندگی خالق او احساس کنیم که او هم ساز جدای قهرمان اثرش نمی‌زند. «پاتریک زوسکیند» نویسنده منزوی و گوشه‌گیری است که در تمام این سال‌ها تعداد مصاحبه‌هایش از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود، از گرفتن هر جایزه‌ای خودداری می‌کند، هیچکس از محل زندگی‌اش اطلاع دقیقی ندارد و جالب‌تر از همه اینکه تنها سه عکس از او موجود است. او بعد از آغاز موج محبوبیت کتابش،  به‌شدت اصرار داشت که  فقط استنلی کوبریک و میلوش فورمن می‌توانند  قصه را به فیلم برگردانند و به همین دلیل سال‌های سال در برابر پافشاری مداوم فیلنامه‌نویس‌ها و کسانی که می‌خواستند حق کپی رایت رمان از او بخرند به شدت مقاومت می‌کرد. دوست قدیمی زوسکیند، «برند ایشینگر» (نویسنده فیلمنامه «سقوط» و تهیه کننده آثار بیشماری همچون «داستان بی‌پایان»، «نام گل سرخ»، «چهار قهرمان شگفت انگیز»، «رزیدنت ایول» و…)، مصمم‌ترین و مصرّترین فیلمنامه‌نویس وتهیه‌کننده‌ای است که بالاخره با پرداخت ۱۰ میلیون یورو در سال ۲۰۰۱ پس از کشمکش فراوان، موفق می‌شود تا او را به فروش حق کپی رایت کتابش راضی کند.(خود سوسکیند شرح تمام این کلنجارها و درگیری‌های پیرامون این رمان و گوشه گیری‌هایش را در فیلمنامه‌ای با نام «روسینی» آورده که درسال ۱۹۹۷ فیلمی نیز بر اساس آن ساخته شده است) سوسکیند بعد از این ماجراها دیگر هیچ گونه خودش را درگیر پروژه عطر نکرد و حاضر نشد نسخه‌های نوشته شده از روی فیلمنامه را بخواند یا سر صحنه فیلمبرداری حاضر شود و حتی در پاسخ به خواهش‌های کارگردان، عوامل فیلم و خبرنگاران که نظر او را درباره محصول نهایی جویا شده بودند به این جمله بسنده کرده «ولم کنید. فقط دست از سرم بردارید».

جدا از مقاومت‌های سرسختانه و ناز و کرشمه‌های نویسنده کتاب، مسئله دیگری که سطح توقع منتقدان و طرفداران این کتاب را پیش از نمایش اقتباس سینمایی آن بالا برده بود، هزینه بسیار زیادی است که تهیه کننده‌ها و سرمایه گذاران خرج ساخت این پروژه کرده‌اند. «عطر : قصه یک قاتل» به علت حضور بیش از ۵۰۰۰ نفر عوامل اصلی و فرعی (۶۷بازیگر اصلی، ۱۰۰ طراح  چهره‌پردازی و …)، فیلمبرداری در دو کشور متفاوت فرانسه و اسپانیا (که عملا کارگردان را وداشته تا به هنگام فیلمبرداری با چهار زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و اسپانیایی با همکارانش صحبت کند!) و همچنین طراحی دشوار صحنه و لباس، با صرف بودجه‌ای نزدیک به ۶۰ میلیون یورو به گران‌ترین و پرخرج‌ترین فیلم تاریخ سینمای آلمان تبدیل شده است. (فیلم در نمایش  اولیه‌اش در سینماهای  سرتاسر دنیا نزدیک به ۱۰۰ میلیون دلار فروش گیشه داشته)

دلمشغولی دیگری که به نظر می‌رسد در زمان ساخت فیلم تا اندازه‌‌ای ذهن تیکور را به خودش مشغول کرده، چگونگی مصور ساختن جهان بوها، باور‌پذیری و ملموس‌بودن هرچه بیشتر آن و سهیم شدن تماشاگر در دنیای ذهنی و تجربه‌های بویایی قهرمان اثر بوده است. بی‌شک او خوب می‌دانسته که قدرت قوق طبیعی و عامل موفقیت نسبی شخصیت اصلی فیلمش و نکته‌ای که تمام وقایع، تعابیر، دیدگاه‌ها، لایه‌های پنهانی و زیرین قصه و در یک کلام کل دنیای اثر بر پایه آن بنا شده می‌تواند به نقطه ضعف و پاشنه آشیل محصول نهایی تبدیل شود .البته پیش از تیکور کارگردان‌های دیگری نیز در این زمینه – یعنی برداشتن محدویت‌های هنر سینما و ارتقاء آن به چیزی فراتر از تجربه‌ای دیداری/شنیداری- شیوه‌های گوناگونی را آزموده بودند . فلیپ فرنچ در مقدمه یادداشتی که در مجله «آبزرور» بر فیلم «عطر: قصه یک قاتل» نوشته با اشاره به دو فیلم در این زمینه توضیحاتی داده است. به گفته او «مایک تاد جونیور» به هنگام نمایش  فیلم «رایحه راز» بوسیله دستگاه‌های خاصی، بوهای مختلفی را در فضای سالن منتشر می‌کرده است. مثلا در زمان ورود شخصیت منفی قصه به صحنه، بوی سیگار در  فضای سالن سینما پخش می‌شده که البته این مسئله دردسرهای خودش را داشته، در هر جایی هم قابل انجام نبوده و کسانی هم که سرما خورده بودند از تماشای آن فیلم مزخرف خسته می‌شدند. تجربه دیگر در این زمینه، کاری است که جان واترز به هنگام نمایش فیلم «پلی‌استر» انجام داد و فرنچ از آن با عنوان Odorama یاد می‌کند. درآنجا پیش از نمایش فیلم، ده کارت شماره‌گذاری شده در اختیار تماشاگران قرار می‌گرفت. در بخش‌های مختلفی از فیلم تصویر عددی روی پرده می‌آمده و تماشاگران می‌بایست کارت‌های آغشته به طیف وسیعی از بوهای گوناگون(از گلهای پژمرده تا بوی پا و گازهای شکمی) را بو می‌کردند. به هرحال تیکور هیچکدام از این کارها را انجام نداده و تمهیدات خاص خود را برای فیلمش درنظر گرفت.

من پیش از تماشای فیلم، رمان را نخوانده بودم و هیچ اطلاعی هم از میزان محبوبیت آن در بین تماشاگران و منتقدان نداشتم به همین دلیل بی‌هیچ زمینه قبلی یا پیش‌داوری فیلم را دیدم. طی دوبار تماشای آن با اثری روبرو شدم که به مانند کارهای قبلی تیکور (به خصوص «بدو لولا بدو» و ” و«شاهزاده وجنگجو») به لحاظ بصری به شدت غنی است. فیلم پر است از قابها و تصاویر تاثیر‌گذاری که کارگردانی درخشان تیکور (بویژه در بخش ابتدایی فیلم که در پاریس می‌گذرد) تماشای آن را به تجربه بصری فوق‌العاده لذت‌بخشی برای تماشاگر تبدیل می‌کند. سکانس‌های مربوط به تولد و کودکی ژان که در بازار ماهی‌فروش‌ها و یتیم‌خانه می‌گذرد و همچنین برخورد او با دختر میوه فروش به معنی واقعی کلمه نفس‌گیر و میخکوب کننده هستند. تیکور به مدد استفاده از رنگ، حرکات دوربین و به خصوص موسیقی که در بیشتر صحنه‌های فیلم شنیده می‌شود و همچنین حضور صدای منحصر‌به‌فرد، با اصالت، گوش‌نواز، خوش‌لحن و آراسته جان هارت به‌نقش راوی (که مثل حضور لذت‌بخشش در دو فیلم «داگویل» و «مندرلی» لارس فون‌تریه، به قول منتقد مجله «سایت اند ساوند» شنیدن هر متن تلخی را، به مانند قصه‌های قبل از خواب، برایتان به تجربه‌ای شیرین و خوشایند بدل می‌کند) تا اندازه زیادی در خلق فضایی گرم، درعین‌حال ترسناک و چندش‌آور و همچنین مصور ساختن دنیای ذهنی بی‌متر و معیار و بی‌قاعده قهرمان/ضد قهرمان فیلمش موفق شده است. «ژان باپتیس گرنووی» به هیچ وجه شخصیتی دوست‌داشتنی نیست و همراه کردن تماشاگر با او تا به انتهای فیلم کار دشواری است که تیکور تا حدود زیادی از پس آن برآمده. انتخاب «بن ویشا» با آن لباس‌های مندرس، موهای کوتاه ژولیده و کثیف، چرک و کثافتی که انگار درعمق پوست و وجودش نشسته، چشمان بی‌احساس، سکوت دائمی، ضعف جسمانی و احساس تحقیر (بویژه در بخش‌های اولیه فیلم) و چهره ناشناخته‌اش برای بازی در این نقش نشان از هوشمندی و درایت سازندگان اثر دارد (بن ویشا امسال در بخش به اصطلاح «ستاره‌ها/ استعدادهای نوظهور» جشنواره  فیلم لندن نامزد دریافت جایزه بود و همچنین در نقش یکی از هفت باب دیلن فیلم «من آنجا نیستم» تاد هینز ظاهر شده است). بازی «داستین هافمن» نیز در نقش «موسیو بالدینی» (با وجود عنصر مبالغه و غلو در آن) به مانند همیشه دوست‌داشتنی و شیرین است و فیلم به‌راستی برای کم کردن سیاهی قصه‌‌اش و تلخی فزاینده آن واقعاً به حضور آدمی مثل او نیاز داشته.

متاسفانه «عطر: قصه یک قاتل» با نزدیک شدن هرچه بیشتر به جریان قتل‌های زنجیره‌ای ژان، حس و حال و قدرت اولیه‌اش را از دست می‌دهد. نکته دیگری که گروهی معتقدند ضربه اصلی را به فیلم زده، صحنه عیاشی و از “خود بی‌خود‌شدگی” دسته جمعی پایانی فیلم است. امکان توضیح و تشریح اتفاقات درون آن صحنه برای من امکان‌پذیر نیست و تنها به این نکته اشاره می‌کنم که تیکور تمام تلاشش را کرده تا حس و حال صحنه از حالتی اروتیک خارج شود و به کیفیتی شاعرانه برسد. نکته همین جاست، احساس می‌کنم تلاش چند روزه کارگردان برای ساخت و پرداخت آن صحنه با جمعیتی حدود ۱۰۰ نفر و رضایت کامل او (و رسیدن تمام و کمال به همان چیزی که در ذهن داشته) باعث شده تا نتواند – یا به زبان بهتر دلش نیامده – در اتاق تدوین بخش زیادی از تصاویر گرفته شده را در فیلم استفاده نکند و خب حضور کسی مثل کشیش در آن فضا و طولانی شدن ماجراها فضا و خواسته کارگردان را به شدت تحت‌الشعاع خودش قرار داده و عدم موفقیت او را رقم زده است. گروهی از تماشاگران  بیشتر از آنکه شگفت زده یا متاثر بشوند به هنگام دیدن این صحنه ها لبخند به لب داشتند و حتی بلند بلند می‌خندیدند (من به شخصه هیچ چیز خنده داری در آن بخش فیلم ندیدم. فضای غریب و دردآور فیلم و تنهایی شخصیت اصلی آن، که هرکجا قدم می‌گذارد و با هر کسی که تماس فیزیکی برقرار می‌کند نتیجه ای جز و مرگ و نیستی او را به همراه ندارد، به اندازه‌ای برایم تلخ و ناگوار بود که واکنش تماشاگران حتی غیر قابل توجیه به نظرم می‌رسید و شدیدا عصبی‌ام می‌کرد).

«عطر: قصه یک قاتل» فیلمی است درباره کمال‌گرایی و بهایی که باید برای آن پرداخت. اینکه ماندگاری و دوام زیبایی جز با مرگ زیبایی میسر نمی‌شود و تنهایی آدم‌ها و احساس بی‌هویتی تا چه اندازه می‌تواند به سقوط و تباهی منتهی شود. اینکه نمی‌توان در برابر تقدیر ایستاد و اگر قرار به شکست باشد گریز از آن میسر نیست و اینکه داشتن استعدادی برتر از دیگران لزوما به رهایی، آرامش و موفقیت یا رستگاری منتهی نمی‌شود و به کارگیری شیفته‌وار قدرت و توانایی‌های فوق‌العاده می‌تواند سرانجامی دردناک به دنبال داشته باشد، همه آن مضامینی است که به ظرافت در لایه‌های مختلف فیلم قابل رد‌یابی است.

دنیای فانی بوها

واکنش منتقدان سینمایی، نسبت به «عطر: قصه یک قاتل»، در مقایسه با تماشاگران معمولی، واکنشی است متفاوت. منتقدان در دو سایت «متاکریتیک» و «راتن تومیتوز»، فیلم به ترتیب از ۱۰۰و ۱۰، امتیاز‌های ۵۶ و ۶.۱ را برای فیلم در نظر گرفته‌اند: در صورتی که در سایت «Imdb» [که بیش تر مرجع سینمادوستان حرفه یی است] برای فیلم امتیاز ۷.۴ از ۱۰ ثبت شده است. در ادامه خلاصه‌یی از واکنش‌های گوناگون منتقدان امریکایی و انگلیسی را می‌خوانید.

راجر ایبرت [شیکاگو سان تایمز]:

قهرمان فیلم، آدم کم حرفی است: در نتیجه فیلم با تبعیت از او به اثری کاملاً بصری و نه گفتاری تبدیل شده و تیکور هم به طرز فوق العاده‌یی در گسترش و تثبیت این موضوع کوشیده است. هیچ وقت این قهرمان را کاملاً درک نمی‌کنید و با این حال لحظه‌یی نمی‌توانید چشم از پرده بردارید. فیلمی سیاه سیاه سیاه که تمام توجه‌اش را به صورت تمام عیار و بی هیچ کم و کاستی بر شیفتگی بیمارگونه معطوف کرده و همین موضوع، شاید باعث شود اجزای فیلم مطبوع و دلپسندتان نباشد، اما بی‌شک با دلهره، ترس و علاقه به تماشایش خواهید نشست. ویشا به بهترین وجهی از پس نقشش برآمده و داستین هافمن نشان می‌دهد که چه بازیگر باریک‌بین و جذابی است. قصه گرنووی محتاج ابعاد و روحی انسانی است که بازی هافمن برایش فراهم کرده. واقعاً نمی‌دانم چرا این قصه را دوست دارم، دو بار آن را خوانده و هزار کپی «آدیو بوک»‌اش را به دیگران هدیه داده ام. «عطر…»، هیچ عنصر شوق‌برانگیزی ندارد. این قصه، برای روایتش نیازمند خلاقیت و تخیل است،  و برای ساختنش به شجاعت و جسارت ، برای ایفای نقش شخصیت‌هایش هوشمندی و درایت می خواهد و تماشای‌اش کنجکاوی متهورانه یی را درباره مقوله وسواس و شیفتگی طلب می‌کند.

فلیپ فرنچ [آبزرور]:

اقتباس وفادارانه و موفق تیکور تماشاگر را دعوت می‌کند تا به کمک روایت موقر و برازنده «جان هارت»، تخیل بویایی اش را به کار گیرد. یک کمدی سیاه، بی‌رحمانه و خالی از هرگونه احساسات که از فضای تاریخی خود، برای بیان مضامین بدیع و دیدگاه‌هایش درباره تنگناها و دوراهی‌های فلسفی سود جسته. «عطر: …» اثر هوشمندانه، دلنشین و جذابی است که در بخش پایانی‌اش [جایی که توانایی ژان به نیرویی خارق‌العاده و فوق‌طبیعی بدل می شود] با تهی بودن از هرگونه حس طنز و شوخ طبعی، زشتی و هولناکی و تکان‌دهندگی یا ابعاد و مفاهیم انتزاعی متعالی، ناخوشایند جلوه می‌کند.

اد هالتر [ویلیج ویس]

چشم‌گیرترین، جذاب‌ترین و موفق‌ترین وجه فیلم، بهره‌جویی از تصاویر و صدا برای توصیف همان چیزی است که راوی [صدای خش دار جان هارت] از آن با عنوان «دنیای فانی بوها» یاد می کند. با این وجود، دنیای بیش از اندازه عطر آگین و اغراق شده این فیلم به شدت در پی آن است تا از لذت‌های مادی فراتر رفته و به نوعی لذت غیرمادی برسد. عطر، تجربه‌یی است ناب و تحسین‌برانگیز در برداشتن محدودیت‌های درون سینما، با این حال تیکور نتوانسته در آن به نگاهی عمیق برسد. شخصیت‌ها با وجود علاقه و دل مشغولی شدیدی که در نمایش تجربه‌های درونی‌شان دیده می‌شود، تنها در حد آدم‌هایی فاقد هرگونه تاثیرگذاری باقی می‌مانند. یک سوم پایانی، با نمایش گذرا و بی‌تامل ـ و برای حفظ ظاهر ـ جریان قتل‌ها، عملاً تنها به چیزی در حد و اندازه‌های عنوان خود فیلم محدود می‌شود و همه تلاش‌ها برای «هم‌سوهش»[Synesthesia، فرآیند ایجاد حس روانی است  در اثر انگیزه یا تحریک بدنی، یا حسی: مثلاً بوی به خصوص در اثر دیدن رنگ به خصوص.] هیچ گاه به آن افق متعالی و آن کیفیت فوق‌العاده‌یی که انتظارش را داریم، نمی رسد.

پیتر بردشاو [گاردین]

فیلم، چیزی شبیه لباس‌های دهه هشتادی است که در ته کشوی لباس‌هایتان پیدا می‌کنید. آیا واقعاً مردم این روزها چنین چیزی را می‌پوشند؟ تمام اجزای عطر با تفرعن، خودشیفتگی، مبالغه، جزئیات تاریخی جعلی و نوعی خودباوری کم‌مایه گره خورده است. اکران نسخه سینمایی «سکوت بره‌ها»، همزمان با پخش رمان عطر، باعث شده بود تا قاتلان زنجیره یی دوباره مد روز بشوند. به همین دلیل است که فیلم هم سعی کرده تا به طرز ناشیانه یی تمام مراحل تجسس و کشف جنایت‌ها را به نمایش دربیاورد: در نمایی می‌بینیم که لباس‌های قربانیان گرنووی در امتداد ملافه یی برزنتی روی زمین پهن شده‌اند: انگار که یک مامور قرن بیست و یکمی خبره این کاره، آنها را کنار هم قرار داده است. یا پدر دختر که می‌گوید برای پیداکردن قاتل باید مثل او فکر کنند. برخورد گرنووی با بالدینی و صحنه ترکیب عطرهای مختلف در زیرزمین خانه او، ایده خوبی است و اتفاقاً خیلی مهیج هم از آب درآمده، اما متاسفانه فیلم با خروج گرنووی از پاریس ۸۰ درصد انرژی‌اش را از دست می‌دهد. هیچ دلیلی هم نمی‌تواند صحنه ازخود‌ بی‌خود‌شدگی دسته‌جمعی پایانی فیلم را توجیه کند و در مجموع، چیزی است در حد صحنه‌های شلوغ آگهی‌های تبلیغاتی خطوط هوایی بریتیش ایرویز. در پخش پایانی فیلم، جایی که ریکمن و ویشا با هم برخورد می‌کنند، دلم می‌خواست کیفم را بگذارم روی سرم و از فرط عصبانیت، مثل اسب شیهه بکشم.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

شش + پانزده =