اشاره: فرق بین اورسن ولز و سرگئی آیزنشتاین را نمیدانید؟ خیلی ناراحت نشوید. در این زمینه زیاد تنها نیستید. همه ما به وقت ادعای “فیلم دیدن”، ملتی دروغگوییم. «جفری مکناب» نویسنده روزنامه «ایندیپندنت» در این نوشته، به شما یاد میدهد که چطور درباره فیلمهایی که ندیدهاید (و میبایست حتما حتما تا به امروز دیده باشید) اظهار نظر کنید. [این ترجمه در تاریخهای ۵، ۱۲ و ۱۹ خرداد سال ۱۳۸۶ با عناوین «عذای کرمو و پلکان اودسا»، «چطور سر اینگمار برگمان کلاه رفت» و «حشرات حرف گوشکن» در ستون «ده فرمان» روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید.]
این فیلم آیزنشتاین بزرگداشت بیستمین سالگرد شکست «انقلاب ۱۹۰۵ روسیه» است. خالیبندها اول از همه باید به غذای کرمویی اشاره کنند که باعث شورش ملوانها میشود. همچنین میباید موقع توصیف سکانس «پلکان اودسا» که درش نظامیها به مردم عادی تیراندازی میکنند، تحسینهای جانانه و پرشوری را نثارش کنید. حتما ذکر کنید که در این صحنه مادری کشته میشود و کالسکه با بچه توی آن روی پلهها به سمت پایین حرکت میکند. راستی شیوه بکارگیری «مونتاژ» [ تدوین] آیزنشتاین فراموش نشود.
اچ جی ولز درباره این حماسه علمی تخیلی آیندهنگرانه با غرولند گفته: «احمقانهترین فیلم ممکن» ولی چندین نسل از منتقدان فیلم با حرف او اصلا موافق نبودند. لافزنها باید بیخیال قصه و پیرنگ بشوند- یه مشت خزعبلات و اراجیف درباره سرکوب کارگران، یه دانشمند دیوانه و یه روبات- و روی طراحی صحنه شگفتآورش مانور بدهند. اولین برخورد لانگ با نیویورک، باعث شد تا در ذهن او، تصور «شهری در آیندههای دور» شکل بگیرد. یادتان نرود از نمایش دوباره نسخه رنگشده فیلم در ۱۹۸۴به شدت ابراز انزجار کنید.
گرانترین فیلم هنری ساخته شده در هالیوود. قصه آن درباره دختری است که مردی را وسوسه میکند تا از زندگی خوش و خرم و رویایی شهریاش دست بکشد. کارگردان فیلم، اف دبلیو مورنائو، به خاطر حرکات دوربینش مشهور است. بخش شگفتآور فیلم شیوه انعطافپذیر و سیالی است که او در به تصویرکشیدن صحنههای شهر و روستا به کار گرفته. اگر میخواهید خیلی خودنمایی کنید از فیلمانهنویس درخشان مورنائو، کارل مایر، نام ببرید و بگوید در قبرستان «هایگیت» در نزدیکیهای قبر «کارل مارکس» دفن شدهاست.
دم و دستگاه بریتانیایی «کوین برانلو» [مولف، مستندساز آثار تلویزیونی و تاریخنگار سینما که به خاطر جمعآوری و ثبت اسناد و فیلمهای دوران صامت شهرت فراوانی دارد] مسئول مرمت و اصلاح این شاهکار «آبل گانس» بود. نکته کلیدی که درباره این فیلم صامت چند ساعته باید به خاطرتان باشد، استفاده انقلابی گانس از جلوههای ویژه و بخصوص تقطیع پرده به سه بخش مجزا است. وقتی دارید درباره اولین نمایشعمومی فیلم و استقبال نهچندان گرمی که از آن شد و همچنین مسئله پیچیده کپی رایت که هنوز هم یقه فیلم را ول نکرده، حرف میزنید، قیافه ماتمزدهها را به خودتان بگیرید و گله و شکایت براه بیندازید. اگر آن را ندیدهاید، نمایش معدود و کوتاهمدتش را بهانه کنید.
درام ویلایی [درامی که ماجراهایش در خانهای خارج از شهر رخ میدهد]«ژان رنوار» مدتهای مدید در بین انتخابهای ده فیلم برتر منتقدان جاخوش کرده بود. در سال ۱۹۳۹، تماشاگران فرانسوی به شدت از آن بدشان آمد- رنوار گفته بود «جامعهای را نشان دادم که روی آتشفشان به پایکوبی مشغولاند». فیلم مفتخر است به داشتن مشهورترین دیالوگ تمام آثار رنوار: «فاجعه این است که هرکسی دلیل خودش را دارد». خالیبندها همچنین باید به سکانس هولناک «شکار خرگوشها» به دست اشراف اشاره کنند که در ظاهر تفریح و سرگرمی آنهاست اما در عمل به نوعی نسل کشی شبیه شده.
سرنخ حل معمای زندگی «چارلز فاستر کین»، کلمهای است که قبل از مرگ زمزمه میکند: «رزباد». خوب حواستان باشد که هیچ لافزن خبرهای نمیپذیرد که این کلمه فقط به سورتمه دوران کودکی اشاره دارد. مثلا به نظر«گور ویدال»[ نویسنده آمریکایی] «رزباد» [غنچه گلسرخ] اسمی خودمانی بود که غول رسانهها، «ویلیام راندلف هرست»، به […] «ماریون دیویس» نسبت داده بود. به واقع اشاره به این خانم بازیگر و مسائل حاشیهای، برگ برنده درغگوهایی است که موقع بحث و نظر درباره فیلمبرداری عمق میدان «گرگ تولند» گیر میافتند و چون احتمال دارد مچشان بدجوری باز شود میتوانند به آن متوسل شوند.
تنها همکاری«ریموند چندلر» و«بیلی وایلدر»، یکی از تلخترین و سیاهترین نوارهای هالیوود است. نمایشی کریه و بیاحساس. لافزنها باید با تمام وجود قربان «باربارا استانویک» بروند و او را موقع پایین آمدن از پلههای خانه هالییودیاش تحسین کنند. خیلی نامردیست اگر مامور شرکت «بیمه مکموری» را به خاطر حواسپرتی و دل و دین از کف دادنش سرزنش کنید.
افسانهها میگویند که «روبرتو روسلینی» فیلمش را با نگاتیوهایی فیلمبرداری کرد که سربازان آمریکایی آزادکننده شهر رم در اختیارش گذاشته بودند. خالیبندها میتوانند به خاطر فیلمبرداری آن که بلافاصله بعد از تمام شدن جنگ در خیابانها صورت گرفت، از اصالت و تروتازه و داغ بودنش ستایش و بهبه و چهچه کنند. جدای از این موضوع، حق دارید از برخورد رومانتیک روسلینی با کاتولیکها و کمونیستها هم انتقاد کنید چون در قهرمان نشان دادن اعضای ایتالیایی نهضت مقاومت ضد نازیها دیگرشورش را درآورده بود. تصویری که او از شهری اشغال شده به ما نشان داد همچنان زبانزد و زنده و تماشایی است.
«بچههای بهشت/بروبچههای اون بالا» (۱۹۴۵)
این ساخته «مارسل کارنه»، قصه عاشقانهای است در پاریس قرن ۱۹. آرلتی (که بعدها به خاطر سروسرّ اساسی که با نازیها داشت از چشم همهافتاد) نقش قهرمان فیلم، گارنس، را بازی میکند. لافزنها باید اشاره کنند که بیشتر قهرمانهای فیلم برگرفته از چهرههای تاریخی واقعیاند. «ژان لویی بارو» با ایفای نقش هنرمند پانتومیمباز دلخسته اوج بازیهای فیلم را به نمایش گذاشته. شخصیت لاولورن آنقدر تک و تنها و آس و پاس و آنقدر رقتانگیز است که ولگرد «چارلی چاپلین»در کنارش مثل سنگ، بیاحساس بنظرمیرسد.
جانمایه معروفترین اثر ازو، عملا پیامی است خوراک شهرنشینانی که وقت سرخاراندن ندارند: یه وقت پدر و مادرتون رو فراموش نکنید. زوج پیری به دیدار فرزندانشان در توکیو میروند. بچهها آنقدر مشغول خودشان هستند که مادر و پدر پیرشان را فراموش میکنند. لافزنها برای خودنمایی هم که شده میتوانند روی استفاده اوزو از فضای ۳۶۰ درجه تاکید کنند؛ ولی یادتان باشد اول درس ومشقهایتان رو خوب از بر کنید بعد طرف این موضوع دردسر ساز بروید. مواظب باشید درست همین جاهاست که گیر میافتید.
شما نمیتوانید بدون لو دادن داستان شاهکار«کارل درایر» دربارهاش اظهار فضل کنید- برای همین حواستان را خوب جمع کنید که قصه را طوری دقیق و درست تعریف کنید که مو لای درزش نرود. اصلیترین بخش فیلم معجزه ته آن است. مادری سر زا میمیرد. یک متعصب مذهبی با قیافهای در مایههای «کت ویزل» از نوع اسکاندیناویاش [Catweazle– مجموعه تلویزیونی معروف انگلیسی در سال ۱۹۷۰. شخصیت اصلی آن ظاهر ژولیده پولیده بامزهای دارد.] در گوش زن چیزی میگوید و دوباره زنده میشود. این صحنه شاید خیلی پیشپاافتاده و ابلهانه به نظر بیاید ولی خب منتقدان ازش به عنوان یکی از “متعالیترین” لحظات تاریخ سینما یاد کردهاند.
دیگه خیلی رو و بیکلاسه! اگر بخواهید به شطرنج بازی لب ساحل «مکس فون سیدو» و «بنگت ایکروت» اشاره کنید. خالیبندها بهتره چیز دیگری را پیدا کنند. مثلا میتوانند ذکر کنند که «اینگمار برگمان» نوجوان، که بعد از این فیلم به شهرت جهانی رسید، جزو طرفدارهای نازیها بود و تازه یکبار هم در سخنرانی هیتلر شرکت کرده بود. واقعا هنرمندی با این شان و منزلت و تا این اندازه روشنفکر چطوری سرش کلاه رفت؟
هر طوری که فکرش را بکنید، «فرانسوا تروفو» کودکی فلاکتبار و مزخرفی داشت. اولین فیلم بلندش- که شدیدا هم اتوبیوگرافیک است- با جدیت تمام موتور حرکت موج نوی فرانسه را راه انداخت و هنوز که هنوز است بهترین فیلم در نوع خودش به شمار میرود: اینکه پرخاشگر و یاغی و ۱۴ ساله بودن چه معنایی دارد. حتما اشاره کنید که تروفو بعدها چهار فیلم دیگر با محوریت شخصیت اصلی این فیلم، آنتوان دوانل، و بازی «ژانپییر لئو» ساخت.
«بیمارترین و کثیفترین فیلمی که تا بحال دیدهام». «با خاکروبه جمعش کنید و بیندازیدش در نزدیک ترین فاضلاب» منتقدان بعد از اولین نمایش عمومی اثر «مایکل پاول» با چنین جملاتی دمار از روزگارش درآوردنند. اما این روزها دروغگوهای حرفهای باید خوب بدانند که این فیلم دیگر یکی از ستونهای محکم سینمای کلاسیک انگلستان بهحساب میآید و قصه زندگی هرروزه مردی است که کت کیسهمانند میپوشد و سعی میکند از لحظه مرگ زنها فیلمبرداری کند. «مارتین اسکورسیزی» از طرفدارهای پروپاقرصش است و روی حرف مارتی کسی نمیتونه اظهار فضل بکند.
«ژان لوک گدار» یکبار ادعا کرده بود برای فیلمساختن تنها به دو چیز نیاز دارید: یه دختر و یه تفنگ. برای لافزدن درباره گدار فقط نیاز است یکی دوتا از جملات قصارش را از بر باشید. اگر جمله دختر و تفنگ به خاطرتان نمیماند از این یکی استفاده کنید: «سینما حقیقتی است ۲۴ بار در یک ثانیه». اگر این هم یادتان نیامد درباره جامتکات و تیشرت «جین سیبرگ» و طرز سیگار کشیدن «ژان پل بلموندو» یه چیزی بپرانید.
یکی از فیلمهای کلیدی موج نوی سینمای چک. سیاه و سفید، جمعوجور وبیادعا. ماجراهایش در یک شهرک صنعتی میگذرد که رنگ هیچ مردی را به خودش ندیده. آندولا، قهرمان اثر، موقع رقصیدن با آهنگساز خوشگذران و عیاشی آشنا میشود و تصمیم میگیرد به دنبال او به پراگ برود. پس از رسیدن به آنجا دیگر نه پسرک به او اعتنایی میکند و نه خانوادهاش او را میپذیرند. خالیبندها باید یادآوری کنند که «کن لوچ» هم اشاره کرده که در کارهایاش به شدت از این فیلم تاثیر گرفته است.
اگر میخواهید هم لافزن باشید و هم بقیه را حسابی تحریک و عصبانی کنید، بگویید که فیلمهای قدیمیتر «درک بوگارد» خیلی بهتر بودند. بازی او در کمدیهایی مثل «دکتر در خانه» و «دکتر کنار دریا» واقعاً در مقایسه با نقشهایی که در فیلمهای به قولمعروف هنری اروپایی ایفا کرده بود، یک سروگردن بالاترند. در فیلم «مرگ در ونیز» که براساس رمانکوتاه «توماس مان» ساخته شده، نگاه هیزش به پسرهای بلوند در پلاژ ساحلی، خیلی خوب از آب درآمده اما با اینحال جذابیتهای آنچنانیاش وقتی در سری فیلمهای «دکتر در …» در نقش دانشجوی سال سوم پزشکی ظاهر شده بود و با «دانلد سیندن» هماتاق بود بیشتر به چشم میآمد.
باری لیندون کوبریک واقعاً بهترین و معرکهترین فیلم تاریخ سینماست. باوجود اینکه بازسازی اواخر قرن ۱۸ انگلستان است، فوقالعاده پرشور و حال و زنده به نظر میرسد. «کن آدام» هم بابت طراحی صحنه فوقالعاده چیرهدستانه و مبهوتکنندهاش اسکاری گرفت که بیٔبروبرگرد حقش بود. فیلم درام حجیم و پرمایهای است درباره زندگی لجامگسیخته و پر شرو شور ماجراجوی باری به هرجهت ایرلندی، «ردموند بری» (رایان اونیل). علاوه براین در پس تصاویر احساسات شدید و آتشینی هم در جریان است. به زبان دیگر، با فیلمی طرفید که بهجای خالیبستن دربارهاش، باید حتما آنرا ببینید.
دومین ساخته «ترنس مالیک» به دلایل زیاد موجهای بهترین ساخته او بشمار میرود: تصاویر زیبا و چشمنوازی مالیک حکایت خاطرهانگیز و ماندگار کارگران مهاجری است که در اوایل قرن بیستم به خاطر فقر از نیویورک فرار کردند تا در مزرعهای در تگزاس مشغول به کار شوند. خالیبندها برای عرضاندام میتوانند بپرسند که کارگردان آن همه ملخ را که مزارع را دقیقا بهوقتش نابود میکنند، از کجا گیر آورده؟ آیا حتی حشرات هم گوش به فرمان مالیک کبیر بودهاند؟ (برای دیدن این سکانس به این لینک مراجعه کنید)
اگر لافزنها یکوقتی درگیر بحث بهترین فیلمهای ضد جنگ تاریخ سینما شدند، باید حتما اثر فوقالعاده وحشیانه و تلخ و دردناک «الیم کلیموف» را انتخاب کنند که قصهاش درباره بلاروس تحت اشغال نازیهاست. اینطور میگویند که «اسپیلبرگ» خیلی از این فیلم تاثیر گرفته. صحنههای آخرالزمانی که در فیلم وجود دارند تجربههای دست اول و شخصی کلیموفاند که دوران کودکی و نوجوانیاش در جنگ جهانی دوم گذشته است. او درباره آن روزها گفته: «موقع بهیادآوردن جهنم عذاب وحشتناکی را در درونم حس میکنم.»
«کار درست رو انجام بده» (۱۹۸۹)
فشار که از حد گذشت ، آدمها قاطی میکنند و میزنند به سیم آخر. این همان تز «اسپایک لی» است در فیلمی که درباره تنشهای نژادی محله بد- استوی نیویورک ساخته.[Bedford-Stuyvesant محلهای در بروکلین] لاف زنها باید اشاره کنند که این فیلم خیلی جنجالی الان یکی از اصیلترین و معتبرترین فیلمهای سازندهاش به حساب میآید و همه مثل کتاب مقدس قبولش دارند. شورش پایانی فیلم فراموشتان نشود، اما حواستان هم باشد که آن صحنهها چیزی فراتر از دامنزدن به خشم و آشوب همگانی است. لی برعکس «وودی آلن» فقط روشنفکران و نخبههای منهتن را نشان نمیدهد و سعی کرده تمام غنای شهر را به تصویر بکشد.
به نظر میرسد که «هاروی کایتل» لهجه اسکاتلندیاش را از «جان لاری» مجموعه «ارتش پدر» [ مجموعه کمدی تلویزیونی انگلیسی] قرض گرفته باشد. او در سکانسی از این ملودرام تلخ و سیاه قرن نوزدهمی «جین کمپیون» با ته لهجه اسکاتلندی در گوش قهرمان لال قصه (هالی هانتر) زمزمه میکند : «میخوام کنار هم باشیم». خالیبندها کل پیام فیلم را که کمپیون برای نشان دادنش جان کنده، میتوانند ندیده در یک خط بگویند: ویکتوریاییها هم روابط زناشویی داشتند.
«لارس فونتریه» وقتی در حال وهوای قبل از «دگما» بهسر میبرد. موقع اکرانش در حد یک شاهکار ستوده شد، اما از آن وقت تا بحال نسبتا کم دیده شده. «امیلی واتسون» با ایفای نقش زنی خجالتی و مذهبی که مدام با خدا حرف میزند بهامید شفای شوهرش با غریبهها رابطه برقرار میکند، شاهکار کرده و دست همه را از پشت بسته است. لافزنها میتوانند با اشاره به دلبستگی شدید فونتریه به قهرمانهایی ژاندارکگونه کلی فخر فروشی کنند. تکان شدید تصاویر فیلم به خاطر فیلمبرداری دوربین روی دست آن، شاید تماشاگر را مثل دریازدهها به حالت تهوع وادارد.
دو همسایه (مگی چونگ و تونی لونگ) در سال ۱۹۶۲متوجه میشوند که همسرانشان با هم رابطه دارند. آنها هم میخواهند همین کار را بکنند اما جلوی خودشان را میگیرند. لافزنها میتوانند با به زبان آوردن عبارت «برخورد کوتاه از نوع آسیاییاش» [ نام فیلمی از دیوید لین] به بهترین حالت این ملودرام «وونگ کاروای» را توصیف کنند. این خودداری شخصیتها به فیلم جذابیت، فریبندگی و کششی اروتیک بخشیده. این زوج بهقدری آراسته و شیک پوش هستند که انگار همین الان از سالن مد بیرون آمدهاند.