اشاره: متن زیر، ترجمهای است از گفت و گوی روزنامه «دیلی تلگراف» با «جورج اندرو رومرو» که در ستون «ابدیت و یک روز» روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید.
احتمالا خیلی شگفتزده خواهید شد. احتمالا به سختی باور میکنید. میخواهم از فیلمی برایتان بگویم که شدیدا با فضای آثار خودم در تضاد است. یازده ساله بودم و در محله برانکس زندگی میکردم. عمه و عمویی داشتم که ساکن منهتن بودند. یک روز به خانه ما آمدند و مرا با خودشان به مرکز شهر بردند. در آنجا به من گفتند: «خب امروز میخواهیم با هم بریم یه فیلم تماشا کنیم.» آن روز خیلی دلم میخواست اولین «تارزان» لکس بارکر را ببینم. اما پاسخ شنیدم: «نه قرار است که حکایتهای هافمن را ببینیم» پس از کلی مشاجره و کلنجار، دست آخر آن دو مجبور شدند مرا درحال جیغ و فریاد و لگد پرانی با زور به تماشای «حکایتهای هافمن» ببرند. روی صندلی سینما نشستم و همین که فیلم شروع شد با تمام وجود مسحور تصاویر روی پرده شدم. عناصر خیالانگیز و اجزای فانتزی فیلم مرا شگفتزده و از خود بیخود کرده بود. همچنین فیلم گوش مرا با موسیقی کلاسیک آشنا کرد. و این اتفاق هم به سادهترین شکل ممکن صورت گرفت چون نواهایی که میشنیدم همگی بیاندازه خوشآهنگ و به قول معروف ملودیک بودند.
«حکایتهای هافمن» که به شیوه تکنی کالر ساخته شده بود با تصاویر سرشار از رقص و موسیقی و طراحی صحنه فاخر و پرزرق و برق و نورهای فوقالعاده اش روایت غمانگیزی بود از سه عشق ناکام که در آن قهرمان نام آور ماجرا «رابرت رانزویل» بهخاطر یک عروسک ماشینی زیبا، یک معشوقه غره و یک خواننده مسلول اپرا به سرافکندگی و شکست تن میدهد. روایت فیلم به سرعت اثرش را بر من گذاشت و ودر ذهنم حک شد.آن زمان تلویزیون برنامهای پخش می کرد به اسم «فیلم میلیون دلاری» که در آن فیلمی را به مدت یک هفته – دوبار شبها، سهبار شنبهها و چهار بار یکشنبهها – نشان میدادند .«حکایتهای هافمن» را یکسال بعد در آن برنامه نمایش دادند و من در همه دفعات جلوی تلویزیون نشستم و از ابتدا تا انتها تماشایش کردم. میشود گفت ۱۷ بار در طول هفت روز.فیلم قوه تخیل مرا برانگیخت و درباره فیلمسازی درسها و نکات زیادی را به من آموخت.
دیگر نیاز به گفتن نیست که در فیلم از تصاویر کامپیوتری این روزها، یا جلوههای ویژه و حتی انیمیشن هم استفاده نشده بود. من به خوبی متوجه میشدم که کارگردانهای فیلم (مایکل پاول و امریک پرسبرگر) با تکنیکهایی همچون «Exposure Double» و معکوس کردن تصاویر چگونه به خواستههایشان رسیدهاند. در میان بازیگران به شدت مجذوب بازی «رابرت هلپمن» شدم که در چند نقش منفی و شیطانی ظاهر شده بود و در طول قصه مدام به مقابله با تلاشهای رمانتیک قهرمان برمیخواست و همیشه برای او دردسرساز میشد. او بینظیرترین و معرکهترین «دراکولا»یی که است که من دیدهام.هلپمن به قهرمان زندگیام بدل شد و ایفای نقش آدم و گربهاش فوقالعاده تاثیرگذار و تحسینبرانگیز بود. چشمانش، ابروانش – او فوقالعاده سرتر از «بلا لاگوسی» [بازیگر معروف نقش دراکولا] بود. سکانس محبوبم آنجاست که هلپمن برای اولینبار روی پرده ظاهر و با وقار و اعتماد به نفس وارد سالن اپرا میشود. در یک نمای اورهد، او را در حال راه رفتن روی فرش قرمز و تماس شنل بلندش را (همراه با به گوش رسیدن صدای غژ غژ خاص) با صندلیهای طلایی رنگ پخش و پلا در این طرف و آن طرف صحنه میبینیم. او آشکارا به مقوله کسب و کار اشاره دارد و در کمال خونسردی و آرامش باقی نمایش را از آن خود میکند.
شاید معتقد باشید که در آثارم تاثیر چندانی از پرسبرگر و پاول نگرفتهام. به هیچ وجه این نظر را نمیپذیرم و به شدت اصرار دارم که این علاقه و تاثیر ایشان به خصوص در فیلم ترسناک «نمایش وحشتآور/نمایش مورمور» کاملا حضور دارد. در آن فیلم آگاهانه و با قصد قبلی چنین چیزی را در نظر داشتم و برایش برنامهریزی کرده بودم. برای ساخت فیلم بودجه چندانی نداشتم و به همین دلیل سعی کردم از تمهیدات کمیکبوکی و جیغ و فریادهای تصنعی و نمایشی و تغییر نورهای پس زمینه استفاده کنم. سر صحنه مدام میگفتم: «حاضرم شرط ببندم که پاول همچنین کاری رو میکرد».«نمایش وحشتآور/نمایش مورمور» این شانس را برایم فراهم کرد تا نمایی شبیه «حکایتهای هافمن» بگیرم. پیش ازمرگ پاول درسال ۱۹۹۰، چندین بار با هم شام خوردیم و توانستم به او بگویم که چه مرد توانمند و بزرگی است. یادم میآید وقتی که به اندازه کافی بزرگ شدم و میتوانستم تنها این طرف و آنطرف بروم به مرکز شهر میرفتم و فیلم کرایه می کردم. آن زمانها اگر میخواستید فیلم مورد علاقهتان را ببینید میبایست اول یک پروژکتور اجاره میکردید و بعد نسخه ۱۶ میلیمتری فیلم را گیر میآوردید.
فیلم دیدن خیلی خرج و دردسر داشت و برای همین میبایست کلی پس انداز میکردید. آن روزها کس دیگری هم به شدت شیفته «حکایتهای هافمن» بود که در جایی خیلی دورتر از خانه ما زندگی میکرد . او بعدها هم در یکی از فیلمهایش هم ارادتش را به این فیلم نشان داد. این فرد «مارتین اسکورسیزی» است و آن فیلم هم «گاو خشمگین». خاطرم هست که هر وقت برای اجاره فیلم به مغازه میرفتم و جواب منفی میشنیدم فیلم پیش مارتین بود. و وقتی مارتین به مغازه میرفت و فیلم را پیدا نمیکرد، «حکایتهای هافمن» را من اجاره کرده بودم. برای همین وقتی حدود ده سال پیش بالاخره همدیگر را ملاقات کردیم این ماجرای عجیب، صحبت مشترک دوتای ما شد. به هم گفتیم :«لعنتی بی پدرو مادر پس این تو بودی که فیلم رو اجاره میکردی؟»