اشاره: «لورا درن» بار جدیدترین فیلم دیوید لینچ، «اینلند امپایر»، را یک تنه بر دوش کشید. نوشته زیر نگاه اوست به این فیلم و همکاری چند ساله اش با لینچ که در آخرین شماره مجله «مووی میکر» به چاپ رسیده است. [این ترجمه با عنوان «من و دیوید لینچ یک عملگی عاشقانه» (همچنین می‌توانید به این لینک مراجعه کنید) در تاریخ ۲۶ خرداد سال ۱۳۸۶ در ستون «ده فرمان» روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید.]

معنی و مفهوم «اینلند امپایر»

همه خوب می دانیم که لینچ فوق‌العاده عاشق دست زدن به تجربه‌های گوناگون است، روش و منش و دید گاه‌هایی خلاف جریان روز و عرف دارد و در دنیایی کاملاً انتزاعی زندگی می‌کند. با همه این حرف‌ها آدم نخبه‌گرایی نیست. برای خیلی از پرسش‌ها پاسخی ندارد. بیشتر گوشه‌یی می‌نشیند تا ببیند ما می‌توانیم راه حل یا جوابی پیدا کنیم یا نه. برای او هنر، تجربه و سفری درونی و کاملاً شهودی است. به همین دلیل در «اینلند امپایر» هر کسی تجربه و جواب‌های خودش را داشت. گروهی معتقد بودند که آن یک فیلم در فیلم است و درباره بازیگری است که در فیلم خودش گیر افتاده. آنها اشتباه نمی‌کردند، ولی برداشت من این نبود و با آنها هم عقیده نبودم. تجربه و برداشت من از فیلم به زنی برمی‌گشت که قصه را با او شروع می‌کنیم. همان کسی که همه ماجرا‌ها به او ختم می‌شود. برای من «اینلند امپایر» قصه زنی ناراحت و غصه‌دار است که با مشکل بزرگی در کشمکش است، زنی که فراغت و سفر انتزاعی و احساسی‌اش کوششی است برای تشریح احساسی و توضیح یک شخصیت برای تماشاگر. نمی‌دانم دیگران چه نظری دارند، اما برای من دختران پیش روی این زن همه موجوداتی کاملاً انتزاعی هستند و نمایشی از احساسات و عواطف او. نمی‌دانم «دیوید لینچ» اصلاً چنین چیزی را در ذهن داشت یا نه ولی من این شخصیت را این گونه دیدم و بازی اش کردم.

بازی در «اینلند امپایر»

دیوید آدم صریح و دقیقی است. به خوبی می‌داند که دقیقاً دنبال چه می‌گردد. همه چیز نوشته شده بود. ما هر روزی که برای فیلمبرداری می‌آمدیم، تازه از ماجرای آن روز خبردار می‌شدیم. حین آماده شدن، او صفحه‌یی از فیلمنامه را به دست ما می‌داد و از ما می‌خواست تا خودمان را برای گرفتن صحنه آماده کنیم. با همه این حرف‌ها نکته اصلی کار این بود که او کاملاً بر همه چیز اشراف داشت و درست می‌دانست که در پی چیست. او دقیقاً چیزی را که در ذهن داشت به من منتقل می‌کرد. آیا اینکه صحنه مورد نظر او در دنیای سوررئال اصلاً معنایی دارد یا نه به خود صحنه مورد نظر و مفاهیم ضمنی آن بر می‌گشت و به بازی من چندان مربوط نبود ولی با این حال دوباره تاکید می‌کنم که او در تمام مدت به هنگام کارگردانی کاملاً می‌دانست که می‌خواست چه کار کند.

بازی در نقش شخصیتی که هیچ وجه روشن و مشخصی ندارد

زمان‌هایی بود که واقعاً ترس را با تمام وجودم حس می‌کردم، چون در بیشتر لحظات یک فیلم این شمایید که به عنوان بازیگر باید برای درآوردن شخصیت و اجرا و ایفای درست آن تلاش کنید. ولی از طرف دیگر این موضوع برای من موهبت بزرگی بود چون برای قرار گرفتن در لحظه مورد نظر و درآوردن حس وحال آن تحت فشار قرار می‌گرفتم. می‌بایست با تمام وجود به اطلاعات و توضیحاتی که نیاز داشتم و لینچ در اختیارم می‌گذاشت اعتماد می‌کردم و همه اینها با هم موجب شکل گیری درست شخصیت می‌شد. می‌بایست به احتیاط و ملاحظه‌کاری پشت پا می‌زدم. عوامل می‌گفتند: «بازی در این فیلم یه جور عملگی عاشقانه است. پولی که در کار نیست، پس ما داریم تنها به خاطر عشق و علاقه‌مان در این پروژه شرکت می کنیم.» البته قضیه فراتر از این حرف‌ها بود. ما همه دست به یک تجربه زده بودیم.

شیوه کارگردانی لینچ

لینچ طبق یک اصول و ضوابط و کد‌های خاص کارگردانی می‌کند و من حتی معتقدم او حتی طبق یک اصول و کد‌های خاص خودش هم فکر می‌کند. خب همین می‌شود که شما با تکه‌های مختلف یک پازل رو به رویید که باید همه‌شان را کنار هم قرار دهید. فکر می‌کنم او این کار را به من و بقیه بازیگران واگذار کرد. لینچ نمی‌خواهد در حل این پازل به شما کمک کند. نمی‌خواهد به جای شما این کار را انجام دهد. او موقع ساخت «دیوانه از ته دل» برای بازیگران فوق‌العاده ارزش قائل بود و شدیداً به آنها بها می‌داد و می گفت: «من مریلین مونرو می‌خوام» اما وقتی می‌گوید: «حالامریلین بیشتر می‌خوام» خب این تمام آن چیزی بود که برای بازی در نقش «لولا» نیاز داشتم.

تست بازیگری «مخمل آبی»

با جمعی از بازیگر ها در راهرو منظر بودیم تا نوبت مان برسد. دیوید از اتاق بیرون آمد و گفت: «من می رم دستشویی». این اولین جمله یی بود که او به من گفت. او به دستشویی رفت و بعد مرا صدا زد. برای نیم ساعت از زندگی، درختان، مدیتیشن، بزرگ شدن و پشت سر گذاشتن دوران کودکی حرف زدیم. صحبتی از بازیگری نبود. مدتی بعد با من تلفنی تماس گرفتند و گفتند که او و کایل مک لاکلان می خواهند مرا در بیگ بوی باب ملاقات کنند. به آنجا رفتم و با هم سیب زمینی سرخ کرده خوردیم. او با سس گوجه فرنگی و سیب زمینی ها در ظرف مقابلش طرح های هنری درست می کرد. روی دستمال کاغذی ها کلی نقاشی کشید. بعد از هم خداحافظی کردیم. چند روز بعد به من اطلاع دادند که برای بازی در فیلم انتخاب شده ام. همین!

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

شش + 7 =