اشاره: آنچه در زیر میخوانید یادداشتی است که به مناسب نمایش «اینلند امپایر» (دیوید لینچ) از تلویزیون، که در تاریخ ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶ در روزنامه اعتماد با عنوان «گمشگته در قلمرو اشباح بیاصل و نسب» (نسخه پیدی اف) به چاپ رسید.
تماشای جدیدترین فیلم «دیوید لینچ» به هیچ وجه کار راحتی نیست- تماشای کدام فیلمش کار راحتی بوده که این یکی باشد؟ سه ساعت تمام تماشای کابوس و پریشانی و تشویش و بیمعنایی، دیدن چهرههایی وحشتزده و گیجی که تردید در تمامی اجزای صورتشان موج میزند، گمگشتگی میان ماجراهای مرتبط یا نامربوط به هم، نبود خط داستانی مشخص، همراهی با اشباحی سرگردان و هذیانهای یکذهن آشفته، سردرگمی میان زمانها و مکانها (دنیاهای) مختلف و شاید به زبان درستتر غوطهور شدن در جهانی بیزمان ومکان و بیمنطق، تماشای فیلم را از آن چیزی که تصورش میرود، دشوارتر و عذابآورتر میکند. برخی از منتقدان که پس از اولین نمایش «اینلند امپایر» در جشنواره ونیز با عصبانیتی اغراق شده ازآن با عنوان «یک کابوس عذابآور مزخرف و بیمعنای سه ساعته» یادکرده بودند، حالا در اکران عمومیاش درهمراهی با دیگرهمکارانشان، باشیفتگی هرچه تمام نقدها و یادداشتهای تحسینآمیزی برآن نوشتهاند. حتی در حال حاضر نیز واکنشها بیانگر سمت و سویی به شدت متفاوت و مغایر با یکدیگرند. درحالیکه پیتربردشا- منتقد روزنامه گاردین- یادداشتش را اینگونه بهپایان میبرد. «سینما بدون لینچ چقدر ملالآور میشد، وزندگیمان پس از پایان فیلمهای او چقدر ملالآور میشود.»، زان بروکس-منتقد دیگر همان روزنامه- فیلم را اینگونه توصیف میکند: «اثر هنری نابغه پیری که دچار آلزایمر شده». نگاههای متفاوت و متضاد این دو منتقد – چیزی میان شگفتی و عذاب- همان احساسی است که در طول تماشای فیلم به صورت توامان تجربه میکنیم .در لحظهای حس میکنیم که با فیلمی پوچ و بیمعنی طرفیم ودر لحظهای دیگر خود را در مواجه با یک شاهکار مییابیم.
خب، تمامی جملههای بالا همان توصیفات همیشگی همگی آثار لینچ است – البته به جز «قصه استریت/ سرراست» که تازه ناباورانه سادگیاش را نمیپذیرفتیم و سعی میکردیم آن را درذهنمان پیچیدهتر از آن چیزی که بود فرضکنیم.با اینحال به نظرمیرسد لینچ باوجود حضور همان عناصر همیشگی فیلمهایش (دنیاهای دوگانه و چندگانه، شخصیتهای چندوجهی و وجود ابهام فراگیر در کلیه اجزای ساختار و قصه و…)، این بار به ساخت افراطیترین، شخصیترین، غامضترین، تجربیترین و خودخواهانهترین اثرش دست زده.
تماشاگر مفلوک در اولین برخورد با ظاهر پیچیده «اینلند امپایر»، چنان خلعسلاح میشود که دیدن چندبارهاش را همچون امری حتمی و گریزناپذیر برخود تحمیل میکند و جالب اینجاست که در ذهنش خوب میداند که«نه، با چهار بار تماشایاش هم تکلیفم با آن روشن نمیشود که نمیشود». میتوان با بدبینی تمام حس کرد که لینچ فقط میخواسته ذهن تماشگرش را با تصاویری مغشوش و مبهم به بازی بگیرد و - درست مثل شخصیت(های) فیلمش- آنچنان هیپنوتیزمش کند که او ناخواسته و بیاراده در لزوم و بایدی تماشای مجدد فیلم ذرهای شک نکند.ازآن بدبیانهتر- و شاید واقعبینانهتر- تصور کارگردانی در پشت دوربین است که میخواهد با خودخواهی بیحد و مرزی تماشاگرش را تا سرحد جنون شکنجه دهد. پس از گذشت ۳۰ الی ۴۰ دقیقه از آغاز فیلم، درست در زمانی که -خیرسرمان- با کمی دشواری و تردید، اندک اندک با منطق درهمآمیزی خیال و دروغ (واقعیت جعلی یا همان فیلم درحال ساخت) و واقعیت جاری کنار آمدهایم، لینچ ما را به دنیای جدیدی پرتاب میکند و درآنجا نیز هر زمان که قرار است ذرهای به حل معمای روابط آدمها نزدیک شویم و یا موقعی که داریم با هزار و یک بدبختی از ماجراها سردرمیآوریم، او با استفاده از یک صحنه بیربط، قطعهای بیمقدمه، تغییر زمان و مکان، جیغ وحشتآور بازیگران، رقص، دیالوگهای بیمعنی، نور و انبوه اطلاعات مفید و غیرضروری (یا نبود اطلاعات کافی) ذهنمان را آشفته میکند و تمامی پیشفرضهایمان را بهم میریزد. انگار تماشاگر بیچاره بیبروبرگرد و همهجوره باید زجر بکشد. فقط برای مثال به تیتراژ پایانی دقت کنید: مراسم رقص و مهمانی با آن اجرای ویدئوکلیپ گونه و اجزای منطقی و غیرمنطقیاش زیر اسامی عوامل و بازیگران پنهان شده. نه میتوانیم تصاویر و آدمها را درست ببینم و از تمایشان و شنیدن موسیقی زیبای روی آنها (ترانه «مرد گناهکار» اثر نینا سیمونه) لذت ببریم و نه از اشخاص سازنده فیلم سردرمیآوریم. اینجا همه چیز به خود لینچ محدود میشود. خب این خودخواهی نیست؟ این که فقط من و رویاها و کابوسهایم مهماند و شما و بقیه همکارانم ارزش چندانی ندارید. خیلی ناراحتید، بلند شوید و سینما را ترک کنید یا چشمهایتان را ببندید.(میتوانیم ببندیم؟ نه، ما هیپنوتیزم شده ایم!). تماشاگر آثار لینچ نیز با جان و دل، ایناندازه افراط، شیفتگی و پافشاری بر سبک و علائق شخصی و ذرهای باج ندادن به خودش را پذیرفته و از آن استقبال میکند (ابتدا میخواستم در کنار کلمه «پافشاری» از صفت کمنظیر استفاده کنم ، دیدم چه گزاره غلطی میشود وقتی با فهرستی طولانی طرفیم که یک سرسش تارکوفسکی، آنتونیونی، فلینی، آنگلوپولس، برسون و کیارستمی است و سر دیگرش فونتریه و ترنس مالیک و راس مایر) واقعاً جدا از لینچ به چند نفر از فیلمسازها اجازه میدهیم (دادهایم) با مبهمگویی افراطی وبیمنطقیهای-ظاهریشان آزارمان دهند و بعد با تماموجود تحسینشان کنیم؟
***
«اینلند امپایر» فیلم سینما نیست. فکرمیکنید چندبارمیتوانید برای سر درآوردن از قصه یا مضامین پنهانش پول بدهید و خودتان را از تماشا یا کشف فیلمهای دیگر محروم کنید؟ (حرف غیرمنصفانهای زدم؟) با یکبار تماشای فیلم احساس میکنید که انگار دیدن آن آداب خودش را میطلبد: فیلم را باید در سکوت محض و بدون همراهی کسی ببینید. پیش از تماشایاش باید خوب استراحت کنید، تمام نگرانیها، بدهکاریها، نهشنیدنها، مشکلات و درگیریهای سیاسی و تمام مسائل مهم زندگی را فراموش کنید وکتابهای «اسلاوی ژیژک» (بخصوص تکنگاریاش درباره «بزرگراه گمشده») و مقالات او را چندبار بخوانید. تماشای دو فیلم کوتاه قبلی لینچ («خرگوشها» و«اتاق تاریک/ بیچراغ») هم احتمالا(؟!) مفید خواهد بود. چند صفحه کاغذ و یک خودکار کنار دستتان باشد تا هر لحظه فیلم را متوقف کنید و کلیه اجزای صحنه (از اشخاص گرفته تا مکانها و رنگها و تمامی اشیاء) را بنویسید. بعد تا چند روز هیچ فیلمی نبینید. ببخشید! این مجموعه همان کارهایی نیست که باید برای نقد هر فیلمی انجام دهیم؟ یعنی فیلم دارد «درست فیلم دیدن» را دوباره به ما یاد میدهد ؟ اصلا مگر میشود با این قطع و وصلها از فیلم لذت برد؟ این واقعا شیوه صحیح فیلم دیدن است؟ در بار دوم تماشای فیلم سعی کردم در تاریک روشن سالن سینما برای درک بهتر قصه فیلم از سکانسهای مختلفش یاداشت بردارم .در اواسط فیلم متوجه شدم عملا بیشتر از اینکه حواسم به فیلم باشد دارم فیلمنامه دکوپاِژ شده را روی کاغذ میآورم و دیگر کم مانده استوری برد فیلم را بکشم. خب به نظر شما اینگونه فیلم دیدن واقعاً شوقآوراست؟ درچند سطر بعدی تلاش بیمعنا و شاید بیضرورتی را میبینید برای مرتب کردن اجزای بهم ریخته قصه فیلم برای فهم(؟!) بهتر آن (اگر فیلم را ندیدهاید و میخواهید لذت کشف[؟!] را ازدست ندهید این بخش را نخوانید بماند که نوشتههای زیر میتواند کاملا غلط باشند):
الف- بازیگری به اسم «نیکی گریس» (لورا درن) با همسر حسودش در خانه مجللشان زندگی میکنند. به او بازی دریک فیلم هالیوودی به اسم «بر فراز فرداهای آبی» و با مضمون خیانت پیشنهاد شده. برای نیکی ایفای نقش در این فیلم اهمیت فراوانی دارد.
ب- روزی از روزها زنی که در همسایگی آنها زندگی میکند (گریس زابریسکی) سرزده به پیش نیکی میآید. چهره چندشآور و تشویشبرانگیزش و همچنین گویش مضحک، وقیحانه وعینحال تهدیدگرش آقای ایکس «بزرگراه گمشده» را بهیادمان میآورد.او که از کل قضیه فیلم هالیوودی خبر دارد به نیکی میگوید که او درآن فیلم بازی خواهد کرد، در آن فیلم قتلی اتفاق افتاده و پای شوهر نیکی هم درمیان است. او همچنین قصه دختری را میگوید که دریک مغازه گم شد.
ج- پس از آشنایی با کارگردان (جرمی آیرونز) وبازیگر اول مرد (دوون برک با بازی جاستین ثرو) در جلسه روخوانی فیلمنامه متوجه میشویم که این فیلم بازسازی یک اثر نیمهتمام لهستانی است که دو بازیگر اصلیاش کشته شدهاند. اسم شخصیتها در نسخه امریکایی به «سوزان» و «بیلی» تغییر یافته است. در حین روخوانی ناگهان کسی در پشت صحنه دیده میشود. دوون به دنبال او میرود ولی کسی را پیدا نمیکند.
د- کم کم به موازات جلو رفتن فیلمبرداری، رابطه بین دو بازیگر اصلی صمیمانهتر میشود. همسر حسود نیکی، دوون را تهدید میکند که کاری به کار زنش نداشته باشد.
ه- نیکی خیانت میکند و شوهرش او را درحال خیانت میبیند. نیکی درحال[…] به دوون میگوید که دیروز خواب دیده که فردا در صحنهای از فیلم وارد مکانی می شود…
و- ما این رویا یا واقعیت را میبینیم. در اینجا زمانها درهم میریزند. با سوزان (یا نیکی) وارد پشت صحنه جلسه روخوانی (مورد ج) میشویم. دوون به دنبال او میآید و سوزان (یا نیکی) فرار میکند و در دکوری شبیه یک خانه پنهان میشود. دوون (یا بیلی) او را پیدا نمیکند. اینجا لورا درن با هویتی جدید (به احتمال ۹۹ درصد سوزان) زندگی جدیدی را آغاز میکند.
ز- از این قسمت به بعد تناوب و به صورتی خیلی مبهم شاهد تصاویری هستیم از فیلم لهستانی، چگونگی مرگ دو بازیگر فیلم لهستانی، حضور فاحشهها در رویاها و زندگی واقعی سوزان، اعلام حامله بودن سوزان، نمایشنامهای که شخصیتهایش خرگوشهستند، شغل احتمالا غیرقانونی شوهر سوزان، آمدن سوزان به پیش بیلی و مواجهه با زن بیلی و… و مرگ سوزان.
ح- خب موارد بالا (از د تا ز) در حقیقت فیلمی است که کارگردان (جرمی آیرونز) در حال ساخت آن است.
ط- همه موارد بالا (از الف تا ح) بعلاوه تصاویر آن «نمایشنامه/ مجموعه تلویزیونی خرگوشها» ( و در واقع همان فیلمی که دیوید لینچ قبل از ایلند امپایر ساخته) توهمات زنی است که احتمالا کودکش را گم کرده و در حال انتظار برای پیداشدن و بازگشت او و همسرش به خانه، به تلویزیونی زل زده و اشک میریزد.
ی- کلیه موارد بالا (از ب تا ط) پیشگوییهای زن چندشآور بخش ب بود (در تماشای چندباره فیلم احساس میکنیم که رمزگشایی از قصه فیلم چه اندازه کار بیهودهای است.)
***
بعد از تماشای هراثری از لینچ با اصرار بهخودمان این گفته معروف را یادآوری میکردیم که:«در فیلمهای لینچ به دنبال جوابی نگردید. فیلمهای او خود سوالاند.» حالا شاید وقتش رسیده یک پرسش قدیمیتر را دوباره تکرار کنیم:«آیا واقعاً لینچ سوالی دارد؟» وقتی با فیلمی طرفیم که فیلمنامه نداشته، ساختش در مدت سهسال به صورت کاملا بداههپردازانه بوده، بخشهایی از یک فیلم دیگر به آن اضافه شده، بازیگرانش اصلا نمیدانستند (و نمیدانند؟) که موضوع آن از چه قرار بوده و کارگردانش نیز با تیزهوشی ،خودخواهی و کمیهم فرصتطلبی از پاسخ دادن طفره میرود؛ آیا واقعاً حق نداریم ذرهای به همهچیز شک کنیم؟ نباید لحظهای فکر کنیم که گویا تنها به تماشای مجوعهای از ایدهها و تصاویر ذهنی عجیب و غریب کارگردانی نشستهایم که با مبهمگویی افراطی سعی دارد روی هیچی سرپوش بگذارد؟ (البته ما به خاطر لینچ بهخودمان اجازه نمیدهیم که از این جلوتر برویم و شاید این مقدار تردید را هم مجاز ندانیم)
«اینلند امپایر» از یک نظر در برابر شیوههای مختلف نقدنویسی مقاومت میکند و از طرف دیگر انگار با شیوه «بوردول»ی و نئوفرمالیستها به خوبی سازگاری دارد و فراتر از همه اینها با آن جزئیات و لایههای پیدا و پنهان فراوان و اشارههای بیشمار روانشناختی و گردآوری تمامی دغدغهها و اجزای دنیای لینچ، جهان مطلوب و آرمانی «اسلاوی ژیژک» است. اینبار به جای کتابی هفتاد هشتاد صفحهای مطمئنا رسالهای چند جلدی او را خواهیم خواند. و خب وقتی بخواهیم وجوه تماتیک/مضمونی آن را نیز برسی کنیم ، بهخاطر همان دلایل ابتدای بند سوم، میتوانیم با آرامش فهرستی طولانی از مصداقها (یا پرسشها)یمان را به فیلم الصاق کنیم (و جالب اینکه اینبار هیچ مقاومتی را حس نمیکنیم):
صورت «ویلیام اچ میسی» تمام قاب تصویر را پوشانده و با گفتن جمله کلیشهای «هفته دیگه به هالیوود برمیگردیم، جایی که ستارهها رویا میسازنند و رویاها ستاره» انگار دارد تماشگر را دستمیاندازد. آیا تمام فیلم نقیض این جمله نیست؟ آیا با نقد خشمگینانه هالیوود طرفیم؟ خون بالا آوردن نیکی/سوزان/لورا درن روی جای دستِ ستارهها در پیاده رو، پرسهزدن فاحشهها در همان پیاده روها، خیانتهای پشت و رویپرده، یا نابلدی عوامل فیلمسازی و دستیار کارگردانی که از همه پول تلکه میکند یا تضاد فضاهای متروک، لخت، رعبآور و تاریک پشت صحنه با دنیای آفتابی وخوشآب و رنگ و مجلل فیلم درحال ساخت (درون تهی و زشت و برون زیبا و در حقیقت یکسانی هردو) طعنههای تلخ و البته خیلی آشکار لینچ به استودیوها و نظام فیلمسازی هالیوود است؟ به نظر میرسد نبود امکانات به فیلم درحال ساخت سر و شکل آثار مستقل را داده، با این فرض آیا کل فیلم هجویهای بر آثار مستقل نیست؟ آیا کل فیلم نسخه پستمدرن همان فیلم نیمه تمام لهستانی است؟ نظرتان درباره نسخه پستمدرن «آلیس در سرزمین عجایب» چیست؟ آیا نظارهگر غرقشدن یک بازیگر در نقشاش هستیم؟ آیا لینچ میخواسته نگرانیها و تشویشها و پیامدهای «خیانت» را نشان دهد؟ اصلا مگر لینچ آدمی اخلاقگراست که بخواهیم از اثرش نتیجهگیری اخلاقی هم بکنیم؟ آیا فیلم تصویرگر اوهام و ترسهای یک زن فرزند از دست داده است؟ دامنه نظرات خوانندگان وبلاگ و روزنامه گاردین از اینها هم فراتر رفته و حتی به مقولاتی مثل دوامِ حافظه، آینده اروپای شرقی و ذات آدمی و حیوانات اشاره کردهاند. میتوانیم همچنان ادامه بدهیم و از آرامش زنان بدون مردان و آزادی آنها هم حرف بزنیم. شاید هم فقط قرار بوده هیپنوتیزم شویم. دور باطل همچنان ادامه دارد؟ شاید باید همه پرسشها را فراموش کنیم و خودمان را به دست فیلم بسپاریم تا از تماشایاش لذت ببریم و ببینیم ما را تا کجا میبرد. حالا حکمران امپراطوری درون ما لینچ و فیلمش هستند.
پینوشت
آقای کافکا و خانم جولی
الف. دیوید لینچ با تصاویر بیکیفیت دوربین هندیکم معمولیاش (که اتفاقا کیفیت کابوسگونه و دلهرهانگیزی اثر را چندین برابر کرده)، نورپردازی اکسپرسیونیستی وحاشیهصوتی وهمآوری که لحظهای قطع نمیشود، با استادی تمام وحشت، توهم ،حیرانی و پریشانی را آرامآرام به تماشاگر تزریق و او را در آشفتگیهای قهرمانش شریک میکند. چند روز پس از تماشای فیلم احتمالا از قصه آن چیزی به یاد نخواهیمآورد ولی مطمئنا تصاویر هراسانگیز آن و چهره بیقرار «لورا درن» تا مدتها جلوی چشممان است. در میان آن همه صحنههای مضطربکننده، شاید تاثیر و کارکرد یکی متفاوت از بقیه باشد: نیکی پس از مرگ سوزان، بیاراده و با حالتی منگ و مسخشده صحنه فیلمبرداری را ترک میکند و وارد یک سالن سینمای خالی از تماشاگر میشود. روی پرده سینما فیلمی که تابحال تماشایش میکردیم (و نیکی هم مشغول بازی درآن بود) در حال پخش است. تصاویر انتهایی فیلم روی پرده نیکی را در موقعیت فعلیاش- ایستاده در سینمایی بدون تماشاگر- نشان میدهد.(راستش حس و حال میخکوبکننده و رعبآور این بخش فیلم، مرا بلافاصله به یاد اولین سکانس فیلم «هامون» انداخت) ترس از زیرنظر بودن و تهدید از بین رفتن و نفوذ به حریمخصوصیمان در اینجا نیز مثل «پنهان» میشائیل هانکه و «بزرگراه گمشده»، وحشت و دلواپسی مضاعفی را میآفریند. کابوس ما و نیکی تمامی ندارد.
ب. دیدن تصادفی همزمان جدیدترین فیلمهای دو کارگردان ستایش شده دوران ما – لینچ و سودربرگ -در یک روز یاد آور حسرتی چند ساله و آرزویی بود که تحقق آن دیگر بعید به نظر میرسد. همیشه آرزو داشتم که روزی لینچ قصهای از کافکا را بسازد. تکرار این که «دنیای لینچ نمونه تصویری متعالی و امروزی قصههای کافکاست» حرف تازهای نیست. سالها قبل با ذوق و شوق به تماشای «کافکا»ی استیون سودربرگ (با بازی جرمی آیرونز) نشستم و هیچوقت یادم نمیرود چه اندازه متاسف و سرخوررده شدم. فیلم سودربرگ در سادهترین حالت، «ترس از بودن» آثار کافکا را به «ترس از تکنولوژی و فلز» تقلیل داده بود. امسال نیز آن سرخوردگی با دیدن «آلمانی خوب» تکرار شد. سودربرگ برخلاف لینچ با عقبگردی عجیب و غیر قابل فهم ، فیلم بسیار لوس و بیمزه و به شدت تصنعی «آلمانی خوب» را به نمایش درآورد که حتی خودش هم نتوانست تماشای آن را در جشنواره برلین تحمل کند و از وسط فیلم بلند شد و سالن سینما را ترک کرد. شاید یافتن دلیلی برای چرایی ساخته شدن این فیلم از حل معمای اثر لینچ سختتر باشد .
ج. اگر یادتان باشد در آذرماه گذشته درستایش «مایکل مان» و سینمایش از دوست عزیزم «محسن آزرم» مطلبی چاپ شد که ابتدای آن بیت «عیشی ست مرا با تو، چونان که نیندیشی/ حالی ست مرا با تو، چونان که نپنداری» منوچهری دامغانی خودنمایی میکرد. تا چند وقت در گفتگوهای تلفنی یا پیغامهای اینترنتی، تفاوت غیرقابل انکار و دور بودن آن دو دنیا بخش کنایه آمیز صحبتهای دو سه نفر از دوستان منتقد بود. راستش من هم بار اول از خواندن آن شعر خیلی جاخوردم. ولی الان خیلی خوشحالم که آن زمان پس از شنیدن شوخیهای دوستان سکوت میکردم. به واقع پس از تماشای «ایلند امپایر» بهخاطر اجزای بیمعانی ظاهری آن- که در نگاه اول فهمشان دشوار بهنظر میرسد – و کلیت خیالانگیز و محسور کنندهاش شدیدا به یاد شعر معروف مولوی افتادم که با بیت «عف عف عف همی زند اشتر من ز تف تفی/ وع وع وع همی کند حاسدم از شلقلقی» شروع میشود. و خب من جرات محسن آزرم را ندارم که آن را ابتدای مطلبم بیاورم و مجبورم در بعداالتحریر نوشته ام با اشارهای گذرا ازآن رد شوم.
د. ماجرای زندگی بازیگر هالیوودی لینچ، سرگردانیاش میان چند دنیا و هویتهای گوناگونی که میپذیرد به طرز بامزهای با زندگی چندساله اخیر «آنجلینا جولی» و شباهت فراوانی پیدا کرده. جریان دو بازیگری که بواسطه یک فیلم بههم نزدیک میشوند و به همسرانشان خیانت میکنند دست کمی ندارد از زندگی ستاره محبوب این روزگار که مدتها نه بهخاطر استعداد و هنرش، بلکه به دلیل ماجراهای حاشیهای زندگی اش (خالکوبیها یا ازدواج با «بیلی باب تورنتون» که ۲۰ سال از خودش مسنتر بود) و دستآخر تورکردن ستاره خوشتیپی مثل «برد پیت»، تیتر اول نشریات زرد و ستون «دیگه چه خبر» مجلههای سینمایی بود. در چند سال اخیر، «آنجلینا جولی»، که همچنان خبری از او در سینما نیست (و حتی حضورش در «چوپان سربراه/چوپان خوب» رابرت دنیرو برای فروش فیلم بود و نه چیز دیگر)، دنیایاش را تغییر داده و در حال حاضر با خوش قلبی، نوعدوستی، مسافرت به کشورهای محروم و قبول کردن مادرخواندگی بچههای یتیم آنها همچنان در خبرها حضور دارد، این روزها او در دنیایی دیگر زندگی میکند. البته او تاهمینجا هم از پیروان ناخلف جوان و بیاستعدادش و اعضای کلوب «بلوندهای بیمایه و بدنام» (بریتنی اسپیرز، پاریس هیلتون، جسیکا سیمسون و…) و همچنین سلفهایی چون «آنا نیکول اسمیت» و «پاملا اندرسون» (که ناگهان احساس کرد که زنها چیزی فراتر از[…]هایشان هستند و به نوشتن کتاب و حمایت از حیوانات روی آورد)، هزارها پله جلوتر است. اصلا همین که توانسته این همه مدت ستاره دیگری را در شیرینکاریهایش سهیم و بقیه را هم به مادرخواندگی ترغیب کند خودش گویا هوشمندی اوست. و خب این غرور و خودآگاهی هم را در تمامی ژستهای که در جلوی عکاسان در مراسمها مختلف میگیرد به خوبی و به وضوح فریاد می زند: من زیباترین هستم، من با هوشترینم، جذابترین مردهالیوود مال من است، من چقدرانسان دوستم و حتی حاضرم به خاطر محرومان آفریقا در مراسم اسکارتان حاضر نشوم! و حالا این تماشاگرانند که بین آن دنیای پراز خطاکاری و این دنیای لبریز از نکویی و بشردوستی سرگردان و با هردو سرگرمند.
ه. یکی از محسنات فیلم لینچ هم همین است که میتواند تماشگر پریشان ذهنی مثل من را هم به یاد کافکا و مولوی بیاندازد، هم به یاد آنجلینا جولی وپاریس هیلتون و هم به یاد آقای «هادی چپردار» که در گفتگوی دستجمعی منتقدان مجله فیلم به مناسبت نمایش فیلم «شوکران» بهروز افخمی پس از اشاره و ارجاع آقای «احمد طالبینژاد» به فیلمهای مختلف از ایشان پرسید:«راستی یاد مستر بین نیفتادید؟»