اشاره: نوشته زیر، یادداشت بلندی است که به مناسبت نمایش عمومی فیلم «۳۰۰» در سینماهای جهان و جنجالهای پیشآمده پیرامونش، در تاریخ ۷ خرداد سال ۱۳۸۶ با عنوان «روشناییهای غربی، تاریکیهای شرقی» (برای دسترسی به نسخه پیدیاف میتوانید به این لینک مراجعه کنید) در روزنامه «اعتماد» به چاپ رسید. از آن زمان تقریبا نزدیک به ده سال زمان گذشته و من هنوز بر سر حرفم درباره فیلم ایستادهام. در عین حال باید اعتراف کنم بعد از شنیدن و و دیدن مصاحبه «اسلاوی ژیژک» با بیبیسی فارسی (میتوانید اینجا ببینید) و ستایش او از فیلم بعنوان ضد استعماریترین فیلم ساخته شده در این دهه یا در تاریخ سینما بیاندازه نگاه او و برخوردش را با فیلم تحسین میکنم و متاسفم که چطور نتوانستم مانند او به فیلم نگاه کنم. ژیژیک درباره فیلم «۳۰۰» یادداشتی دارد که میتوانید برای خواندن آن به این لینک مراجعه کنید.
با حساب زمان احتمالی چاپ این یاداشت، احتمالا یک ماه و نیمی میشود که «۳۰۰» در سینماهای بریتانیا بهنمایش درآمده و آن وسوسه و ذوق و شوق اولیه برای نوشتن چیزکی درباره فیلم – که به پنج یا شش ماه پیش برمیگشت – اکنون جایش را به دلزدگی و بیحوصلهگی داده. این کسالت و بیذوقی دقیقا همان چیزی است که نویسنده این متن نمیتواند- ودرستتر اینکه نمیخواهد- پنهانش کند.(راستش دلیلی هم برای این پنهانکاری پیدا نمیکند). حتی خواننده احتمالی این نوشته هم در همین مدت آنقدر درباره «۳۰۰» و “۳۰۰ درستکنها ” خوانده، شنیده و دیده که دیگر “حالت تهوع ” شاید بهترین یا دمدستیترین توصیف حال او در مواجه با این یادداشت باشد. شکل گیری این یاداشت بیشتر محصول نوعی خودآزاری همیشگی است؛ اینکه چگونه میشود با خواندن و شنیدن و نوشتن درباره یک فیلم بیارزش و بد خود و خوانندهتان را به ستوه بیاورید. اینکه برای چیزی آنقدر وقت بگذارید که اصلا لیاقتش را ندارد. اینکه…
فیلم «۳۰۰» در کمتر از یک هفته به پدیدهای- بخوانید موجی- تبدیل شد که همه خواسته و نخواسته، با نیت و بینیت و دیده و ندیده درگیرش شده بودند. فیلمی که تا چند وقت پیش احدی از آن خبر نداشت حالا حضور مستقیم و غیرمستقیمش در نوشتهها و گفتههای طیف وسیعی از متفکرین، منتقدین، هنرمندان و سیاستمداران جلوهفروشی میکرد. واقعاً باورش دشوار بود که یک فیلم توجه یا اعتراض توامان رئیس جمهور، وزیر ارشاد، جواد شمقدری ، نماینده ایران در یونسکو، خود یونسکو، مسعود بهنود، محمدقائد، مهرانگیزکار، احمد صدری، صادق زیباکلام، احمد زیدآبادی، ناصر فکوهی، اساتید دانشگاههای ایران، انجمن منتقدان، خانه سینما، پرویز جاهد، خسرو سینایی، تیم برتون و مایکل مور! را برانگیزد. و واقعاً چه کسی فکرش را میکرد یک محصول فرهنگی/هنری/سیاسی/… مبتذل و کممایه در آن روزهایی که همه نگرانیها و دغدغههای دیگری داشتند، بتواند تمام این افراد را یکجا به واکنشهای گوناگون وادارد. به این فهرست اضافه کنید گروه کثیری از هموطنان ایرانی مقیم کشورهای دیگر و وبلاگنویسان (عمدتا خشمگینی) را که با کوششی عجیب و تحسین برانگیز و با نوشتن نقدها و نامه اعتراضی و فراهم آوردن اطلاعات همهجانبهای درباره فیلم، به طرز خیلی فرهنگی، عصبانیت و غمشان را بروز دادند. از قرار معلوم، «۳۰۰» باعث شده بود خیلیها ماجراهای شبهای قبل از عید را فراموش کنند و خشم-احتمالیشان- را در جای دیگری بروز دهند که البته درک و چرایی آن در عین آسانی، کمی هم دشوار به نظر میرسید.(راستش من حتی نمیفهمیدم که در روزهای میانی عید بچههای سینما دوست و خوشفکر ما در آن اوضاع و احوال ماجراهای قطعنامه و ملوانها و معلمها و زنهای دستگیر شده چقدر با شدت و حدت و انرژی مثال زدنی در وبلاگهایشان در پی نقد گفتههای آقای دهنمکی و فیلم «اخراجیها» بودند و یا با طیب خاطر و آرامشی ستودنی ! داشتند تولد کوئنتین تارانتینو را به هم تبریک میگفتند) فضایی پیش آمده بود که همه داشتند (و دارند؟) یکدیگر را متهم میکردند (مشاور فرهنگی دولت، در ابتدا سینماگران داخلی را مقصر میدانست که با فیلمهایشان تصویر بدی از ایران نشان دادهاند، کارگردان ایرانی دولت و مطبوعات را در جدی نگرفتن سینمای ملی متهم میکند و در نظرش ملت نیز در به بار آمدن فجایعی از این دست یا عدم پیشگیری از آنها همه محکومند) در این شرایط نوشتن کار سختی بود.
با کمی فاصله گرفتن از آن انفجار اولیه، حالا کم کم احساس میشد دیگر نه حرف جدیدی برای گفتن باقی مانده نه نکتهای برای کشف.( مثلا توجه کنید به این اشاره درست و بجای شباهت فیلم به بازیهای کامپیوتری که از فرط تکرار لوث شده است) اینطور به نظر میرسید که انگار اکثر افراد با نوشتن و حرف زدن درباره فیلم (آن هم در جایی که کپی پردهایاش با کیفیت بد ۲۰۰۰ تومان موجود است و تلویزیون ۴۰ دقیقه آن را ظرف مدت کوتاهی پس از اکران عمومیاش در دنیا ،پخش میکند) در حال به اشتراک گذاشتن نوعی نفرت، نگرانی یا عصبانیت بودند.(و شاید هنوز هم باشند) بعد از فروکش کردن تب اولیه یا گرد و خاک نبرد فرهنگی ما با دم و دستگاه هالیوود و افشاگریها و اطلاعات مختلفی که بواسطه کوشش دستهجمعی فراهم شده بود، همراهی یا اضافه کردن چیز جدیدی به آن نفرت عمومی چندان وسوسه انگیز نبود. در این حال و احوال به راحتی میشد با صاحب چاپخانه فیلم «نیاز» (علیرضا داوودنژاد) همدلی کرد که پس از برگزاری یک مسابقه هوش و پرسیدن کلی سوالهای مسخره و بیربط و شنیدن جوابهایشان، با خودش گفت: «آقا مثل اینکه هرچی ما میدونیم بیات شده» دیگر وقتش بود صحبت تازهتری میشنیدیم وگرنه سکوت و بازخوانی حرفهای دیگران کار بهمراتب مفیدتری بهنظر میرسید. پرسش اصلی همینجاست: آخرسر حرفهای ما را چه کسی شنید؟ آیا داشتیم (و داریم) برایخودمان درددل میکردیم؟ و پرسش مهمتر اینکه اصلا میتوان درباره «۳۰۰» حرف جدیدی زد؟
تمامی ماجراهای حاشیهای «۳۰۰» بهطرز بامزه و در عینحال تاسف برانگیزی از خود فیلم سینماییتر و جذابتر از آب درآمدهاند. اعتراض یونسکو و همچنین اشاره «ریچارد کورلیس» [منتقد مشهور مجله تایم]، دیگر منتقدان آمریکایی و بریتانیایی به اعتراض ایرانیها و تیتر یک روزنامه «آینده نو»، در نقدهای جدیدتری که بر «۳۰۰» نوشته بودند و همچنین اعتراض همان دو فیلمساز مشهور و عذرخواهیشان! از ایرانیها- وحتی واکنش کامنت نویسهای وبلاگ روزنامه گاردین- نشان داد که ظاهرا ما برای خودمان حرف نزده بودیم و غم و فریادمان حداقل به گوش بخش روشنفکر و یا سینمادوست جامعه غربی رسید. اصلا همان دیدن تصویر روزنامه مذکور و سخنگوی دولت در کنار خبرهایی از «جورج کلونی»و«اسکارلت جوهانسون» در شبکه E! خودش خیلی دراماتیک بود! و طنز و شوک ناشی از دیدن آن تصاویر به کل خود فیلم میارزید. و خب مشکل اصلی «۳۰۰» هم به نوعی با همین حواشی بهظاهرسرگرمکننده (شایدهم دلخوشکنک) گره خورده: اثری به شدت ناامیدکننده، سخیف و بیروح که تماشایاش آب سردی است بر تمامی آن توقع اولیه و این شور و جوش و خروش نهایی.
حدود ۶ ماه پیش بهواسطه یکی از دوستان بسیار جوانی که مدتهاست از ایران خارج شده و ارتباطش با ایران و فرهنگ ایران تنها از طریق سهتار و عرفان است و هیچ علاقهای هم به سینما ندارد، از قضیه ساخته شدن «۳۰۰» باخبر شدم.(این دوست من هنوز هم فیلم را ندیده) تماشای تیزر«۳۰۰» بهشدت تحریککننده و مبهوت کننده بود. مجموعهای از بهترین نماهای فیلم، اسلوموشنهای افسونکننده، کیفیت و بافت بصری ویژه با آن رنگهای قهوهای سوخته، بعلاوه اوج گیری موسیقی شنیدنیاش در همراهی با قطعهای عالی نماها به یکدیگر، هر کسی را به تماشای فیلمی شکوهمند و متفاوت با تصاویری بدیع و اجزایی نوظهور ترغیب میکرد. کار چیرهدستانه سازندگان تیزر فیلم بقدری هنرمندانه و شوقبرانگیز (و به زبان بهتر مسخکننده) بود که دیگر دلیلی نداشت برای تحریک تماشاگران خیلی روی نامهای «فرانک میلر» و تجربه بینظیر «سین سیتی» و یا «زک اسنایدر» و «فجر/طلوع مردگان »(۲۰۰۴) [نخستین اثر او و یکی از بهترین بازسازیهای چندسال اخیر در ژانر وحشت] مانور بدهند. والحق و الانصاف با فروش فیلم دستمزدشان را هم گرفتند.
و خب ای کاش چنین تیزری هرگز ساخته نمیشد. البته تجربه سرخوردگیهای شدیدی از این دست چیز جدیدی نیست و اصلا هنر آنونسسازی هم شاید قالب کردن یک جنس بنجل به خلاقانهترین شکل ممکن باشد، ولی بهر حال تکرار این جمله معروف «باز بدجوری گول خوردیم» هم چندان خوشایند و مطلوب بهنظر نمیرسد. و شاید به همین دلیل در ناخودآگاهم سعی میکنم مدام از فیلم فاصله بگیرم به چیزهای دیگر فکر کنم. احتمالا خاصیت یک فیلم پوک همین است که شما را یاد خیلی چیزهایی غیر از خودش میاندازد.«۳۰۰» به شما یادآوری میکند که«پیتر جکسون» چه کارگردان نابغهای است و پشت حیرتانگیزی، عظمت، ماندگاری و قدرت «ارباب حلقهها» و «کینگ کونگ» استاد ماهر و خلاقی قرار گرفته که میداند چگونه از جلوههای ویژه و فنآوریهای کامپیوتری استفاده کند و آثاری بسازد که مطمئنا چندین دهه و بیشتر دوام بیاورند و تنها به همان عناصر محدود نشوند. «۳۰۰» به شما اثبات میکند که«تالکین» تا چه اندازه نویسنده خلاق و قهاری بود وآنقدر بلندپرواز و غبطه برانگیز که همچون خدایی مقتدر، جهان بیبدیلی آفرید همعرض دنیای ما با فرهنگها، زبانها، تاریخها و هزاران شخصیت قهرمان یا خبیث و اهریمن ریز و درشت گوناگون و حتی فراموش نکرد برای آن دنیا خطی مخصوص خلق کند و گویی میخواست با اینهمه باریکبینی و توانمندی و نوآوری، کوچکی و کمتوقعی و بیظرافتی عمدهای از هنرمندان و نویسندههای پس از خودش – و زود قانع شدن و کمآوردن همیشگی ما – را به رخ همه بکشد.(کتابهای او اثبات همان گفته معروف داوینچی بودند که پیشتر به ما نهیب زده بود «مشکل بشر نه از جاهطلبیهای زیاد او بلکه از کمبود بلندپروازیهایش است.»). اقتباس سینمایی «ارباب حلقهها» به همان میزان شکوهمند و بلندپروازانه بود، تنها در فصلهای شگفتانگیز و مرعوبکننده جنگهایش (که هرکدامشان ساختار و پرداخت ظریف و میخکوبکننده خاص خودشان را داشتند) و اجزا و تعداد سیاهیلشکرهای دیجیتالیاش خلاصه نمیشد و طراحی، حضور و پردازش تک تک شخصیتهای بیشمارش بقدری دقیق و کار شده بود و آنقدر برای هر دو قطب قصه به یک میزان انرژی صرف شده بود که وجود هر کدامشان بیبروبرگرد لازم و حیاتی به نظر میرسید. مشکل عمده «۳۰۰» فقدان همین تیزهوشیها و خلاقیتها است که در جز جز ساختار و فیلمنامه و یا حتی قصهاش به چشم میخورد. اگر «ارباب حلقهها» بدون حضور حتی تنها یکی از همان چهرههای نفرتانگیز «اورکها»یاش ناقص جلوه میکند، اینجا در «۳۰۰» سادهانگاری، بی دانشی و بیاطلاعی نویسندهها از لشکر خصم مورد نظرشان باعث شده تا برای جبران حفرههای خالی فیلم/قصه از نریشنی بدصدا، بیظرافت، آزاردهنده و کمی تحمیلی کمک بگیرند (راهدور نرویم و یادمان نرود که صدای روی تصاویر/نریشن و راوی چه نقش و تاثیر مهمی در کیفیت در آثار معاصری مثل«داگویل»، «مندرلی»، «عطر» و «بچههای کوچک» داشتهاند)، مدام موجودات عجیب و غریب و کریه خلق کنند که شاید حضوری ۱ دقیقهای هم نداشته باشند و یا فیل و کرگدنی نمایش دهند که بعد از ظهور چند ثانیهای لوس و خالیاز هرگونه شورانگیزیشان در روی پرده، محو و نابودشان کنند. قصه «۳۰۰» بهقدری خالی و پوک است که اضافه کردن و ورود لحظه به لحظه موجودات دیجیتالی بیریشه و بدمنظر به دنیایاش فقط و فقط برای راضی کردن تماشاگران آسانپسند و سادهگیر این روزهاست که هرچیزی او را میخنداند یا ذوقزده و مبهوتش میکند. جزئیات و اجرای حوادث «جزیره اسکال» کینگ کونگ جکسون را با همه موجودات عجیبوغریب وحشتآورش بیاد بیاورید و مقایسهاش کنید با کل «۳۰۰»: آنجا از تماشای بدون وقفه ماجراهای پشت سرهم آنقدر اشباع میشویم و درعین تمجید تواناییهای و تبحر عوامل سازنده از فرط تکرار مداوم حس هیجان و تعلیق، ناخواسته به خنده میافتیم. اینجا پس از تماشای نبردهای کارتونی، بیروح و مکانیکی فیلم (که بیاندازه برآمده از اجرای دیجیتالیاش است) بهاین فکر میافتیم که انگار در هالیوود دیگری ساخته شده است. جکسون چنین رویهای را هم دریکی از ساختههای اولیهاش «Braindead/مختعطیل» (هجویهای بر فیلمهای ترسناک باموضوع مردگان متحرک/زامبیها) نیز بهکار گرفته بود و انگار میخواست به تماشاگرش بگوید: «خیلی دلت زامبی میخواهد، خیلی از تماشای دل وروده و گوشت لذت میبری، خیلی خون میخواهی؛ خب چیزی نشانات میدهم که خفهخون بگیری!». اثر اسنایدر دقیقا در نقطه مقابل این دیدگاه قرار میگیرد؛ جایی که مجموعه جنگها و چندصدهزار دشمن پارسی مثل «آقای اسمیت» -همان بدمن- «ماتریکس» از رو هم تکثیر میشود: همه شبیه، همه سیاه.(البته آن۳۰۰ نفر هم دستکمی از آنطرفیها ندارند: همه غیور، همه عضله. در این دو سپاه انگار غیر از «لئونیداس» و «خشایارشا» هیچکس گوشت و خون و شخصیت ندارد. بماند که اصلا کسی وجود ندارد)!
فیلم «۳۰۰» در ظاهر و باطنش اثریست سرگردان میان برهنگی یک طرف و پوشیدگی کامل گروه دیگر. در یک سمت تودههای دیجتالی بیشمار خصم پارسی قرار گرفتهاند که خیلی مغرضانه و افراطی (یا از سر بیدانشی محض) سرتاپایشان در پوششی ضخیم و یا در پشت نقابی مخوف پنهان است و حتی پادشاهشان نیز درعین برهنگی زیر حجم زیادی از زیورآلات گم شده و عملا تنها گفتگوهای اسپارتیها از بدبودن ،خباثتش و نوعنگاهشان به جهان و ادارهاش پرده برمیدارد (که جز یکی دو صحنه مابهازای تصویری آن هم وجود ندارد) و در جبهه مقابل این عریانی و وضوح اندیشهها، گفتار، کردار و ساختار جامعه جماعت اسپارتی- یا یونانی- ست که به مانند تاکید نمایش پیوسته اندامهای عضلانی پرورش یافته و برجستهشان (که گویا قرار بوده در اولین برخورد یادآور چیزی شبیه طرحها یا مجسمههای «میکلآنژ» باشند) مدام خودنمایی میکند. این نمایش بیسلیقه سیاهی محض و سفیدی وقزده و این پیچیدهکردن (یا در واقع سادهکردن و سادهانگاری) یک طرف و نمایش والایی و عریانساختن طرف دیگر(درست برخلاف «سینسیتی») و انباشتن بیظرافت خوبی و زیبایی در یک کفه و خباثت و حقارت بیپایان در کفه دیگر(پشت مرد سلحشور اسپارتی کلیشه خندهدار زن فداکار، کوشا، خوشگل، بیپروا و هوشمند ایستاده و در سپاه ایرانی اگر زنی باشد جز اندامش چیزی برای عرضه ندارد) خود به خوبی نشان میدهد که فیلم برای کدام گروه سنی ساخته شده و چه طیف فکری را نشانه رفته. اصلا همین که چندین هفته متوالی در صدر فروش سینماهای آمریکا قرار گرفته خودش شکبرانگیز بود. «۳۰۰»برای جماعتی (یا درستتر نوجوانان و جوانانی) ساختهشده که دنیا را اینگونه میبینند، با تمام وجود آن را پذیرفته (خودشان را درنهایت اقتدار و بقیه را حقیرمیدانند)، اکثرا با تاریخ و اطلاعاتعمومی – و هر چیزی که از آنها را از زندگی خوش و پر از سرگرمی و پرو شورشان امروزیشان باز دارد- میانهای ندارند، از تماشایش هم لذت میبرند، و کاری هم ندارند که منتقدانشان از آن به عنوان یک محصول احمقانه یا فاقد ارزش یاد کردهاند. متاسفانه تماشای این فیلم حتی به اندازه تماشای مسابقات «کشتی کج» و بازیهای گوناگون پلیاستیشن (که آشکارا در اجزایاش وامدار آنهاست) مفرح و هیجانبرانگیز نیست. مسابقات کشتی کج، این گلادیاتوریسم مدرن که درش شرکتکنندگان- با شخصیت پردازی به مراتب بهتر از «۳۰۰» – با خشونتی از جنس «تام و جری» همدیگر را لت و پار میکنند، امسال در اصلی ترین شب اجرایاش بیشاز ۸۰ هزار نفر تماشاچی داشت و تماشاگران بسیار زیادی در سرتاسر دنیا برای تماشای ماهوارهایاش پول جداگانهای پرداختند. این مسابقات [با دو نوبت برگزاری در هفته] همراه طیفی ازبازیهای پلیاستیشن [که کشتن را با خوشمزهترین و ارضا کنندهترین شکل ممکن ارائه میکنند. این روزها میتوانید با بازیهایی از جنس «آدم ها رو از بین ببر» حتی در جایگاه بیگانهها آدمهای زمینی را با نفرت از بین ببرید!] نسلی را تربیت کردهاند که نه تنها خشونت بیحسوحال و بیاندازه ساختگی «۳۰۰» را جدی نمیگیرد بلکه به شدت از آن استقبال و به شدت ستایشاش میکند. همانقدر که استقبال پرشور از «اخراجیها» و «آتش بس» و مجموعه تلویزیونی «نرگس» میتواند معیار مناسبی(؟!) برای سنجش سلیقه این روزهای ما باشد، «۳۰۰» هم میتواند نماینده طیفی از کشور سازنده خودش باشد. بیاید یکبار دیگر پرسشها و پاسخهایمان را با هم مرور میکنیم:«۳۰۰» فیلمخوبی است؟ نه متاسفانه. کارگردانی درخشانی دارد؟ بازی دوست داشتنی دارد؟ قهرمان سمپاتیک یا موجودات دوست داشتنی دارد؟ نه نه نه متاسفانه! فیلمنامهاش چطور؟ افتضاح! دستاورد جدیدی است؟ ای! تدوین و فیلمبرداریاش چی؟ ای !صحنههای مضحکی دارد؟ بله (آقای جاهد خوب به مسئله سیب خوردن لئونیداس آنهم به آن شیوه لمپنی اشاره کردهاند) تیزر خوبی برایاش ساختهاند؟ بله متاسفانه… با این اوصاف آیا واقعا باید این فیلم را جدی بگیریم؟
پینوشت
ملال فصل نفرت
زمانه بدی است. پادرهوایی در دو دنیا. گیرافتادهای میان خبرهای مرگ. اسیر شدهای میان تصاویر مضحک. سرگردانی میان تضاد. مجنون میشوی از این همه تفاوت. بیاندازه آرام و خونسردیم به هنگام شنیدن (و گفتن) خبر کشته شدن هر روزه ۱۸۰ عراقی و هیجانزده و داغداریم وقت اعلام خبر مرگ یک مدل، مشخص شدن پدر فرزندش و یا ماجراهای دوران بازپروری یک خواننده. یک طرف ۴۰ میلیون رای یک خواننده بد صدا را چندین هفته در میان شرکت کنندگان نهایی برنامه «آمریکن آیدل» نگه داشته و در طرف دیگر یک میلیون امضا کلی دردسر درست کرده. از تماشای با آبوتاب و دردآور مرگ ۳۰ دانشجو در دانشگاه ویرجینیای آمریکا زجر میکشیم (راستی میدانستید چون قاتل در کره جنوبی متولد شده و همچنین به خاطر عکسهای قبل مرگش کل این جنایت را الهام گرفته از فیلم «همکلاسی قدیمی» پارک چان ووک دانستهاند) و شب برگزاری مراسم اسکار حوصله شنیدن ماجرای بمبگذاری دانشگاه بغداد را نداریم چون باید سریع به مراسم فرش قرمز برسیم. فقط کافی است چند لحظه مدام شبکههای تلویزونی را عوض کنیم تا حالمان از همه چیز بهم بخورد. از ستارهها، از خندهها، از لباسها، از شوخیها، از این همه تفاوت. آرام آرام حتی از خودت، از نوشتن درباره سینما، از سینما رفتن، از همه چیز بیزار میشوی، از همه چیز.
وقتی هر روزت با خبر مرگ آغاز میشود، وقتی هر صبحت با تنش و غم همراه است، وقتی هر لحظه نگران کسی یا جماعتی هستی، وقتی تصاویر خبری خاطرات تلخ دوران کودکیات را زنده میکند، وقتی با یک کشمکش سیاسی دو کشور نگرانی خفته اینسالها دوباره بیدار میشود، وقتی هر روز ماجراهای کشورت بخش هیجان انگیز خبرهاست، وقتی احساس میکنی تمام هویت ،اصالت، آینده، فرهنگ، سرنوشت و دار و ندار «امروز»ت به یک تصویر- و تنها یک تصویر- بند است دیگر فهم اینهمه ترس و نگرانی و خشم از تصویر «دیروز »ت تا اندازهای برایت آسان میشود و لذت بردن از هر پدیدهای برایت دشوار و بیمعنی. دیگر نمیفهمی چطور میتوانی در این آشوب وبیامیدی و پریشانی هر روزه، بهخاطر اسکار اسکورسیزی به وجد بیایی، با اشتیاق به تماشای فلان دوره جوایزگرمی بنشینی یا برای نمایش «مرد عنکبوتی۳» و «زودیاک» یا آغاز جشنواره کن لحظه شماری کنی.
زمانه بدی است. باید دهانت را ببندی و خودت را به ندیدن بزنی چون میترسی از متهم شدن به سیاهنمایی، ریختن آب به آسیاب دشمن، سطحینگری، عوامزدگی، قرائت رسمیداشتن، ایدئولوژیک نگاهکردن، بیسوادی، دیوانگی، روشنفکرنبودن، شباهت با نگاه «ساحری و سامری»، چپ بودن، چپ شدن، زیر تاثیر محیط بودن، عقدهگشایی، سانتیمانتالیسم، احساساتیشدن و موجسواری… و خب پاسخ دادن به اینهمه اتهام درآن واحد کار سختیاست!
گیرکردهایم میان دو دنیا. پیشترها هر وقت که خسته میشدیم یا ناامید، هر زمان که ازغولهای واقعی میترسیدیم، موقعی که دنبال زیبایی میگشتیم یا وقتی حسابی از همه چیز «این یکی» به تنگ میآمدیم، حداقل «آن یکی» بود که – با عشق، هیجان، خشونت و ترسِ هرچند کاذبش – آراممان کند: پرده سینما مثل گچ دخترک معصوم «هزارتوی پن» چیزخوبی بود برای فرار، برای رویا. برای همین، این روزها وقتی به سینمای میروی برای تماشای فانتزی و روبرو میشوی با فیلمی که در پس ظاهر بیظرافت و بیاحساسش نفرت و عشقی غریب و حریصانه و دیوانهوار به خشونت و جنگطلبی موج میزند، و تازه بدون جنگهایش، چیزی نیست جز مشتی شعار و حرف درباب ایستادگی و آزادی و دموکراسی هرچقدر هم که بخواهی نمیتوانی جدیاش نگیری.
و اگر همه آن ترسهای بالا نبود شاید خیلی راحتتر ادعا میکردی که : با همه این حرفها «۳۰۰» حتی توهینآمیزت، بدشکلتر و نگران کنندهتر از «بُرات: آموزههای فرهنگی آمریکا برای…» نیست که «جی هوبرمن» – منتقد فهمیم، پیچیدهنویس، هوشمند، نکته سنج و بیاندازه باسواد «ویلیج ویس»- از آن به عنوان «تراژدی انسانی» یاد کرد و جزو ده فیلم برتر پارسال قرارش داد! و گروهی از ما حلوا حلوایش میکنیم. «۳۰۰» حتی نفرتانگیزتر و چندشآورتر از «سقوط بلکهاک» ریدلی اسکات نیست که درش اشباح بیهویت سومالیاییهای مثل مورچه از جلوی پای آمریکاییهای نگران خانه و خانواده کنار می روند(بخوانید له میشوند) و در سکانس آخرش سربازان آمریکایی در یک اسلوموشن احساساتبرانگیز، خسته اما پیروز با حالتی حماسی از مه بیرون میآیند و لیوان آب خنکی است که به آنها تعارف میشود، ابعاد «۳۰۰» حتی نباید برای دولتمردان ما ترسناکتر از «سیریانا» (استیفن گاقان) باشد که درش شاهزاده عرب شد اصلاح طلب منطقه و ما شدیم محل عبور و مرور بمبها و رابط ما- با اسم موسوی – ناخنهای ستاره هالیوودی- جورج کلونی- را می کشید (مسئلهای که قطعا در ذهن تماشاگر روشنفکر آن فیلم حک میشد) و خبیثترین شخصیت بخش لبنان بود [سیریانا از تلویزیون ایران پخش شد، دوبله اش دستکاری و سانسور شد و و دولتمردان ما هیچ ککشان نگزید، کاشکی قصه واقعی را نمایش میدادیم که همه بفهمند که دارد واقعا چه اتفاقی میافتد] حتی بخش پارلمان «۳۰۰» هم با آن دیالوگهای شعاری و اعصابخردکن «ملکه گرگو» در ستایش آزادگی و نبرد با خصم دون که انگار عینا از سخنرانیهای کنگرهآمریکا گرفته شده مضحکترو عصبیکنندهتر نیست از مشقغیرت و آزادیخواهی «نیتان الگرن» آمریکایی (تام کروز) به ساموراییهای ترسو و ژاپنیهای نامرد «آخرین سامورایی» ادوارد زوییک، و دست آخراینکه فیلمنامه «۳۰۰» حتی بیمایهتر و شعاریتر از «الماسخون/خونین» زوییک نیست که درش «دنی آرچر» (لئونارد دیکاپریو) در آخرین لحظات مرگ تلفن «مدی بوئن» (با بازی بسیار بد و بیحس وحال جنیفر کانلی) را میگیرد و بعد در بالای کوه در غروبی کلیشهای میمیرد و خانم خبرنگار هم به راحتی آب خوردن در فرودگاه حاضر میشود و …. جنگ سرد جدید مدتیاست شروع شده. باید صبر کنیم احتمالا فیلمهای جدید و مهمتری در راهند. کم کم قرار است در فیلمها، ایرانیها جای کمونیستها، مسلمانان و اعراب را (به عنوان دشمن درجه یک آمریکاییها ) بگیرند. فعلا گویا همه منتظر«کوروش کبیر»اند. «۳۰۰»فیلم مهمی نیست. زمانه، زمانه بدی است.