به بهانه همزمانی گفت و گوی «عباس کیارستمی» با برگزاری شصتمین دوره جشنواره فیلم کن و موفقیت نمایش فیلم «تعطیلات مستر بین» در سینما‌های ‏اروپا

اشاره: در خرداد سال ۱۳۸۶ به دعوت و به خاطر دوست بسیار عزیزم «کاوه جلالی‌موسوی» دوباره همکاری‌ام را با روزنامه «شرق» آغاز کردم. این همکاری اما چندان ادامه نیافت و علت آغاز تحصیل مجدد در دانشگاه دندانپزشکی نیوکسل به چند یادداشت بلند محدود شد. البته کاوه بزرگوار همواره به من عنایت داشت و این همکاری در مطبوعات و نشریه‌های دیگر ادامه پیدا کرد. نوشته زیر همزمان با شروع جشنواره فیلم کن با عنوان «دلتنگی برای آقای تاتی» در تاریخ ۶ خرداد سال ۱۳۸۶ به چاپ رسید. از آن زمان نزدیک به ده  سال گذشته  یکسال از درگذشت زنده‌یاد «عباس کیارستمی» می‌گذرد. فیلمسازی که فقدان نگاه منحصر به فردش و ضایعه درگذتش بی‌اندازه حزن‌آور و جبران ناپذیر است.

«عباس کیارستمی» مدتی بعد از نوشته چند فیلم دیگر از جمله فیلم‌های داستانی «رونوشت برابر اصل» و «مثل یک عاشق» و فیلمی تجربی همچون «شیرین» را ساخت. در نتیجه بخشی از بحث های مطرح شده در نوشته زیر ربط چندانی دنیای فیلمسازی او در سال‌ بعد از انتشارش ندارد و چه بسا بی‌معنا و بی‌اعتبار جلوه کنند.

کاش می‌شد بعضی وقت‌ها مقدمه چینی نکرد و یک راست رفت سر اصل مطلب. کاش همیشه برای نوشتن بهانه‌ای در کار نبود. کاش احتیاجی نبود برای اشاره به نکته‌ای طنزآمیز در فیلم «تعطیلات مستر بین» با صدای بلند فریاد بزنم: «آقای کیارستمی به خدا دوستت دارم.» و کاش این یاداشت که قرار بود در حد یک ستون باشد، آنقدر طولانی نمی‌شد. «عباس کیارستمی» برای من جدا از غرور، متانت، جوایز سینمایی، افتخارات و عناوین جهانی، زیرکی‌ها، دستاورد‌های سینمایی، جریان‌سازی و کالت بودن در سینمای ایران و جهان، سماجت و پی‌گیری در خلق‌سینمایی منحصر به فرد، تقدیر‌ها و ستایش‌های گدار و تارانتینو و اسکورسیزی و مایک لی و کوروساوا و منتقدان سرتاسر دنیا، لذت نبردن و بی‌تفاوتی (ظاهری) و غیر‌قابل فهمش به سینمای روز، اظهارنظر‌های گه‌گاه عجیب و غریبش، پاسخ‌های ساده و دوست داشتنی و مجاب‌کننده و بی‌شیله پیله و در عین‌حال آسان‌گیرانه‌اش (که بعضی وقتها به طفره‌رفتنی بی‌اندازه هوشمندانه و ستودنی تبدیل می‌شوند و همزمان جهانی عظیم از تجربه‌ها و گذر عمر را در دلشان پنهان کرده‌اند)، کتاب‌هایی که به زبان‌های مختلف درباره‌اش نوشته شده (که دوست منتقدی می‌گفت من که تابحال چند‌تایی از آن‌ها را سه بار خوانده‌ام و هنوز نفهمیدم این‌ها از چه چیز سینمای او این اندازه لذت می‌برند)؛ برای من یادآور سال‌های نه‌چندان دور«بی‌قهرمان»ی است. سال‌های سختی که اخبار افتخارات‌ او و معدودی از فیلم‌سازان دیگر، مدال‌های ورزشکاران(بخصوص کشتی‌گیر‌ها) و همچنین موفقیت‌های دانش‌آموزان المپیادی در همراهی با اسم «ایران»، عزت و سربلندی و احساس خوشایند و مطبوع (و به‌زعم کسانی غیر واقعی) را زنده می‌کرد. شاید برای گروهی از ما شنیدن نام آنها و ماجرای پیروز‌ی‌های‌شان باعث می‌شد به «ایرانی بودن» آن روز‌هایمان بیشتر افتخار کنیم، شاید باعث می‌شد احساس کنیم ما هم می‌توانیم در دنیای در‌اندشت هنر و ورزش و علم برای لحظه‌ای برنده باشیم، اصلا شاید در ناخودآگاه خیلی‌ از «بچه‌های کوچک» و «کودکان» آن دوران ، آنها مصداق همان مشت محکمی بودند که به دهان استکبار می‌کوبیدیم. برای من بیدار نشستن تا ساعت ۳ صبح و شنیدن خبر برنده شدن «طعم گیلاس» کیارستمی در جشنواره کن در یکی از آخرین خاموشی‌های گسترده تهران(؟) که با هزار بدبختی از طریق امواج رادیویی مغشوش و همراه با پارازیت و قطع و وصلی «صدای آمریکا» – و نه تلویزیون رسمی کشورم – حاصل شد همانقدر شعف‌انگیز، مهیج، لذت‌بخش و غرورآفرین بود که اعلام پیروزی «رسول خادم» بر خادارتسف روسی در مسابقات المپیک آتلانتا ۱۹۹۶. (با‌مزه اینکه جریان برنده‌شدن این مدال طلای المپیک را هم در شرایط وحشتناکی از رادیو شنیدم) درآن سال‌ها احساسات ساده‌ای را تجربه کردم که تنها با همین جملات ساده قابل توصیفند.

البته من آن زمان چیزهای دیگری را هم آموختم. آموختم که چگونه می‌توان با نفرت و خشمی (بی‌توجیه و بی دلیل) مثل آقای «مسعود فراستی» درباره یک فیلم«زیر درختان زیتون» نقدی نوشت با اسم «تحقیرشدگان». آموختم که چگونه می‌توان مثل «آقای خسرو ‌دهقان» در مصاحبه‌ای با «کامبیز کاهه» تحت عنوان «نم نم بارون» کیارستمی را جدی نگرفت و منتظر پایان دوران و سینمای‌اش نشست. آموختم که چه تعداد از منتقدان ما منتظر زمین خوردن فیلم‌ساز هم‌میهن‌شان هستند.آموختم چه تعداد از فیلم‌سازان ما با سوء‌استفاده از حال‌و‌هوا و موج‌فراگیر آن‌سال‌ها می‌توانند نا‌بلدی‌ها‌ی‌ و بی‌اعتقادی‌شان را به هنر واقعی سینما ، زیر سینمایی – مثلا – از جنس آثار کیارستمی پنهان کنند و کاری کنند که همه اجزای آن دنیا به تدریج بی‌مزه، لوس، مزخرف، کاسب‌کارانه، ساده‌انگارانه، بی‌دانش (وتمام آن صفاتی که لایق یک اثر بد هنری است) جلوه کند. با اینحال کیارستمی بی‌اعتنا به خیل خیر‌خواهان، بد‌خواهان، هواداران، کوتوله‌ها، دنباله‌رو‌ها، متنفّر‌ین، منتقدین و سینما دوست‌ها فیلم‌های خودش را ساخت و در حقیقت به افراطی‌ترین‌ وضع ممکن آثاری را کارگردانی(؟) کرد که نه تنها در حد آثار درخشان، بی‌نظیر و ماندگاری چون «طعم گیلاس»، «باد ما را خواهد برد»، «زیر درختان زیتون»، «کلوزآپ» و…(چقدر دوست داشتم مثل خسرو دهقان نام بیشتر فیلم‌های او را اینجا بیاورم) نبودند بلکه حتی دنباله‌رو‌های او هم دیگر نمی‌توانستند چیزی شبیه آن‌ها را دوباره سازی کنند.(بهتر است بگوییم جرات‌اش را نداشتند چون دیگر همه‌چیز، همه چیز را می‌باختند.) در دوران جدید فیلم‌سازی کیارستمی – به قول یکی از قدیمی‌ترین و مهم‌ترین همکاران سابق کیارستمی در فیلم‌های بعد‌از انقلاب او که شاید دوست نداشته باشد اسمش را اینجا بیاورم- «دوربین دیجیتال» همه آن چیزی بود که او همواره از سینما می‌خواست. او با این وسیله- به ظاهر- ساده به همه آرزو‌های‌اش رسید و نه تنها «کارگردان» را حذف کرد که به‌تدریج نقش همه عوامل ساخت یک فیلم‌ (فیلمبردار، تدوین‌گر، فیلمنامه‌نویس و بازیگر) را به صفر رسانید (بهترین نماها- و جسورانه‌ترین؟- بخش فیلم «آ، ب، پ آفریقا» سکانسی هشت دقیقه‌ای است که در تاریکی محض می‌گذرد) و فیلم‌های آخرش دیگر درباره ماه، قورباغه، شبی از شب‌ها و چوبی روی آب و سگی در دوردست شدند. او تعریف جدید و کاملا منحصر به خودش از سینما را به «سینما» تحمیل کرد. واقعیتش این است که این سال‌ها دیگر تعداد افرادی که با تمام وجود از تماشای آثار کیارستمی (البته به جز راه‌ها) لذت می‌برنند، خیلی کم شده است. او برای خیلی‌ها نماد هنرمندی شده که با عمری تجربه دارد با تجربه‌های جدیدترش به همه چیز پشت پا می زند؛ تجربه‌هایی که انگار قرارند روزی روزگاری بصورت خیلی کارآمد‌تری در جایی دیگر استفاده شوند. کلام کیارستمی در مجامع عمومی برعکس فیلم‌هایش به شدت گزنده‌تر و تلخ‌تر، انتقادی‌تر شده است و نمی‌دانم این تلخی‌ها واشاره‌های او به نامردی‌های روزگار و انتقاد‌های‌اش مثل فیلم‌های تلخ دوران بعد از میان‌سالی اسپیلبرگهوش مصنوعی»، «گزارش اقلیت» و «مونیخ») نتیجه بالا رفتن سن او‌ست یا چیز دیگر. اصلا شاید بتوانیم این شیوه فیلمسازی او واکنشی انقلابی تعبیر کنیم.

از آن دوران سال‌ها گذشته و من هم مثل خیلی از آدم‌های دیگر با فاصله گرفتن از دنیای معصومانه کودکی و دیدن تمام وجوه مضحک، مزورانه، سیاه و کاسب‌کارانه این‌ور و آن‌ور پرده سینما کم کم متوجه شدم نیازی نیست که هر چیزی را جدی بگیرم، از تغییرات کیارستمی و فیلم‌سازان دیگر شگفت زده بشوم، یا از زد وبند‌ها و نامردی‌های جشنواره‌ها به خشم بیایم. متوجه شدم تعیین سرنوشت سینمای هرساله دنیا تنها (وشاید اصلا) در کن یا اسکار معین نمی‌شود، فهمیدم فیلم‌های برنده نخل طلای کن بخصوص در سال‌های اخیر («بادی که در مزرعه جو وزید»، «فارنهایت ۹/۱۱»، «پیانیست»، «اتاق پسر»، «روزتا») لزوما بهترین فیلم‌های دوران خودشان نبوده‌اند و حتی ارزش‌های کیفی و هنری رقبای‌شان را هم نداشته‌اند. ماجرا‌های انتخاب «پیانیست» پولانسکی در سال ۲۰۰۲ که بیشتر به ادای دین و جایزه یک عمر تلاش صادقانه شبیه بود و همچنین «فارنهایت۹/۱۱» مایکل مور (که «بولینگ برای کلمباین»اش را دوست دارم و این حجم نفرت گروهی از منتقدان ایرانی آثار او را به حساب خیلی چیزهای دیگر می‌گذارم) که محصول حضور تارانتینو (نماینده کمپانی میراماکس در هیئت داوران) و بازی‌ها و دهن‌کجی‌های سیاسی بود و همچنین فیلم‌های افتتاحیه و اختتامیه و نمایش‌های خارج از مسابقه («رمز داوینچی»، «سیزده یار اوشن» و…) برخی از اعضای هئیت داوران به‌خوبی نشان می‌دهد که این مهم‌ترین جشنواره دنیا (که تمام سینما‌‌دوستان حرفه‌ای دنیا با اشتیاق خبر‌هایش را تعقیب می‌کنند و درش به دنبال غایت آرزو‌های سینمایی و موفقیت بزرگترین فیلم‌سازان(؟) زنده دنیا می‌گردند) هم انگار نمی‌‌خواهد و نمی‌تواند بدون زرق و برق فوق‌ستاره‌ها و حمایت مالی هالیوود محصولاتش را عرضه کند. فضای جدید کن(؟!) در نگاهی به‌شدت متحجرانه و بی‌ظرافت، یادآور مصوبه فیلا (فدراسیون جهانی کشتی)‌ست که وقتی دیدند گویا دیگر بوی‌ الرحمن این رشته ورزشی بلند شده و تماشاگران استقبال چندانی از آن نمی‌کنند، تصمیم گرفتند با برگزاری هم‌زمان مسابقات مختلط  تماشاچی‌های بیشتری را به سالن‌های ورزشی بکشند. حضور پنج فیلم آمریکایی از جمله «زودیاک» دیوید فینچر و «نامیرا»ی تارانتینو (راستی پیشتر گویا قرار بر این بود که همه فیلم‌های بخش مسابقه اولین نمایش‌شان در جشنواره کن باشد) هم از برتری مطلق سینم آمریکا حکایت دارد و هم نشان‌دهنده تغییر احتمالی ذائقه گردانندگان این جشنواره است. حالا نمایش مستقل «نامیرا» بدون «سیاره وحشت» رابرت رودریگز (که پیش از این هر دو در قالب یک اثر به روی پرده سینما‌های آمریکا رفتند و ستایشی بودند از سینمای آشغال و دوزاری و خیلی تماشاگران به‌معنی واقعی کلمه «احمق» متوجه این امر نشده و بعد از تماشای فیلم اول از سالن بیرون آمده بودند) در جشنواره امسال، ماجراهای پیش آمده (و البته توهین‌آمیز) نمایش «قصه‌های کیش» را تا اندازه‌ای قابل فهم و حتی توجیه‌پذیر می‌کند. فیلم تارانتینو و رودریگز در سینماهای آمریکا شکست سختی خورد و قرار است برای نمایش با تاخیر آن در سینما‌های انگلیس (واحتمالا جاهای دیگر اروپا) تکه‌پاره شود. موفقیت در کن و تمجید منتقدان اروپایی تمام آن چیزی است که پخش‌کنندگان فیلم و دی‌وی‌دی‌های‌ آن، آرزوی‌اش را در سر دارند. کل ماجرا‌های کن در حال حاضر مثل تمامی عرصه‌های مختلف زندگی‌ هر روزه ما، یک بازار بزرگ و یک کسب و کار اساسی است که حال اگر توانستی محصول با کیفتی را عرضه کنی در بازی هستی و گرنه قافیه را باخته‌ای. برای همین دیگر دلیلی ندارد که این اندازه در تیتر‌ها و خبر‌های‌مان با حسرت از نبود سینمای خودمان در این ضیافت یاد کنیم و دلایل سیاسی بتراشیم. امسال ما در جشنواره فیلم نداشتیم همانطور که انگلستان و آلمان و اسپانیا و … هم فیلمی ندارند. فیلم درست و حسابی بسازیم انشالله سال آینده در کن قدرت نمایی می‌کنیم.جالب اینجاست که بیشتر منتقدان خودمان از اکثر فیلم‌های خودمان ناراضی بودند.

با همه این اوصاف، فروش فیلم‌های اروپایی و تولیدات مستقل سینمای آمریکا آنقدر محدود و حقیرانه به‌نظر می‌رسد که این همه دست و پا زدن برای پیروزی در این بازار در نگاه اول کار عبثی جلوه می‌کند. در حال حاضر با هر تعریفی که داشته باشیم، انگار سینمای دنیا در «شرک سوم»، «دزدان دریای کارائیب : در ته دنیا»، «مرد عنکبوتی ۳»، «کینگ کونگ» و «هری‌پاتر»‌ها خلاصه می‌شوند. فیلم‌های دیگر می‌آیند و می‌روند گویی فقط و فقط برای دل خود فیلم‌سازان و تماشاگران خوره سینما ساخته می‌شوند.(فیلم‌های تحسین شده‌ای چون «زندگی‌های دیگران»، «روز‌های افتخار»، «سیزده»، «همدردی با بانوی انتقام‌جو» و آخرین آثار کلینت ایستوود، دیوید لینچ، میلوش فورمن، رابرت آلتمن، پاتریس لکونت، تام تیکور، دنیس‌ تانوویچ، ژانگ ییمو، میشل گوندری، دنی بویل و برادران داردن. پس از نمایش محدود دو یا سه هفته‌ای‌شان در چند سینمای لندن حتی برای نمایش‌های تک سانسی در یکی یا دو تا از دویست سالن سینمای این شهر چند مدتی بیشتر دوام نمی‌آورند.) در این میان باید مثل«بازگشت» آلمودوار، «هزار توی پن» دل‌تورو، «پنهان» هانکه و «بانو سان‌شاین کوچولو»ی دیتون و فاریس باید سنگ‌تمام بذاری (و کمی خوش‌شانس) باشی تا فیلم‌ات بیش از یک ماه و نصفی همچنان همان تعداد سینمای سابق را حفظ کند. در این میان اقبال کمی (و فقط کمی) عجیب و البته خوشحال کننده مردم اروپا به کمدی بی‌اندازه آرام و خانوادگی «مستر بین در تعطیلات» با فروشی معادل ۷/۱۲میلیون پوند در هفته اول نمایش در انگلستان و فروش ۱۶۰ میلیون پوند در سرتاسر دنیا (که همچنان نیز ادامه دارد) در اولین نگاه بیشتر چیزی شبیه نوعی تمدد اعصاب دسته جمعی است. تماشاگران اروپایی پیش از هجوم لشکر«سومی‌ها» («مرد عنکبوتی»، «شرک، «دزدان دریای کارائیب») وفیلم‌هایی از جنس «۳۰۰» و قسمت دوم «گروه چهارنفره شگفت انگیز» انگار شدیدا به فیلمی نیاز داشتند که دنیایش دقیقا در مقابل این حجم خشونت گرافیکی و هیجان و فانتزی محض باشد. تماشای هر‌روزه تلویزیونی و هر‌ماهه سینمایی و خندیدن به وقاحت‌های کلامی و رفتاری، آنارشی‌های ابلهانه و لوس جوانان دبیرستانی و یا دانشگاهی آمریکایی و ارجاعات مدام به مسائل جنسی یا دست انداختن فیلم‌های روز و مثلا کالت، دیگر به معنای واقعی کلمه ملال‌آور و مشمئزکننده شده‌اند و خب «تعطیلات مستر بین» به تماشاگر می‌گفت سال‌ها قبل به چیز‌های دیگری می‌خندیدیم و شاید این روز‌ها هم بتوانیم به‌سختی به آن‌ها بخندیم. روان اتکینسن ـ و شخصیت مستر بین- در این کمدی به تمام معنی اروپایی (که گویا گذر عمر خباثت ذاتی‌اش را هم کمتر کرده)، با گفتن تنها سه کلمه (بله، نه و ممنونم به زبان اسپانیایی!) و سفرش به فرانسه، و درگیری‌اش با تکنولوِژی، ماشین و مدرنیته و حتی بعضی از شوخی‌هایش (مثل گذشتن از خیابان با راه رفتن از روی ماشین ها برای رسیدن به ساحل دریای کن) – در‌مقیاسی بی‌اندازه کوچک- به شدت یادآور نابغه بزرگ «ژاک تاتی»است. با تماشای این فیلم در ورای شادی ملایمی که به ما دست می‌دهد، غمی است که از نبود آدم‌هایی مثل تاتی در این سینمای بی‌مزه و بی‌خلاقیت و بی‌شعور این‌روز‌هایمان بر دلمان می‌نشییند: آقای تاتی چقدر دلمان برایتان تنگ شده.

فصل‌های مربوط به جشنواره کن «تعطیلات مستر بین‌» و شوخی‌های ظریفی که درآن وجود دارد (که اتفاقا طعنه به خود جشنواره و بخش مسابقه و نه حواشی آن است) مثلا در مقایسه با شوخی‌های فیلم «اسلحه آخته ۳۳ ۳/۱» (دیوید زوکر) با مراسم اسکار، احتمالا تماشاگر نه چندان مطلع از فضای کن را نمی‌خنداند.(راستش برخورد تماشاگران به قهه قهه‌های من، چیزی شبیه واکنش اهالی دادگاه فیلم «به دنبال روباه» ی ویتوریو دسیکا بود که منتقد دیوانه ذوق‌زده از فیلم احمقانه و بی سروته «فدریکو فابریتزی» (پیتر سلرز) را از دادگاه با اردنگی بیرون کردند. (البته من دچار چنین عقوبتی نشدم و با پرروئی تا اخر همچنان خندیدم!) مستر بین در این فیلم برحسب یک تصادف برنده یک دوربین دیجیتالی، ۲۰۰ یورو و سفری چند روزه به سواحل (و نه جشنواره) کن می‌شود. او که دارد لحظه لحظه سفرش را با دوربین ثبت می‌کند، با ‌همان مزاحمت‌های همیشگی‌اش باعث می‌شود یک کارگردان روسی به اسم «امیل داچوسکی» (با بازی کارل ردن) و عضو هیئت داوران جشنواره کن، به قطار نرسد و پسرش، استپان (مکس بالدری)، تنها بماند و خوب او چون او ذاتا خوش‌قلب است سعی می‌کند تا پسر را به پدر برساند. مستر بین در راه رسیدن به مقصد، بر حسب تصادف وارد صحنه فیلم‌برداری یک آگهی تلویزیونی می‌شود که در ظاهر‌تاریخی و ماجرا حمله نازی‌ها به روستایی فرانسوی قرار است یک ماست‌ خوراکی! را تبلیغ کند. کارگردان متفرعن و “گند‌دماغِ” آمریکایی این آگهی، کارسون کلی (با بازی ویلم دافو)، که اتفاقا در بخش مسابقه کن فیلمی هم دارد، از دست خراب کاری‌های بین به ستوه می‌آید و او را از سر فیلمبرداری اخراج می‌کند. «سابین» (اِما دوکونُ) یکی از بازیگران آن فیلم تبلیغاتی، که او هم با حضور در فیل کارسون کلی قرار است اولین مهم بازی عمرش مورد قضاوت داوران قرار بگیرد، در مسیر رفتن به جشنواره، حاضر می شود مستر بین و استپان را به کن برساند. همه با هزار بدبختی به کن می رسند و نمایش فیلم آقای کارگردان شروع می‌شود. در همان لحظه اول متوجه می‌شویم که فیلم او یکی از همان آثار متظاهرانه تجربی توخالی است با نام «عقب‌گرد/ تکرار دوباره» که خودش یک تنه کارگردانی، فیلم‌برداری، بازیگری و تهیه‌کنندگی‌اش را به عهده داشته. نریشن فیلم‌ هم که یکریز دارد  روی تصاویر فیلم درباره همه چیز جملات قصار و بی معنا می‌گوید صدای خود کارگردان است. (می‌توانید این فیلم اینجا تماشا کنید)

خب نتیجه منطقی چنین فیلمی هم این است که خودش تماشاچی‌اش باشد چون همه در سالن سینما خوابشان برده و داور روس هم که نگران فرزندش است اصلا به فیلم نگاه نمی کند! در میانه‌های فیلم ناگهان متوجه می‌شویم که آقای کارگردان بخش‌های بازی سابین را از فیلم درآورده و مستر بین که متوجه غم و غصه دختر می‌شود خودش را به آپارات می رساند دوربینش را به آن وصل می‌کند و حالا روی پرده ناگهان تصاویر قطع می‌شوند و ما شاهد فیلم ویدئویی مستر بین هستیم که صدای راوی فیلم قبلی همچنان روی آن‌ها پخش می‌شوند. حالا فیلم مزخرف و جعلی و آوانگارد قبلی با تصاویر ویدئویی ابلهانه مستر بین و نریشن موجود تبدیل به یک شاهکار هنری آوانگاردتر به معنی واقعی کلمه ستودنی می‌شوند. یک اثر هنری ناب که حتما همه‌مان را میخکوب می‌کرد.(مستربین حتی برای اینکه زودتر به تصاویر دخترک برسد دکمه نمایش سریع دوربینش را می زند و خوب خودتان می‌دانید این تکنیک به قول معروف مثلا دیگر ته تجربه‌گری است!) تصویر پشت صحنه فیلم تبلیغاتی و حضور خود کارگردان و بازیگرش و پسر کارگردان -که خبر جنجالی دزدیده شدنش توسط مستر بین همه جا پخش شده بود- نما‌های بی‌ربط و مرتبط با نریشن‌ی که عشق و صلح و جنگ و چه و چه می‌گوید، تمام حال و هوا ی فیلم و سالن به‌خواب فرو رفته را عوض می‌کنند. و دست آخر تشویق جانانه‌ای است که نصیب کارگردان و عواملش می‌شود. پیش بینی‌اش هم دشوار نیست اگر کارگردان روس بعد از پیدا شدن فرزندش از فرط خوشحالی جایزه نخل طلا را به این اثر ناب !بدهد. فیلم توصیه (یا نقد بامزه‌ای) به علاقمندان یا سازندگان سینمای متفاوت (یا متفاوت نما) و آوانگارد دارد: با تظاهر، حماقت، نابلدی، ادا و البته کمی هم خوش‌شانسی شاید در کن بتوانید به همه جا برسید. شاید هم دستتان رو شود و به هیچ‌جا نرسید.

متاسفانه جملات من گویای طنز جاری در این بخش فیلم نیست. تعطیلات مستر بین در کنار برخی از شوخی‌های تاریخ‌مصرف گذشته و دمده‌اش، خاطره خوش همیشگی فیلم فوق‌العاده «طعم گیلاس» (که مطمئنم سازندگان و فیلمنامه نویسانش موقع خلق اثرشان حتی لحظه ای به فکر آن نبوده اند و روحشان هم از آن خبر نداشته) را زنده و تماشای- دوباره و البته خودآزارانه- آثار پوچ و کسالت آور و حتی عذاب دهنده‌ای مثل «کانتینر» (جدیدترین ساخته لوکاس مودیسون با تصاویری تکراری، مغشوش، سیاه و سفید، بی‌زمان و مکان و نریشن جنا مالون درباره هر موضوعی که به ذهن‌تان خطور بکند فاجعه چرنوبیل و مجموعه‌های تلویزیونی تا علاقه‌اش به بازیگران فیلم‌های هرزه‌نگارانه و فرهنگ مصرف‌گرایی) آسان‌تر و مفرح‌تر می‌کند. که اصلا چیز بدی نیست. و واقعاً جای خوشوقتی فراوان هم دارد.

حکایت آن‌سال‌های دور همچنان برای من درحال تکرار شدن‌ است. در طول یک‌سال گذشته شهرت و فیلم‌های عباس کیارستمی جز معدود نشانه‌هایی بودند که در برخورد با سینما دوستان اروپایی (و بعضا کسانی که کاری به سینما نداشتند)، وقتی برق تحسین و تکریم در چشمان‌شان می‌دیدم، حسی از سربلندی و افتخار و غرور را برایم به همراه می‌آورد. از افتخارات او استفاده می‌کردم و به همه می‌گفتم سینمای ایران در او و نگاهش و چند نفر دیگر خلاصه نمی‌شود. سینمای ایران یک دوجین کارگردان دارد که باید تک تک فیلم‌هایشان را ببینید. آقای کیارستمی تاج سر ما هستید ولی خیلی وقت است که دلمان برایتان تنگ شده. به خدا دلمان برایتان تنگ شده!

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

هفده − هشت =