اشاره: نوشته زیر، یادداشت بلندی است که به مناسبت نمایش عمومی فیلم «۲۸ هفته بعد» (ساخته خوان کارلوس فرزنادیو) در سینما‌های بریتانیا، در مرداد سال ۱۳۸۶ با عنوان «‏آخرین ضجه‌های یک شهر «بی» پدر و مادر» در روزنامه «شرق» به چاپ رسید.

احتمالا یکی از دردسر‌های جانبی  دلبستگی شدید به یک ژانر سینمایی خاص، خوره وحشتناک آن بودن، به قول فرنگی‌ها نسبت به آن «Obsession» داشتن و یا به قول خودمان «… باز بودن »، این است که بیشتر از آنکه فیلم‌های جدید آن دنیا آزارتان بدهند، واکنش تماشاگران عامی یا حتی منتقدان تازه‌کار و یا بی‌دانش است که سوهان روح‌تان می‌شود. شما که در برخورد با اثر تازه‌ای در ژانر مورد نظر نه ذوق‌زده می‌شوید و شیفته‌وار مدحش را می‌گویید، نه از فرط عصبانیت به زمین و زمان فحش می‌دهید، نه می‌خواهید کاری کنید که همه مثل شما فکر کنند و لذت‌تان را به همه حقنه کنید و نه احتیاجی دارید آسمان و ریسمان ببافید که که چه اثر شاهکاری دیده‌اید یا با چه اراجیفی طرف بوده‌اید (البته شاید تمام این کار‌ها را هم انجام دهید، اما با هوشمندی و ظرافت و خیلی فرهیخته‌وار و نه با هوچی‌گری) خشمگین و عصبی، هیاهوی و شگفت‌زدگی دیگران را زیر نظر می‌گیرید، لبخندی می‌زنید و شاید هم پشت سرشان بدو‌بیراهی نثار کنید و به‌وقتش حسابی دستشان بیاندازید. بیان درست‌تر حرف‌های بالا این است که خلاصه وقت تما‌شای فیلم‌ هم سرتان کلاه نمی‌رود و اگر احیانا این اتفاق هم بیفتد به اندازه بقیه، طمانینه‌ و ژست‌تان بهم نمی‌ریزد. البته زمانه محافظه‌کار و محافظه‌کار‌ساز این روزها، فرزندانی هم تربیت کرده که حداقل ناآگاهی‌شان را در قالب سکوت یا واکنش‌هایی کنترل شده‌تر و آرام تر بروز دهند.‏

برای مثال من چندان با «سینمای وحشت» میانه‌ای نداشتم. بحث بر سر دانستن یا ندانستن اجزا و قواعد این ژانر نبود (که بی‌برو برگرد بوده) مشکل من این بود (و هست) که نمی‌توانستم به غیر از کیفیت بصری این فیلم‌ها، از زجر و شکنجه سادیستی یا مازوخیستی آدم‌ها وخودم در مقام تماشاگر، از لت و پار و آش و لاش شدن‌شان، نمایش پاره‌شدن و دریده‌شدن اندام و دل و روده و امعا احشا، همراهی با آدم‌های روانی و (سازندگان) بیمار و خیلی چیزهای دیگر این آثار لذت ببرم. از طرف دیگر وقتی در برابر نوشته‌ها و گفته‌ها و معلومات مرعوب کننده فردی چون «حسن حسینی» قرار می‌گرفتم که با حافظه قوی و دانش بی‌انتهایش تا ته ته این دنیا‌ی بیمار را برایت عیان می‌کند و وقتی می‌دیدم که در ده سال گذشته که حتی قبل‌تر هم چه اندازه فیلم قابل دیدن و بحث‌انگیز و حتی نزدیک به حال‌و هوای آثار مستقل، در این ژانر تولید شده و تا چه اندازه خود سینما مدیون آن است، مدام پیش خودم شرمنده و خجالت‌زده بودم که مگر می‌شود کسی سینما را دوست داشته باشد و از ژانر وحشت خوشش نیاید؟ بهترین برخورد همان سکوت بود و زجر کشیدن و گوش کردن و تحمل‌کردن و جور دیگر نگاه‌کردن و یاد گرفتن (ونگرفتن!). بماند که صبرو تحمل آدمی هم اندازه دارد. تماشای بیش‌ از یکسال (و از سر خوش‌شانسی) فیلم‌هایی که حتی‌حاضر به تماشای دی‌وی دی مجانی‌شان نبودم، در روی پرده سینما بلایی به سر آدم می‌آورد که مثلا می‌خواستم بعد از دیدن فیلم مشمئز‌کننده و متعفن «کشتار با اره‌برقی در تگزاس: آغاز» (جاناتان لیبسمان۲۰۰۶) و با کمی بی‌انصافی «اره ۳» به دوتا از دوستان سینما دوست منتقد بنویسم: «آقا تحویل بگیرید این میراث تباهی و جنون را.ضیافت خون و گوشت جر داده شده و کندن پوست صورت با نمایش تمام اجزای آن و حتی مایع زیر پوست که کش می‌آید پنهان شدن در خون و کثافت و لجن … آخر تورو به خدا بگو من چرا باید از این سینمای مریض گندیده،همه رقمه فاسد لذت ببرم. واقعا چرا؟ چرا باید  اصلا آن را ببینم ؟» و حالا همان بی‌دانشی من باعث شده از تماشای فیلم «۲۸هفته بعد» لذت ببرم و آن را مقایسه کنم با کل آثار مزخرف سال گذشته. وقتی کارگردانی و پرداخت و فضای به‌شدت تلخ آن و تصاویر دلمرده و افسرده و فیلمبرداری ستو‌دنی‌اش همراه با موسیقی ضجه‌وار آن که به روح تماشاگر چنگ می‌زند، به خاطرم مانده، وقتی آدم‌ها و قصه‌اش دقیقا انگ زمانه هراس‌‌انگیز نمایشش هستند، وقتی فیلم از یک دنباله‌سازی محض برای سرکیسه کردن تماشاگرش فراتر می‌رود و حتی از فیلم اولیه چندین قدم جلوتر می‌ایستد، به‌هرحال تحریک می‌شوی تا یکی از همان واکنش‌های کنترل شده را نشان دهی. «۲۸ هفته بعد» قابلیت این را دارد که خاطرات ناخوش (و اندکی هم خوش) و موضوعات نگران‌کننده زیادی را به خاطرتان بیاورد که احتمالا مسائل چندان جدیدی هم نیستند و بیان‌شان بیشتر بهانه‌ای است برای ترغیب خوانندگان به تماشای فیلم و همین (و امیدوارم سوهان روح شیفتگان این ژانر هم نشوم.‏)

۱.  شوخی معروف «هوارد‌هاکس» با «سام پکین‌پا»

جمله طعنه آمیز هوارد‌هاکس درباره سم پکین‌پا را به‌یاد بیاورید و بعد زامبی‌های سال ۱۹۶۸ «جورج رومرو» را با ورسیون تازه و امروزیشان مقایسه کنید. هاکس درباره نگاه پکین‌پا به اسلوموشون/خشنونت به شوخی گفته بود: «تا آقای پکین‌پا بخواهد یک‌نفر را بکشد ما یک‌قطار جنازه روی زمین ردیف کرده‌ایم!» و خب اگر امروز این مطایبه هاکس را با پوزخندی رد می‌کنیم، تکرار و تماشای این ماجرا در ابعاد و جهان دیگری مثل دنیای  مردگان متحرک/زامبی‌ها نه‌تنها خنده دار نیست که شدیدا دهشتناک و مخوف و جنون آساست. زامبی‌ها در طول زمان و انگار به دلیل نوعی جهش ژنی (موتاسیون) و پیشرفت سخت‌افزاری صنعت سینما – همپای زمانه‌شان- به تدریج باهوش‌تر، سریعتر، قوی‌تر، وحشی، و وحشت‌آورتر شده‌اند. به‌سرعت باد و در یک چشم‌به‌هم ‌زدن به موجودات/طعمه‌های نگون‌بخت پیش‌رویشان می‌رسند و در یک آن دمار از روزگارشان در‌می‌آوردند. با تماشای زامبی‌های به‌روز شده این دوران بر روی پرده سینما، دوست داریم بدانیم که اصلا چرا مثلا در همان «شب مردگان زنده» رومرو آن آدم‌ها خودشان را در یک‌خانه حبس کردند و چرا از قدرت و سرعت‌شان استفاده نکردند و فرار را بر قرار ترجیح ندادند. در «۲۸ هفته بعد» وقتی در همان فصل اول «دان» (رابرت کارلایل) با سرعتی حیرت‌آور در مرتعی سبز می‌دود و خطوط درهم چهره‌اش در نمایی نزدیک که نصف قاب را پوشانده استیصال محض را به نمایش می‌گذارند و در پس زمینه نیز هر لحظه تعداد زامبی‌ها هم بیشتر می‌شود دیگر شک نداریم که این بار هم -به‌سنت چند‌ساله گذشت- قطعا رهایی در کار نیست. زامبی‌ها در آخرین نسخه رومرو از این موجودات ـ «سرزمین مردگان» (۲۰۰۵)- آنقدر باهوش شده‌بودند که یاد گرفتند برای زجر‌کش کردن زنده‌ها تنها از دستان و دندان‌های‌شان استفاده نکنند  وچطور با هر شیء و سلاحی آدم بکشند. حالا فرمانده جدیدی‌هم پیدا کرده‌ بودند. سرکرده‌شان یک سیاه‌پوست (آنهایی که دلشان می‌خواست و همیشه دنبال مفاهیم فرامتنی می‌گردند -و البته فیلم‌ هم در این‌باره‌ به‌شان خط می‌داد- در او چهره‌ای شرقی/عربی دیده بودند) بود که به کمک او از جزیره‌شان بیرون آمدند و به مرکر تمدن رسیدند و آسمان خراش غول آسایی را به همراه صاحب متمول و بد‌ذاتش خواسته یا ناخواسته به هوا فرستاند. «۲۸ روز بعد» دنی بویل هم دوباره یادآوری می‌کرد که گویا اینطرف این سوی دنیا هم خبری از آسایش و آرامش نیست. دیگر نه آمریکا امن است نه اروپا . نه در خانه و فروشگاه زنده می‌مانیم و نه در شهر و روستا و نه در هیچ جای دیگر.‏

۲. همه آن چیزی که پس از یازده سپتامبر رخ داد.‏

خب حالا پس از یازده سپتامبر و فاجعه عراق و افغانستان و ظهور دوباره طالبان و القاعده و این هیدرایی که یک سرش را می‌زنی هزار سر دیگر پیدا می‌کند، هم دنیای ما رنگ دیگری گرفته هم ارجاعات سیاسی و اجتماعی و فرهنگی فیلم‌های ژانر وحشت معنایی متفاوت‌تر وتازه‌تری پیدا کرده‌اند. تصاویر فیلم «فرزندان بشریت» آلفنسو کوآرون که در آینده‌ای خیلی دور هم اتفاق نمی‌افتاد روایت همین روز‌های بی‌روشنی ماست: وحشت و ترس در جان همه لانه کرده، در چشمان پلیس همه عابران متهم‌اند، دوربین‌های ناظرهر لحظه زندگی شما را از دست نمی‌دهند (در سرتاسر بریتانیا بیش از ۴ میلیون دوربین زندگی روزانه شما را رصد می‌کنند یعنی سهم هر ۱۴ نفر یک دوربین می‌شود)، هر کدام از آدم‌های اطرافمان به‌ تدریج خطر بالقوه‌ که نه بالفعلی به نظر می‌رسند، ویروس ترس آمریکایی با بمب‌گذاری‌‌های لندن ومادرید و شرم‌الشیخ و ترکیه و عراق دیگر به همه‌جا سرایت کرده، هول مرگ تدریجی زجرآور و بی‌علاج ایدز جایش را به مرگ آنی و متلاشی شدن لحظه‌ای داده ، اصطلاح «مرد میان سال با چهره آسیایی» اگر به قیافه‌تان بنشیند به راحتی و بی دلیل مورد بازجویی قرار می‌گیرید، راستی این همه ترس و این همه نفرت انباره شده شرق از غرب و غرب از شرق که این روزها بیشتر از قبل در زندگی ما خودنمایی می‌کند فقط در همین پنج سال شکل گرفت؟ ما بد شانس بودیم که میراث دار تاریخ شدیم. ماجراهای «۲۸هفته بعد» در لندن اتفاق می‌افتد. آن ویروس خونی گویا کاملا از بین رفته یا حداقل از آن خبری نیست. نمونه‌های جهش یافته‌ای داریم که ایمنی نسبی پیدا کرده‌اند.آمریکایی‌ها اداره امور را به دست گرفتند و می‌خواهند بعدا از بحران اولیه همه چیز را از “نو” بسازند. پیش‌بینی سرانجام این نوسازی هم آسان است . یعنی چیز دیگری غیر از این نمی‌توانست باشد: آمریکایی‌ها درمانده و ناتوان از مقابله با وضعیت آشفته جدید شهر را به آتش می‌کشند. بی‌دلیل نیست که آن‌ها به اندازه زامبی‌ها تهدید‌گرند و فصل کشتار دسته جمعی مردم به همراه زامبی‌ها (که تا اندازه‌ای سکانس پلکان اودسای «رزمناو پوتمکین» را تداعی می‌کند) به مراتب طولانی‌تر از حمله‌های های زامبی‌ها به نمایش در‌می‌آید. اصلا در این فیلم بیشتر از آنکه زامبی‌ها  حضور داشته باشند این مردم عامی و قربانیان فاجعه هستند که در آشوب و هرج ومرج به مرز خودزنی می‌رسند (حتی سرباز آمریکایی که می‌خواهد کمک کند توسط همرزمان خودش در انتها به آتش کشیده می‌شود) این همه تلخی و سیاهی و این فضای آخرالزمانی حداقل اگر در فیلم‌های قبلی‌هم بود، مربوط به دورانی می‌شد که نه با آدم‌هایش زندگی کرده بودم و نه درک درستی از واهمه‌هایشان داشتم. ولی این‌بار با گوشت و خونم تمام این «بی‌آرمانی» و «بی‌رستگاری» را حس می‌کنم و وحشت و هراس درون فیلم را نه تحمیلی و پوچ که شدیدا امروزی و واقعی می‌بینم. تصویری که فیلم دارد نشان‌مان می‌دهد آینده‌ای است که دیر یا زود به آن خواهیم رسید و شاید رسیده‌ایم (تصاویر خبری که چنین چیزی را می‌گویند). وقتی در این روزگار اینگونه به جان هم افتاده‌ایم مطمئن باشید خلاصی و راه گریزی وجود ندارد. سرباز آمریکایی از پشت دوربین سلاحش به ساختمان مقابلش نگاه می‌کند، با خودش می‌گوید «خب ببینیم امشب تلویزیون چی‌داره؟»، به سبک همان برنامه‌های تلویزیون واقع‌نما/ ریالیتی شو که دوربین‌های چشم‌چرانشان لحظه‌های خصوصی آدم‌های معمولی (؟!) را به خورد ‌ما می‌دهند، انگار که دارد کانال تلویزیون‌اش را عوض می‌کند از ماجراهای تک تک آپارتمان‌ها سر درمی آورد. و یک روز بعد، از پشت همان دوربین آدم‌ها را نشانه می‌رود و می‌کشد . به مدد آمریکایی‌ها چه دنیای سرگرم‌کننده و بدون ملالی را داریم!

۳. شهر مسکو در مرشد و مارگاریتا

مثل «مرشد و مارگاریتا» که انگار میخائیل بولگاکف به خاطر تمام مصائب دوازده ساله‌ای که برای نوشتنش کشیده‌بود و عمری که به خاطر نوشتن آن از دست داد و دست آخر چاپ آن را هم ندید، در آن انتقامی اساسی از مسکو و تمام ساکنینش گرفته است و مثل فیلم «نبرد در ملکوت/بهشت» کارلوس ریگادس با نگاه سرشار از نفرت و شاید کمی عشقش به شهر شلوغ و کثیف و غریب و بی‌قاعده و قانون مکزیکوسیتی (که آرزو دارم قبل از مرگم فقط یکبار تهرانی شبیه آن را در فیلمی ببینم)، در اینجا فیلمنامه‌نویس‌ها (روان جافی و خسو المو) و کارگردان و فیلمبردار (انریکه چدیاک) انتقام حزن‌آور و بی‌رحمانه‌ای از لندن گرفته‌اند. شهر در تمامی نما‌هایش دلهره‌آور، ترسناک، غم‌انگیز، مایوس‌کننده، خفقان‌آور، کلاستروفوبیک و تک‌افتاده است . در هیچ جای‌اش چه با مردم و چه در تنهایی چیزی به اسم حس امنیت وجود ندارد. اگر بیشتر در فیلم‌هایی از این دست، فاجعه‌بارترین و دردآورترین بخش ماجرا از دست داد تک تک آدم‌هایی است که در طول قصه به آنها خو کرده‌ایم، در «۲۸ هفته بعد» اصولا شخصیت‌پردازی خاصی نداریم، جمع آدم‌های همراه بچه‌های “معصوم” به زور به پنج‌نفر برسد (که خیلی زود هم از قصه حذف می‌شوند)، و تازه مرگ تنها موجود قابل همدلی و مثبت آن (پزشک درجه‌دار آمریکایی) هم در تاریکی مطلق و بدون تاکید برگزار می‌شود، و به جای همه این‌ها در واقع این لندن است که به شخصیت اصلی تبدیل شده و ویرانی‌‌اش در فجیع‌ترین و دلخراش‌ترین شکل ممکن برگزار می‌شود. فیلم پراست از نماهای‌هوایی لندن و نشانه‌ها و مکان‌های آشنا و پرآوازه لندن (از چرخ فلک موسوم به لاندن آی (چشم لندن) و ساختمان شیشه‌ای «The Gherkin» گرفته تا میدان ترافلگار و استادیوم ویمبلی) یکی یکی در بخش‌های جداگانه‌ای در سکوت محض و با رنگی قهو‌ه‌ای سوخته و زنگار گرفته (که مثل هوای آن آدم را از زمین و زمان سیر می‌کند) با تاکید نمایش داده می‌شوند و دست آخر وقتی با شهری ویران و نیم‌سوخته طرف می‌شویم، یک لحظه به‌خودمان می‌آییم که نکند تمام این التهاب‌ بی‌پایان این دوزخ بی‌انتها، مرثیه که نه بلکه شیونی بود از ته دل برای شهری که قرار است محو شود. یکبار دیگرپیش‌پرده فیلم را با همراهی ترانه (Shrinking Universe گروه «میوز») ببینید و بشنوید (اینجا) تازه دستتان می آید این ضجه‌های روی تصاویر برای چه بود. راستی این چه سری است که در چندین سال گذشته (یا بیشتر اوقات؟) هرکسی (به خصوص خود انگلیسی‌ها) خواسته لندن را به تصویر بکشد این شهر چشم‌نواز و زیبا از آب درنمی‌آید و- برعکس پاریس که در هر حالی موقر و متین جلوه می‌کند – بیشتر به آدمی بی‌ادب و نزاکت و وقیح شبیه می‌شود (البته به‌جز «امتیاز نهایی» وودی آلن که تازه با اپرای وردی بیشتر حالتی افسونگر و نوستالژیک به خودش گرفته بود) چرا این چند‌‌وقته تمام عقوبت آخرالزمانی دنیا (حتی مثلا در فیلمی مثل قسمت دوم «گروه چهارنفره شگفت انگیز») نصیب لندن می‌شود؟ البته ماجرا‌های «۲۸ ماه بعد» گویا قرار است در پاریس اتفاق بیفتد و واقعاً دیدن برخورد زامبی‌ها با پاریس تماشایی است. بر خلاف دوست عزیز و منتقد گرامی – شاپور عظیمی- اتفاقا معتقدم تهران ما هم با این حجم عصبیت و فشار و هیاهو و خشم هر روزه یکی از بهترین جا‌هایی است که زامبی‌ها به نحو احسن با آن اخت می‌شوند، حاضر نیستند رهایش کنند و اگر امکانش بود یکی از بهترین‌های این زیرگونه ژانر وحشت در همین تهران خودمان می‌دیدیم. همین بلایی که داریم هر روز سر خودمان می‌آوریم و این فضای برزخی دست کمی از برخورد احتمالی آن موجودات ندارد.‏

۴. عقده پدرکشی و فرزند‌کشی وهمسر‌کشی و از این جور بحث‌های روانشناختی!

با «۲۸ هفته بعد» دوباره تمام نفرت‌های درون خانگی و عقده‌های به ارث رسیده از تراِژدی‌های یونانی و فیلم‌های قبلی را دوره می‌کنیم. در آغاز فیلم، در خانه‌ای تاریک، زن و شوهری را می‌بینیم که بچه‌هایشان به‌هنگام حمله ویروس خونی سابق و ویروس انسانی فعلی (زامبی‌ها) به‌خاطر سفر به اسپانیا، از خطر مصون مانده‌اند (و شاید هم به حال خود رها شده‌اند) . کودکی از راه می‌رسد و می‌گوید که پدر و مادرش به دنبالش هستند تا او را بکشند (بخورند). خب کل فیلم تکرار همین داستان است: پدری که می‌خواهد فرزندش را بکشد، مردی که همسرش را در جهنم تنها می‌گذارد، فرزندانی که پدرشان را می‌کشند، زنی که با بوسه‌ مرگباری نه از شوهرش که از کل جامعه‌اش انتقام می‌گیرد. و همین می‌شود که بچه‌ها هم مثل پدرشان در مرتعی سبز به محاصره زامبی‌ها درمی‌آیند. پدر دارد از عذاب وجدان و احساس گناه‌اش می‌گریزد و بچه‌ها میراث‌‌دار این گناه و «بیزاری» والدینشان شده‌اند. دنیای پوچی‌است نه؟ اصلا این همه تلاش برای بقا چه معنایی دارد؟ دنیایی که خانواده‌اش این است و جامعه‌اش آن، دیگر بودن در آن چه لذتی دارد؟ گیریم مثل پسرک فیلم ایمن هم باشی، حالا با پدری که می‌خواهد چشم‌ات را از حدقه بیرون بیاورد چه می‌کنی؟ با این تنهایی محض، و پدر و مادری که نداری چه‌طور کنار می‌آیی؟ این نفرین و کینه ابدی را چگونه پشت سر می‌گذاری؟

۵. کشتار ویرجینیا و همه بچه‌های «خیلی» بد این سال‌ها : «فیل»‌، «شهر ‌خدا»، «آنها» و…‏

چنین جامعه‌ای که سرنوشتش این اندازه و شوم و نحس است و هم خودش و هم پایانش آنقدر دوزخی‌است قاعدتا نمی‌تواند موجوداتی سالم و دوست‌داشتنی را در دل خودش پرورش دهد. برای همین تاکید بر معصومیت و مصونیت این جوان‌ترین انسان‌های باقی مانده از بحران قبلی و تلاش برای زنده نگه‌داشتن آن‌ها آنقدر آنقدر خوش‌بینانه و ساده‌دلانه به نظر می‌رسد که پذیرفتن و کنار آمدن با آن دشوار و نشدنی‌ است. قضیه وقتی تلخ‌تر وآزار‌دهنده‌تر (حتی نابخشودنی‌تر) می‌شود که می‌بینیم ماجراهای فیلم دارد در بریتانیا رخ می‌دهد. همان‌جایی که بر طبق گزارش سازمان در میان ۲۱کشور‌ توسعه یافته (به لحاظ اقتصادی) بدترین جا برای زندگی بچه‌هاست: بیشترین میزان محرومیت و – درعوض‌- بیشترین و راحت‌ترین دسترسی به مواد مخدر و مشروبات الکلی و سکس و فاجعه‌بار‌ترین روابط با والدین. خب جامعه‌ای که کودکانش به گزارش گاردین (در تاریخ ۱۴ فوریه۲۰۰۷) به لحاظ تحصیلی و کلیه امور زندگی بی‌ثبات‌ترین و ناامید‌کننده‌ترین وضعیت را تجربه می‌کنند و بر طبق گزارش منتشر شده در Londonpaper (در تاریخ ۱۵ژوئن۲۰۰۷)  نوجوانانش بالاترین میزان حاملگی ناخواسته را  در سن قبل از ۱۶ سالگی دارند، بچه‌ها‌ی‌اش در سنین۱۱ و ۱۳ و ۱۵ سالگی دو تا سه برابر بیشتر از هر جای دنیا مست کرده‌اند، نوجوان‌ها و جوان‌ها درماه دوبار یا بیشتر از فرط نوشیدن الکل حالشان خراب می‌شود، در مصرف حشیش مقام سوم را در دنیا دارند و تازگی‌ها در بینشان مد شده هفته‌ای دو و سه نفر را با چاقو به آن دنیا بفرستند (خبر‌های بی بی سی را در یکی و دوماه گذشته حتما بخوانید) و طبق نظر روزنامه تایمز الگوی کودکانش«بارت سیمپسون» (کودک شرور و خراب‌کار و بد‌ذات مجموعه انیمیشنی «خانواده سیمپسون») است، دیگر جایی برای خوش‌بینی و معصومیت باقی نمی‌گذارد. فیلم فرانسوی «آنها» (به کارگردانی David Moreau و Xavier Palud) که چندین ماه قبل در‌ لندن نمایش داده شد ماجرای زن و شوهری بود که تا سر حد مرگ توسط چند کودک ۱۰ تا ۱۵ ساله مورد آزار روحی و جسمی قرار می‌گیرند و دست آخر به هولناک‌‌ترین وضع ممکن کشته می‌شوند. فیلم تا آخرین لحظات از نشان دادن بچه‌ها و هویت آنها طفره می‌رود و تماشاگر وقتی در آخرین لحظه با جمعی کودک طرف می‌شود حالا وحشتی به مراتب عمیق‌تر و ماندگار‌تر و بی‌اندازه مخوف‌تر را تجربه می‌کند که قطعا تا ابد با او می‌ماند. تصویر کودکان درنده و هیولای فیلم‌هایی مثل «شهر‌خدا» ( فرناندو میریس) و «فیل» (گاس ون سنت) و حتی آثار بیمار‌گونه و بی‌شرمانه لری کلارک (که درعین عاری بودن از هنرمندی و خلاقیت و نداشتن هیچ ویژگی خاصی جز قرار دادن بچه‌ها در موقعیت‌های وقیحانه، درست عین حقیقت هستند) به‌ قدری با بچه‌های بی‌اخلاق، بد‌‌دهان، خشن، پر رو، بی‌متر و معیار، بی‌آرمان و وقیح و بی‌ادب وبی‌ادب و بی ادب این دوران و این «نسل جادویی»  ببخشید دارم شبیه پدر‌بزرگ‌ها حرف می‌زنم؟ خیلی دوست داشتید ژست روشنفکرانه بگیرم و بگویم مگر چه اشکالی دارد اصلا درستش همین است) عجین است که ترجیح می‌دهم معصومیت خوش‌باورنه «۲۸ هفته بعد» را فراموش کنم و بماند که اگر هردوتایشان بازیگوشی نمی‌کردند و در کمال ناباوری از جلوی چشم سربازها و دوربین‌ها به منطقه ممنوعه نمی‌رفتند دیگر آن جهنم نهایی هم پیش نمی‌آمد.جهان ما بیمارتر از این‌حرف‌هاست که بی‌گناهی – نداشته – بچه‌هایش نجاتش دهد. دنیای ما با آنها و بی‌آنها آینده‌ای ندارد.‏

۶. ‏«دست‌نخورده» : اولین ساخته بلند کارگردان

به نظر می‌رسد موضوع بدآوردن/خوش‌شانسی از دغدغه‌های فرسنایو است. پنج یا شش سال پیش در چند مورد گشت و گذار در سایت‌های سینمایی ، به فیلمی برخوردم با نام «دست‌نخورده»‏ (Intacto) که نقدهای مثبت زیادی درباره‌اش نوشته شده بود. وسوسه تماشای فیلم با تماشای تیزرش چند برابر شد. البته نما‌هایی از آدم‌هایی که با چشم‌بند و در یک لابلای درختان جنگل با سرعت هرچه تمام می‌دویدند تنها بخش کوچکی از کل تنش فیلم و هیجان درون آن را القا می‌کرد. دست آخر فیلم را با هزار بدبختی پیدا کردم و خب موقع دیدنش حسی را تجربه کردم که در سال‌های اخیر بی‌نظیر بود: از لحظه شروع فیلم حس کردم ترکیبی از هیجان و جنون و هول دارد گلویم را می‌فشارد. نفسم به سختی بالا می آمد و موهای تنم کاملا سیخ شده‌بودند. فیلم قصه پیچیده و چند لایه آدم‌هایی است که بر سر جانشان قمار می‌کنند تا مقابل خوش‌شانس ترین آدم روی زمین قرار بگیرند. کارگردانی مسلط، روایت تودرتوی قصه که برگردان تصویری درستش استعداد زیادی را می‌طلبید وغنای بصری فیلم پیش‌بینی سرنوشت محتوم سازنده آن را راحت می‌کرد. در طول چند سال گذشته مدام منتظر بودم که هالیوود او را در ساخت یکی از همان پروژه‌های استعداد کش هری‌پاتری/ کمیک استرپی استخدام کند و همان بلایی بر سر او بیاورند که بر سر استعداد هنری و نبوغ -و نه البته جیب و حساب بانکی- جورج لوکاس و بقیه آوردند. این اتفاق مدام به تاخیر افتاد و خب او از آن زمان فیلم دیگری نساخت. دیدن نام او در پای پروژه انگلیسی‌زبان «۲۸ هفته بعد» که از اثر اسپانیایی پیشین او در ظاهر جاه‌طلبانه‌تر و هالیوودی‌تر به نظر می‌رسد، موفقیت نسبی هالیوود را در دل خودش دارد. «دست نخورده » در کنار فیلم«سیزده»‏ ساخته Géla Babluani ‏(واقعا استدعا می‌کنم حتما این شاهکار بی‌ادعای فرانسوی را ببینید که هشتاد درصدش تنها دریک خانه می‌گذرد و ماجرای رولت روسی دست جمعی گروهی آدم مفلوک است.) جزومعدود آثاری بودند که در چند ساله گذشته نگاه بدبینانه تلخی به مسئله بخت و اقبال داشتند و سعی داشتند تعریف دیگری از آنها ارائه دهند. این نگاه بدبینانه به مسئله اقبال اینجا در «۲۸ هفته بعد» هم  به صورت دیگری تکرار شده : این همه دویدن و به جایی نرسیدن و زنده ماندن در شرایطی از جنس این فیلم تا چه اندازه مسرت بخش است و بر اقبال بلند شخصیت‌ها تاکید دارد؟ اینجا واقعا چه کسی خوش‌شانس‌تر است آن که می‌ماند ونمی‌تواند با وجدانش کنار بیاید یا آنکه مصون است و نمی‌تواند کسی را ببوسد؟

۷. ای لعنت به این دنباله‌سازی! ای لعنت به من تماشاگر!

اوضاع سینمای روز بدجوری خراب است. همه بدجوری به بن‌بست رسیده‌ایم. شما را نمی‌دانم ولی دیگر موقع دیدن آثار روز -نه از سازندگانشان – بلکه ازخودم تا حد جنون متنفر شده‌ام. من حتی از عادت سینما رفتم خسته شده‌ام. وقتی روی پرده این اندازه توهین و تحقیر به خودم را می‌بینم از خودم حالم بهم می‌خورد. گاردین در آخرین گزارش خود اعلام کرده تا اینجای کار با ۴۶ دنباله و بازسازی طرف بود‌یم. تماشای فیلم‌های آشغال و بی‌همه‌چیز نه تنها سلیقه‌مان که ادبیّاتمان را هم عوض کرده. در توصیف بی‌مایگی و بد بودن فیلم‌ها دیگر واژه کم می‌آوریم. کار بجایی رسیده که حتی قهرمان‌ها نه‌تنها سرنوشت یکسان پیدا کرده‌اند که حتی دیالوگ‌های یکسانی را به زبان می‌آوردند: در یکی از آخرین محصولات مزخرف هالیوود «گروه چهار نفره شگفت انگیز: ظهور موج سوار نقره‌ای» یکی از قهرمان‌ها دقیقا مثل «مرد عنکبوتی» و با همان واژه‌ها درباره حق انتخاب به تماشاگر درس اخلاق می‌دهد. اوضاع سینمای آمریکا به‌قدری خراب است که وقتی منتقدان با فیلم «۲۸ هفته بعد» و «زودیاک» (که البته فیلم فوق‌العاده خوبی است و در این زمانه همچون جواهر) و اثری مثل «باردار»‏ (Judd Apatow) روبرو می‌شوند و عنان از کف می‌دهند با تمام وجود به شوق می‌آیند. اوضاع در ژانر وحشت که وحشتناک است! ماهانه دو تا سه فیلم از زیرگونه‌های این ژانر به نمایش در‌می‌آیند. قیافه‌ها، موضوعات، اضطراب‌ها، کاربرد موسیقی، نورپردازی، قصه‌ها همه مثل هم. این عادت همه‌گیرساخته شدن قسمت‌های دوم و سوم تمام این فیلم‌ها شباهت جالبی به سرنوشت زامبی‌ها پیدا کرده: مثل آنها نباشی له می‌شوی و به خاک سیاه می‌نشینی. زامبی‌های سینما خیلی وقت است که از آمریکا بیرون آمده‌انده و پرده‌های دنیا را تسخیر کرده‌اند.آخر سر توی فیلم‌ساز مثلا هنرمند به جایی می‌رسی که دلیلی برای ماندن نداری. برای که بسازی ؟ برای چه بمانی؟ حالا هی ادامه بدهیم و دل خودمان را با آلمودووار و فیلم‌سازان آسیای شرقی و آمریکای لاتین و تک و توک فیلم‌ساز مستقل و غول‌های باقی مانده آمریکا  خوش کنیم که دارند چه حالی به چشم‌های ما می‌دهند و اگر نبودند به چه روزگار بی‌همه چیزی دچار می‌شدیم. در زمانه ما هنرمندان و ستاره‌ها هم هم‌قد سیاستمدارن بدجوری‌آب رفته‌اند. تا اطلاع ثانوی که حکومت در دست زامبی‌هاست. اگر سیلقه‌ تماشاگر همین‌قدر آشغال مانده پس حق‌ما هم همین است. اگر دوست دارند با ولع خبرهای الواتی خانم‌ها و آقایان یکبار مصرف را تعقیب کنند. ما هم باید در این لجن‌زار شریک شویم. همه باید به حکومت زامبی‌ها تن بدهیم. فیلم‌ها را می‌بینیم  و به‌نظرم حق‌نداریم به خودمان تف و لعنت می‌فرستیم که ای خاک بر سراین سینما که بازیچه دست سلاطین احمق شده. می‌دانید چرا؟ من پارسال با تماشای فیلم «تاکسیدرمی» در جشنواره لندن درسی گرفتم که هیچوقت فراموشش نخواهم کرد.«تاکسیدرمی» فیلم بی‌اندازه مهوع، غریب و عذاب‌آوری بود از یک کارگردان مجار به اسم «György Pálfi» درباره نقد کمونیسم در قالب سه اپیزود و با داستان‌هایی با ته‌مایه‌های سورئالیستی و سمبلیک و تصاویری به‌غایت مشمئزکننده و کثیف و شکنجه‌آور. فیلم که در داستان اولش با مثلا با نمایش رابطه داشتن با یک حیوان مرده پرده‌دری کرده و در بخش دوم با صحنه‌های مدام استفراغ کردن که دقیقا روی صورت تماشاگران بود، طاقت ببینده را می‌سنجید در قسمت سوم با نمایش دقیق تاکسیدرمی و چاقوی که قلب و دل و روده و پوست در نمای درشت در هم می‌درید، تماشاگری مثل من را از بودن و ماندن در سینما بیزار می‌کرد. به‌نظرم پشت این کینه‌ و نفرت عمیق سازنده فیلم از کمونیسم که در تصاویر آن به سوی تماشاگر پرتاب می‌شد نکته دیگری هم نهفته بود. او به تماشاگر درون سینما یاد می‌داد که اگر آنقدر بی‌وجود و بی‌احساس شده‌ای که عذاب می‌کشی اما صحنه‌های اول را تاب آوردی و سالن سینما را ترک نکردی و همچنان به دیدن ادامه می‌دهی و اعتراضی نمی‌کنی و بعد حتی صحنه‌های کثافت استفراغ کردن را با اشتیاق تعقیب می‌کنی و (بخوانید می‌بلعی) پس در آخر دقیقا چیزی را به تو نمایش می‌دهم که لیاقتش را داری. از ته دل، بند بند وجودت را شکنجه می‌دهم. تویی که آنقدر حقیری و احمق، حقت این است که چنین چیزی را هم در آخر ببینی. ماجرای ما تماشاگران و این دوباره‌سازی‌ها ومصرف هرچیزی که بخوردمان بدهند و دم نیاوردن و بی‌خاصیتی نشان دادن و بی‌وجود بودنمان در برابر محصولات بیمار این دوران خودش میزان لیاقتمان را به‌خوبی اثبات کرده. در جشنواره پس تماشای فیلم تماشاگران با خنده و شادی دست جانا‌نه‌ای زدند. سینمای بیمار و هنرمند بیمار، تماشاگر بیمار هم تولید می‌کند. این سینما همه چیزش دارد ته‌ می‌کشد . همه‌جایش.‏

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

پنج × 3 =