اشاره: مطلب زیر آخرین نوشته من در آن دوره روزنامه «اعتماد» بود که بهخاطر نگرانی مدیر مسئول به اسم حامد صافی به مناسبت نمایش عمومی فیلم «ضدمرگ/نامیرا» (ساخته کوئنتین تارانتینو) در تاریخ ۵ آبان ۱۳۸۶ منتشر شد.(نسخه پیدیاف این نوشته را میتوانید در این لینک بخوانید)
لندن سینمایی دارد به اسم «پرنس چارلز» که با نمایش فیلمهای اروپایی، مستقل، کالت و آثار مهم روز و همچنین قیمت کمتر بلیتش در مقایسه با سینماهای دیگر، عملاً به پاتوق عشقفیلمها تبدیل شده است. این سینما کافهای دارد به اسم کوئنتین تارانتینو. «کوین اسمیت»- کارگردان آثار مستقل و کالتی همچون «دگما» و «فروشندهها»- درباره نامگذاری این کافه و با کنایه به محبوبیت فراگیر و شاید بیش از اندازه اغراق شده تارانتینو اشاره بامزهای دارد: «تارانتینو پاش رو تو این سینما نگذاشت یه کافه به اسمش زدند، ما که همش اینجا داشتیم فیلم میدیدیم یه توالت هم به اسم ما نکردند.»
به نظر میرسد کوئنتین تارانتینو – مثل چند کارگردان معاصر دیگر – تنها با ساخت شش فیلم آنچنان در بین تماشاگران و سینمادوستان ایرانی – باز مثل دیگر جاهای دنیا- طرفداران پروپاقرص و عشاق سینه چاکی پیدا کرده که دیگر سخت بتوان بدون ترس از متهم شدن به نادانی، «نفهمیدن سینما»، بیسوادی و روشنفکرنمایی (و کلمات تحقیرآمیز دیگر که در حمایت از یک فیلمساز، یک جریان یا یک شیوه فیلمسازی، برای تخریب و ترور شخصیت دیگر منتقدان و سینمادوستان به کار میرود) نگاهی انتقادی به آثار اخیر او داشت. در نظر دوستداران او، تارانتینو بیهیچ شکی عصاره خلاقیت سینمای معاصر است، قدم کج نمیگذارد و آثارش بیاندازه مفرح، شگفتآور، بینظیر و لایق تحسین و تمجیدی شکوهمند هستند. بههرحال در این اوضاعی که به راحتی آب خوردن اعتبارتان زیر سوال میرود و اگر پشتتان به دار و دستهای مشهور(و نه لزوماً محبوب) گرم نباشد طعنه و متلکهای پشتسر و جلوی رویتان چیزی از شخصیت شما باقی نمیگذارد، سینماروهای حرفهای در سرتاسر دنیا (و نه الزماً فیلمبینهای حرفهای) و جمعی از منتقدان انگلیسی در برخورد با «ضدمرگ» برخلاف تکریمهای منتقدان امریکایی و بعضاً فرانسوی ساز مخالفی نواختند. شاید بتوان ادعا کرد این بار تشخیص و ذائقه تماشاگران – استثنائاً(؟)- درستتر از حرفهایها عمل کرده است.
پروژه «گرایند هاوس» بعد از شکست در گیشه سینماهای امریکای شمالی در سفرش به اروپای مرکزی به دو فیلم مجزا تبدیل شد که تا به اینجای کار، فیلم تارانتینو که در نظر منتقدان اثر بهتری هم بهشمار میرفت، یکی از بیخاصیتترین اکرانهای اخیر کشور انگلستان را از آن خود کرد. فیلم بعد از پنج هفته از اکران عمومی خداحافظی و تنها در ۷ سینما آن هم بهطور محدود و کجدار و مریز ادامه پیدا کرد و عایدی فیلم از گیشه از ۸۰۰ هزار پوند فراتر نرفت که در مقایسه با ۳۳۳ سینمایی که همچنان پس از مدتها در اختیار کمدی بیغل و غشی چون «بدو، پسر خپل، بدو» (دیوید شومیر) هست یا فروش ۸/۳میلیون پوندی محصول مزخرفی چون «اکنون شما را چاک و لری اعلام میکنم» (دنیس دوگان) در چهار هفته، نشاندهنده شکستی تمامعیار است.
اتفاقی که برای نمایش «ضدمرگ» و «سیاره وحشت» در خارج از امریکا افتاد، در باطنش شباهت نزدیکی پیدا کرده به آنچه که تا به امروز در سیر فیلمسازی خود تارانتینو رخ داده است. تارانتینو فیلمساز بااستعداد و خلاقی بود که با «سگدانی» و نگاه تازهاش به ژانر آثار گنگستری و پیگیری آن در خلق شاهکاری چون «قصههای عامهپسند» همه را شوکه کرد و «جکی براون»ش نشاندهنده بلوغ و پویایی او در امر کارگردانی بود. اما بهتدریج ساختههایش به بازسازی نسخههای دیده نشده و مهجور فیلمهای هنرهای رزمی هنگکنگی و سامورایی سینمای ژاپن (که بهنظرم در کنار همه جنبههای مثبت «بیل رو بکش: جلد اول» این فیلم فاقد اصالت منابع برگرفته شده از آنها است) و حالاسینمای آشغال و دوزاری میانههای دهه ۷۰ کشید. (بماند که او در همان سه فیلم اول نیز دست به بازسازی متفکرانه، جذاب و نوآورانه آثار گانگستری/ جنایی و فیلمهای «رده ب» (B movies) زده بود که فرسنگها از نسخههای اریژینالشان فاصله داشتند.)
فیلمهای او بهتدریج از آثاری شوقانگیز و لذتبخش دور و به محصولاتی تماماً در ستایش از علایق و خواستهها و آرزوهای خودش تبدیل شدهاند. دوپارهشدن «گرایند هاوس» در نمایش اروپای مرکزی حکایت از فیلمساز جریانسازی دارد که از مسیر اصلیاش به تدریج منحرف میشود و در بدترین حالت ممکن آرمان هنریاش را فدای کاسبکاری میکند. (به نظر شما برای تارانتینو آرمان هنری کلمه مسخرهای نیست؟) بههرحال او هم با تمام اعتبار و قدرتش در مجاب کردن تهیه کنندهها و پخش کنندهها در ساخت هر چیزی که اراده کرده و بکند باز برای ساخت پروژههای بعدی نیاز به کمک دارد. به همین دلیل در ورای بیاعتنایی به جریان روز و دوبارهسازی سینمایی بیارزش مجبور است از هزار و یک ترفند برای جلوه بیشتر فیلمش استقبال کند. «گرایند هاوس» که در بدو تولید به همراه ضمائمش (آنونسهای جعلی فیلمسازان دیگر) هویتی یگانه داشت و به واسطه ارتباط برقرار نکردن تماشاگران «احمق» امریکایی که بعد از تماشای فیلم اول منتظر فیلم دوم نشده بودند، تکه تکه شد: همزمان سه جنبه محافظهکاری، مخاطبنشناسی و مهمتر از همه دستکم گرفتن تماشاگران غیرامریکایی را بهرخ میکشد.
«ضدمرگ» مخاطبش را نمیشناسد چون فراموش میکند جنس آشغال سازی این دوران فرق کرده. آشغالهای دیدنی و احمقانه این دوران دیگر به صورت مخفیانه و بیسرو صدا در سالنهای درب و داغان با صندلیهای از کار افتاده به نمایش در نمیآیند. تماشاگران احتمالاً که نه، صددرصد ترجیح میدهند وقتی قرار است پولی بدهند در ازایش خزعبلاتی چون «روح سوار»، «بعدی»، «تیرانداز»، «بهشت گمشده»، «مهمانخانه ۲»، «تغییرشکل دهندهها» و «سوپر بد» را ببینند. اصلاً واقعاً این روزها تماشاگران عامی چه دلیلی برای سینما رفتن دارند تا آشغالهایی از جنس آثار بیسر و ته و بیساختار دهه هفتادی را ببینند وقتی تلویزیون آثار دوزاری یا شاهکاری چون «گمشدگان» را که صدها برابر بهتر از فیلمهای روی سینماهاست نشان میدهد؟ آیا واقعاً در این فضا جدا از لذتجویی و خودخواهی (منظور بها دادن تمام عیار به خواستههای خویش و فقط علایق خود را دیدن) دلیل دیگری برای بازسازی و نوستالژی آثار دوزاری دهه ۷۰ وجود دارد؟ شاید در نگاهی بدبینانه آن فیلمها برای مخاطبانی آنارشیست، بنگی، هیپی و شورشی که سینما را مثل زندگی یک شر و ور تمام عیار میدیدند، جذابیت فراوان داشت. نسل جدید خاطرهای از آن سینما ندارد و نسل میانسال هم وقتی عقلش سر جایش آمد فهمید باید پولش را پای آثار بهتری حرام کند. نگاه بیاندازه محافظهکارانه تارانتینو کاملاً از تجربیات کارگردانی چون «راس مایر» (که «ضدمرگ» شدیداً وامدار او و به خصوص «تندتر، گربه ملوس بکش بکش» است) عقبتر است و نکته شوقآوری در آن وجود ندارد. مخاطب کمهوش و بیحوصله و سادهپسند (اما سختگیر در کیفیت ارائه آشغال مورد نظر) حتی احتمال دارد پرشها و قطعهای آگاهانه و عمدی فیلم، کیفیت بد تصاویر و نسخه خشدار به نمایش درآمده را به گردن سینما و آپاراتچی بیندازد و برعکس تماشاگر آن سالها که در سالن همزمان با تماشای این قبیل فیلمها مشغول کار دیگری بود و اصلاً حواسش به این چیزها نبود، عصبی بشود و سوت بزند و به خاطر پولی که داده اعتراض کند.
«ضدمرگ» در عین اینکه اصرار دارد خودش را در قامت سینمایی بیارزش جا بزند، حاوی صحنههای دیدنی تعقیب و گریز است و چند لحظه آن چون تصادف مرگبار اول و به خصوص سکانس طولانی گفت وگوهای درون کافه (به ویژه در بخش دوم که دوربین بدون کات دور میز میچرخد و در زوایای مختلف گفت وگوی بازیگرها را درباره اینکه هر دختری باید اسلحه داشته باشد یا تحسین فیلم «vanishing point» را ثبت میکند) با سینمای ارزان قیمت تفاوت اساسی دارند و امضای خود تارانتینو هستند. اساساً بهقول یکی از منتقدان هیچ فیلم دوزاری مثل «ضدمرگ» اسم عوامل سازندهاش شش دقیقه طول نمیکشید. حاشیههای صوتی فیلم مثل تمامی آثار او شنیدنی و جذابند و بازی «کرت راسل» یادآور کشفها و احیاهای دوباره کارگردان است و خب این برای او دستاورد تازهای نیست. آیا زوج تارانتینو و رودریگز پیشتر در «از بام تا شام» تمام مولفههای آثار دوزاری را به بهترین و متعالیترین شکل ممکن نشان نداده بودند؟
«فلیپ فرنچ» منتقد – مجله «آبزرور» – معتقد است که تارانتینو دچار سندروم «جرج وی هیگینز» شده است: نویسندهای که با رمان شاهکار اولش «دوستان ادی کویل» و بهخاطر گفت وگوهای بینظیر آن ستایش شد اما آثار بعدیاش رمانهایی شدند که در صفحاتشان تنها خطابههای بیمزه، خودستایانه و خودخواهانه به چشم میخورد. بازیهای او کم کم دارد برای خیلیها بیمزه میشود. بماند که دوستداران وطنی همچنان برایش دارند جانفشانی میکنند.
* عنوان این یادداشت از نام نمایشنامهای از «محمد یعقوبی» که بعدها در اجرای عمومی به «یک دقیقه سکوت» تغییر نام داد، گرفته شده است.