اشاره: یادداشت بلند پیشرو به مناسبت نمایش عمومی انیمیشن «فیلم خانواده سیمپسون/ سیمپسونها» (به کارگردانی دیوید سیلورمن) ابتدا قرار بود در روزنامه «شرق» بهچاپ برسد که بعد از توقیف آن و کلی دست بهدست شدن سرانجام از مجله «نسیم» سر درآورد و در سال ۱۳۸۶ با عنوان «در ستایش بلاهت» منتشر شد. این متن واکنشی بود به بیمعنایی روزهای ما در آن دوران که حال شاید کمی تند و نامربوط جلوه کند. بماند احساس میکنم این روزهای ما هم دست کمی از آن روزها ندارد.
روزهای سرد ما
تا بهحال برای نوشتن یادداشتی درباره یک فیلم تا این اندازه مردد نبودهام. از روز تماشای انیمیشن «فیلم خانواده سیمپسون» یکریز دارم با خودم کلنجار میروم و برای چرایی نوشتن این متن و چاپ آن، جز نمایش مثلا نوعی حرفهایگری (که در زیر لوای تعهد به دوستان منتشر کننده صفحه ادب و هنر شرق پنهان شده) و مثلا همراه نشان دادن خود با جریانهای فرهنگی/ هنری روز، دلیل چندان موجهای پیدا نمیکنم. تضاد دردآور و غریب دنیای «سیمپسونها» و با حال و هوای این روزهای ما بهقدری وحشتناک و غمانگیز است که پرداختن به آن و توصیف «خوش حالی» هنگام تماشایاش برای نگارنده این متن به چالشی خفقانآور و حلنشدنی تبدیل شده. شاید درستترین راهش این باشد که به صریحترین شکل ممکن اعتراف کنم که هنگام نوشتن این یادداشت- و شاید خیلی پیشتر و پس از این نیز- مثل اکثر خوانندگان آن (اگر وجود داشته باشند و اصلا اگر این موضوع برایشان مهم باشد) حال خوشی نداشتم. یادم میآید سالها قبل در دوران کودکی، صبح فردای شبی که تلویزیون داشت بازی برزیل و اسکاتلند را در جام جهانی سال ۹۰ ایتالیا برایمان پخش میکرد و همان زمان که بچههای همسن و سال من نخستین تکانهای شدید یک زلزله را در تهران تجربه کردند، با همراهی خانواده به تماشای «دزد عروسکها»ی محمدرضا هنرمند رفتیم. آن روز به من و بچههای فامیل خیلی خوش گذشت، کلی خندیدیم و با «اکبرعبدی» و فضای موزیکال فیلم حسابی اوقات خوشی را گذراندیم، اما چیزی که از آن روز همیشه به خاطرم ماند چهره عبوس بزرگترهایی بود که حتی تا لحظه خروج از سینما هم تغییر نکرد. بعدها فهمیدم آن روز چه بر بزرگترها گذشت. متوجه شدم که گاهی، وقتی پای فاجعههایی چون «زلزله رودبار» (که تازه درشان طبیعت نقش دارد و نه آدمی) در میان باشد نه سینما و نه رویاهایش نمیتوانند درد را تسکین دهند. بیخبری خوب چیزی بود.
از آن زمان (با اغماض) نزدیک به هیجده سال گذشته است. در این هیجده سال با آغاز دهه ۹۰ برنامههای تلویزیونی و مجموعههای آمریکایی تکانی اساسی خوردند. تنها این کیفیت، ساختار و پرداخت برنامهها و سریالها نبود که به نحو مرعوبکنندهای متحول شدند، حالا تلویزیون حاکم بیچون و چرا خانوادهها شده بود و هرکدام از شخصیتها همراه جدانشدنی زندگی افراد. آنهایی که به برنامهها دسترسی داشتند نمیتوانستند باور کنند که روزی روزگاری این شخصیتها هرگز وجود نداشتهاند. دنیا در طول دو دهه پس از تماشای هفتگی «خانواده سیمپسون»، «دوستان»، «ساینفیلد»، «جنسیت و شهر» و «دفتر وکالت» و «گمشدگان» و … طعم دیگری پیدا کرده بود.(و آیا بهواقع سینمای آمریکا نیز هراز چندگاهی شخصیت جدید یا فرهنگ یا تکنولوِژی جدیدی به زندگی ما(؟) تزریق نکرده)
انیمیشن «سیمپسون» محصول انتظاری هیجده ساله است. نقدها را که میخوانی ۱۸ سال انتظار را میبینی که حالا به شادی(بیشتر) یا سرخوردگی (خیلی کمتر) تبدیل شده. جماعتی که به تماشای فیلم رفتهاند آنقدر این دنیا برایشان آشنا و ملموس است و آنقدر درش زیستهاند که گویی دارند برادران و خواهران کوچکتر یا بزرگترشان را روی پرده میبینند. شبکه چهار ملی و شبکه کابلی اسکای ۱ در بریتانیا هرروز دارد چند قسمت این مجموعه را پخش میکند. در آمریکا نوجوانان و ببیندگان حرفهای شخصیتهای بیشمار این مجموعه را از اقوام دور و نزدیکشان بهتر میشناسند. به نوشتههای طولانی دانشنامه اینترنتی ویکی پیدیا درباره تک تک شخصیتهای سریال و ریزهکاریها و رفتارها و گذشته و حالشان نگاه کنید تا از دقت تماشاگران شگفتزده شوید.
دنیای سیمپسونها یک دنیای به تمام معنی آمریکایی آمریکایی آمریکایی است و به بیان درستتر یک رویای آمریکایی آمریکایی آمریکایی: شهری داریم به اسم «اسپرینگفیلد». درصد بیشماری از آدمهایش روی هم رفته ابله و خرفت هستند که قهرمان و سرآمدشان، «هومر سیمپسون»، نهایت حماقت و بلاهت است. تعداد آدمهای باهوش و دانشمند و روشنفکر این شهر زیر شش نفر است (که اتفاقا در یکی از قسمتهایش هم دور هم جمع می شوند تا کاری بکنند!) شهری با کمترین درصد مرگ و میر (مرگ «ماد» همسر «ند فلندر» که درش هومر هم مقصر اصلی بود یکی از غیرمنتظرهترین اتفاقها و شوکآورترین مرگهای تاریخ سریالهای تلویزیونی نام گرفته!) همه بعد از هیجده سال همچنان در سن خودشان باقی ماندهاند، دنیایی دارند با ظریفترین شوخیهای کلامی، پر از اسلپ استیک، هیجان و هرج و مرج و اشتباهاتی که نتیجهاش را بعضا دیگران میپردازند. (به قول «لیزا» دختر روشنفکر خانواده “خشونت وقتی خندهداره که آدمهای دیگه بهش دچار بشند!”) اگر خطایی مرتکب شوند آخرش هم همه چیز ختم به خیر میشود. کسی آسیبی نمیبینید. فاجعهای تهدیدشان نمیکند. دنیا برقرار و آرام بهجای خودش است و هومر (این دوست داشتنیترین خرفت تاریخ) بیخبر از همهجا مدام جلوی تلویزیون نشسته و هی میخورد و دارد با آمریکا و جزء به جزء فرهنگش، آدمهایش، هنرمندانش و سیاستمدارانش شوخی و به معنی واقعیاش حال می کند و خب تماشاگران هم از ته دل به بلاهتها و درد کشیدنهای او (قسمتی نیست که هومر درش آسیب جسمی نبیند) میخندند. سیمپسونها حتی اگر به ۴۵ زبان دنیا هم ترجمه شده باشند باز دنیایشان تنها برای جهان اولیهاست. تماشایاش و حرف زدن درباره وجوه آشکار و نهانش دل خوش و آرامشی میخواهد که مدتهاست در خاورمیانه گم شده. تماشاگرانش ۱۸ سال برای دیدن این جهان بر روی پرده سینما صبر کردهاند و من از خودم میپرسم در این مدت بر آمریکا و ما چه گذشته است. بشماریم تعداد بحرانها و درگیریهای اجتماعی و ویرانکننده و عدم ثبات هرروزه دوران زندگیمان را و آرزوها و بغضهای درگلو ماندهمان و حسی از سقوط که همزادمان شده و مقایسه کنیم با تک و توک اتفاقهای تکان دهندهای که در قاره آمریکا اتفاق افتاده (یازده سپتامبر و طوفان کاترینا، شورش سیاهپوستان و چند موردی کشتارهای درون مدرسهها) آنوقت شاید بفهمیم «خانواده سیمپسون» از درون چه شرایطی بیرون میآید. واقعاً ما کجای این انتظار ایستادهایم؟ واقعاً در طول این هجده سال که نه حتی پیشتر از آن در آرزوی تماشا و ساختهشدن چه اثر هنری به سر بردهایم که حالا این انتظار طولانی مدت غربیها را بتوانیم درک کنیم؟
سیمپسونها در طول نزدیک به دو دهه و در چهارصد قسمت (که همیشه جذاب و مفرح است و در گذر زمان ذرهای از ملاحت و باریک بینیهایش کم نمیشده) با کمک یک دو جین آدم خلاق و طناز و شدیدا با استعداد (که همچنان این مجموعه را سرپا نگه داشتهاند) و با کمک یک شهر دیوانه دیوانه به همه چیز آمریکا و فرهنگ آمریکایی کنایه زدند و حتی “آمریکایی دیدن دنیا” را به مردم دنیا تحمیل کردهاند. «راجر ابرت» در یادداشتی که بر فیلم نوشته به کنایه میگوید: اینکه مجموعه خانواده سیمپسون از طرف مجله تایم بهعنوان برترین مجموعه تلویزیونی قرن بیستم انتخاب شد بیشتر از آنکه کیفیت استثنایی آنرا اثبات بکند نشانگر اوضاع و احوال مجله تایم است. تماشاگران شیفته این مجموعه که در خارج آمریکا زندگی میکنند برای لذت بردن از آن بدون شک باید اطلاعات عمومی قوی داشته باشند، از خصوصیات فردی و منش و کارهای تعداد بیشماری از گروههای موسیقی وخوانندهها (از «رولینگ استونز» و «پل مککارتنی» تا «باب دیلن» و «تامجونز») و بازیگران (از «جان واترز» و «کیم بیسینگر» تا «مل گیبسون» تا «ایان مککلن») و هنرمندان و نویسندهها و سیاستمداران و قهرمانهای آمریکایی/انگلیسی (و حتی غیر انگلیسی زبان) و کلیه پدیدههای کالتشده این دوران و حتی پیش از این دوران را بشناسند و خب درصد بالایی از این افراد قاعدتا میباید در زمره قشر باهوش و باسواد جامعه خودشان قرار بگیرند. این افراد اگر در این دو دهه ساکن خاورمیانه بوده باشند احتمالا آنقدر سرشان به چیزهای دیگری گرم بوده و داشتند با معضلاتی دست و پنجه نرم میکردند که دیگر وقتی برای لذت بردن از دنیای سیمپسونها را نداشتهاند. آدمهای دنیای شیرین شهر اسپرینگفیلد خیالشان جمع است که با وجود تمام ندانمکاریها و بیخیالیهایشان باز دنیا بر وفق مرادشان است و اصولا چیزی زندگی هر روزشان را تهدید یا زیر و رو نمیکند. عمده تماشاگران این مجموعه هم بیخیال دنیا پرآشوب و بهمریخته و پر درد دورتر از خودشان شدهاند (که البته در پدید آمدنش هم دخالتی نداشتهاند) و دارند در کمال مسرت با شوخیهای ناب آن کیف میکنند. و گویا ما نیز مثل همه آنها کم کم داریم به همه چیز عادت میکنیم، انگار دیگر چیزی از دور و برمان تکانمان نمیدهد. میتوانیم به راحتی و در کمال صداقت تولد تارانتینو را در بحرانیترین شرایط بههم تبریک بگوییم و از شیرینترین صفی که در عمرمان ایستادهایم حرف بزنیم و برای کسانیکه مجموعه «هری پاتر» نخواندهاند ابراز تاسف کنیم. ابراز شور و شعف از تماشای سیمپسونها احتمالا پیامدی چون سوال پیش رو را نخواهد داشت: ما داریم به چه کسی دهنکجی میکنیم به خودمان ؟ من یکی احساس میکنم تا زمانی که حال و روز و اوضاع و مناسبات شهری و اداری ما بقدری درهم برهم است که تجسم و رسیدن به فضایی چون پایتختهای بزرگ دنیا مثل قصه های هریپاتر فانتزی بهنظر میرسد فعلا تا اطلاع ثانوی تمام لذتهایم را پنهان کنم؛ وقتی بند بند وجودم از تضاد و بیگانگی وحشتناک آنها با شرایط دور و برم میگوید، وقتی خبرهای درون سایتهایی که بالا میآیند و نمیآیند مثل منجنیق روحمان را آزار میدهند. وقتی حال دستهجمعیمان «نا»خوش است.
خواننده خوشفکر و خوشحال این نوشته اگر تا همینجای کار به متحجر بودن فکری، شعار دادن، ریا کاری، سادهانگاری متهمم نکرده باشد به احتمال قریب به یقین از این متن (یا من) با صفت احساساتگرایی خام و کودکانه یاد خواهد کرد. واقعیتش این است که اگر قرار بود هنرمندان و هنردوستان هر دوره به شرایط سخت دور و برشان بیشتر از هر چیز دیگری توجه کنند اساسا بخش عمدهای از آثار هنری شکل نمیگرفتند. اگر قرار بود میکلآنژ، داوینچی، دالی، پیکاسو، موتزارت، ویکتورهوگو، ارنست همینگوی، پروست در همراهی با سیاهیهای زمانهشان دست به مرثیهسرایی میزدند و یا مثلا در فاصله بین جنگ جهانی اول و دوم و ویتنام و مصائب دامنگیر بعدیشان همه فیلمسازان عالم زانوی غم به بغل میگرفتند (که خیلیها حداقل اعتراضشان را کردند) و ملاحظه بخش درد کشیده جامعه را میکردند آنوقت که دیگر زندگی امروزمان از این هم رقت بارتر میشد. اصلا چرا راه دور برویم. مگر همین شاهکار داریوش مهرجویی، «اجاره نشینها»، در سالهای جنگ ساخته نشد و تبدیل نشد به تصویر نمونهای دوران و جامعه ایرانی. اصولا شاید یکی از هزار فایده کمدی این باشد که «بودن» و «درد بودن» را تحمل پذیرتر میکند. من از ته قلب به این حرف ایمان دارم با اینحال هنوز نمیدانم که آیا ما حداقل در قبال زمانهمان فراتر از هنرمند بودن و منتقد بودن و هنردوست بودن (البته اگر دردهایمان بگذارد که خوب ببینیم، بفهمیم، بخندیم و خیالپردازی کنیم)، به عنوان یک انسان هم نقشی داریم یا نه؟ آیا همین که کتابمان رسید و فیلممان را دیدیم و حالمان خوش شد همهچیز تمام است؟ (مشکل اینجاست که فیلممان هم نمیرسد. فعلا دوستان «سنتوری» را از توقیف دربیاورند تا ببینیم دیگر دلمان باید برای چه بتپد) چون خودم در جواب این پرسش ماندهام ترجیح میدهم در ادامه این متن با اشاره به دنیای فیلم «خانواده سیمپسون» حداقل برای طرفداران وطنی سراپا منتظرشان که نمیدانم چند نفرند و نمیدانم از این چهارصد قسمت چندتایش را دیدهاند، کمی مفید واقع شوم. (البته اگر تا همین الان سایتهای اینترنتی را برای خواندن یاداشتهای منتقدان زیر و رو نکرده باشند). شیفتگان ایرانی هومر سیمپسون (این محبوبترین شخصیت آمریکایی به انتخاب بیبیسی که حالا هم نشاندهنده وضعیت روحی و روانی انتخاب کنندگان و هم بیانگر نگاه مردم به آمریکاییها و اساسا دنیای ماست) احتمالا عموما جزو همان دوستانی هستند که موقع ورود این خانواده به سرزمین ما از طریق ماهواره (شبکه استار ست) بواسطه اشتیاق برای تماشای مجموعه دیگری «Baywatch» (کالت دیگری در تاریخ مجموعههای تلویزیونی که ماجراهای به غایت مزخرف و آبکیاش در لب سواحل دریا میگذشت و صعنت لباس شنا را احیا کرد) با آنها آشنا شدهاند، مطمئن باشند ظرف دو سه ماه آینده دیویدی فیلم دستشان خواهد رسید و میتوانند بعد از دیدن خبر مرگ هرروزه دسته جمعی مردمان همسایه و خواندن ماجراهای داخلی، درست عین ساکنان کشورهای توسعه یافته با طیب خاطر به تماشای خانواده سیمپسون و اهالی شهر اسپرینگفیلد بنشینند و به ریش آدم و عالم بخندند. چه زندگی فوقالعاده شیرینی!
روزهای گرم اسپرینگفیلد
بچهها (و بزرگترها)ی اسپرینگفیلد مثل همه جای دنیا(؟) انیمیشن تلویزیونی محبوبی دارند به اسم «ماجراهای ایچی و اسکراچی». اهالی اسپرینگفیلد بدون تماشای این مجموعه تلویزیونی، که اساسا هجویهای فوقالعاده خشن و سادیستی بر «تام و جری» هم است (با تصاویر متعدد و دائمی اره و شقه و منفجر کردن اعضای بدن که از فرط خشونت و خونریزی(!) روی تمامی آثار جدی اینچنینی در سینما را سفید کرده) روزشان پایان نمیرسد. با اینحال در ابتدای فیلم «خانواده سیمپسون» به سینما رفتهاند تا اقتباس سینمایی (مثلا در ابعاد جاهطلبانهاش) را ببیند. در میانههای فیلم هومر ناگهان از جا بلند میشود روبه تماشاگران و ما میگوید:«من نمی فهم وقتی میتونستیم این رو هر روز تو تلویزیون مجانی تماشا کنیم، برای چی اومدیم سینما. همهتون احمقید و حتی شما» (خب احتیاجی نیست که بگویم دارد با انگشتش به ما اشاره میکند) این جمله طعنهآمیز هومر بیشتر از آنکه در زمره شوخیهای همیشگی او یا متلکهای فروتنانه(!) سازندگان فیلم بهخودشان و تماشاگر باشد، افشا کننده دستهای بسته و محدودیتهای یازده نویسندهای است که این بار برای نوشتن فیلمنامه با هم همکاری داشتهاند. حقیقت این است که ابعاد این مجموعه تلویزیونی بهقدری گسترده و محبوبیتش آنچنان فراگیر شده بود (و سازندگانش آنقدر به تمامی سوراخ سنبههای فرهنگ آمریکا سرک کشیده بودند) که خوشبینترین طرفدارنش هم پس از شنیدن خبر آغاز تولید آن، نمیتوانستند باور کنند که فیلم چیزی فراتر از قسمتهای موفق و شاهکار همیشگی یا اثری کاملا مستقل بشود و بتواند تحتالشعاع مجموعه تلویزیونی قرار نگیرد. برای همین شاید گروه پرشمار نویسندگان از همان اول خیال خودشان را راحت کردند و بیشتر تمرکزشان را روی پنج نفر عضو خانواده سیمپسون قرار داده و عملا یک جورهایی بار را به دوش تماشاگر حرفهای انداختهاند و همه چیز را به خاطرات و دانش او واگذار کردهاند (و انگار که اصلا فیلم را فقط و فقط برای او ساختهاند) همین موضوع باعث شده تا حتی بسیاری از شخصیتهای مهم (و واقعاً فراوان) مجموعه جایی برای عرض اندام نداشته باشند. برای مثال در حالیکه نقش «ند فلندر» (همسایه خوش قلب و مسیحی مومن سیمپسونها) پررنگ شده، افرادی چون «سلما» و «پاتریشیا» (خواهران «مارج» که از هومر متنفرند)، «سیمور اسکینر» (مدیر مقراراتی مجرد مدرسه) و «ویلی» (خدمتکار اسکاتلندی بددهن مدرسه) حتی یک دیالوگ هم ندارند. شاید از این موضوع تعجببرانگیزتر فراموش شدن خصوصیتهای مهم فردی مثل خنده معروف «دکتر هیبرت» (که در مواجه با بدبختی بیمارانش همیشه روی لبش ظاهر میشود) یا بادگلوی «بارنی» (دوست دائمالخمر هومر) است که اصلا امضای شخصی هرکدام از شخصیتهایشان بودند و حالا نبودشان به چشم میآید.
فکر میکنم تا همین جا متوجه شدید که توصیف دنیای سیمپسونها نیازمند یک دائرهالمعارف جامع یا ویژهنامهای چندین صفحهای است که اگر هم دستاندرکاران مجلههای سینمایی ما مشغول تدارکش بودند، این روزها با درگذشت آخرین بازماندگان عصر طلایی سینمای اروپا ( برگمان و آنتونیونی) و دلایل دیگر، احتمالا دیگر تا مدتها از آن خبری نخواهد شد. با اینحال خود فیلم میتواند یک مقدمه عالی ۹۰ دقیقهای باشد برای تماشاگری که تا به امروز چندان با این آدمها میانه نداشته است. «خانواده سیمپسون» مثل ۹۸ درصد اپیزودهایش فیلمی است مفرح و شوخ و شنگ که لحظهای از نفس نمیافتد. مثل همیشه مرز بین شوخی، کنایه و طنز را با توهین حفظ میکند و در عین تابوشکنی، انتقاد، زیر سوال بردن همه چیز، خودش را مقید به حفظ حریمها و تصورات اخلاقی رایج بین سطح عموم مردم میداند.(شوخیهایش با مذهبیون و حضرت عیسی(ع) از حد خاصی فراتر نرفته و در تمام طول این سالها فحش وقیحانهای از زبان شخصیتها نشنیدهایم) به سنت بیشتر قسمتهای این دو دهه سازندگان همچنان ارجاعات سینمایی (اینجا «تایتانیک»، «دکتر استرنجلاو»، «نمایش ترومن»، «حقیقت آزارنده»، «طلسمشده» و «سفید برفی») را بهکار گرفتهاند و شوخیهایی کلامی و تصویریشان را با مذهب، سیاست، خانواده رسانه و آمریکا ادامه دادهاند: در موقع بحرانی شدن اوضاع ساکنین کلیسا به بار پناه میبرند و بارنشینها به کلیسا، هومر که همیشه میخواهد پدرش را نبیند او را پیچیده شده در قالی در ماشین بهحال خودش رها میکند وقتی با اعتراض او روبرو میشود تنها کمی پنجره را پایین میکشد، ند فلندر در مواجه با موجودی جهشیافته و کریه و بیسرو شکل خدا را بهخاطر این «آفرینش هوشمند» (Intelligent design) ستایش میکند و….
فیلم نسبت به شرایط سیاسی دورانش هم اصلا بیتوجه نیست. رابطه بین رییسجمهور «شوارتزنگر» (با آن جمله بینظیر که میگوید من برای رهبری انتخاب شدهام نه برای کتاب خواندن) رئیس آژانس نظارت بر محیط زیست (با آن جمله بینظیرتر که در جواب فکر میکنم قدرت دیوانهتون کرده میگوید معلومه چون دیگه هیچکی به حرفت گوش نمیده!) و ماجرای پیش آمده در اسپرینگفیلد و تلاش سازمان مربوطه و دولت آمریکا برای محو آن (آنهم به دلیل حفظ محیط زیست!) دست کمی از روابط بوش و چین و فجایع عراق و صدور دموکراسی با جنگ ندارد. بیخود نیست که در فیلم«تام هنکس» حاضر میشود و میگوید: “خب چون دولت آمریکا اعتبارش رو از دست داده، برای این فیلم تبلیغاتی داره از اعتبار من استفاده میکنه”
فیلم «خانواده سیمپسون» مثل بیشتر فیلمهای آمریکایی (بخصوص انیمیشنها) همچنان دلبستگیاش به وجود (و نیاز جامعه) یک قهرمان حفظ میکند. گیریم حالا این قهرمان موجودی باشد از جنس هومر: مرد احمقیکه اصلا و ابدا قابل اعتماد نیست و شهرش را به سمت فاجعه میبرد در انتها تبدیل به قهرمانی میشود ” که به دلیلی که خودش هم نمیدونه باید همه اونایی که ازشون متنفره رو نجات بده”. در فضایی سورئالیستی به کشف و شهودی کمیک میرسد و میفهمد که برای زندگی/ نجات خودش هم که شده باید خانوادهاش را از شر حفظ کند (که همچنین اشارهای است به مسئله مردم با محیط زیست که اهالی شهر تره هم برایش خرد نمیکردند) کلاهی کابویی به سرش میگذارد و با موتور سیکلت به همراه پسرش(بارت) دست بهکار نجات میشود. انگار کار این دنیا بدون منجی بهپایان نمی رسد.اما بهنظرم نکته کلیدی فیلم (و اساسا تمام دنیای سیمپسونها) تک جمله پایانی بارت است: پدرم گنجی رو پنهان کرده: من همیشه پیروزم.
در یکی از تلخترین و واقع بینانهترین اپیزودهای مجموعه با نام «دشمن هومر»، آدمی به اسم «فرنک گرایمز» در تاسیسات هستهای همکار هومر میشود. او مردی است با پشتکار، دقیق، جدی، آگاه، مسئولیتپذیر و زجرکشیده که برای بدستآوردن مدرک فوقلیسانس فیزیک هستهای و هر چیز دیگر زندگیاش از تمام وجود مایهگذاشته و با اینحال دارد در یک آپارتمان کوچک و در تنهایی زندگی میکند. فرنک آرام آرام با دقت در بیتوجهیها و خوششانسیها و حماقتها و موفقیتهای هومر، حالکردنهای همه با او و رفتن به خانه سیمپسونها و دیدن خانهبزرگ و حال و روز مساعدشان، از مقایسه وضعیت خودش با آنها و نفهمیدن رابطه بلاهت و موفقیت و محبوبیت، کارش به جنون میکشد و دستآخر برای اینکه ادای هومر را دربیاورد خودش را به برق فشار قوی وصل میکند و خب جزغالهمیشود! دنیای هومر، دنیایی آرمانی «جهان بی آرمان» است که در ته وجود خیلی ما رسوب کرده. جایی بدون فکر، بدون فلسفه، بدون سیاست، بدون مرض، بدون رنج و سرشار از حماقت. آنرا میستاییم چون هیچوقت به آن نمیرسیم. هومر که در تشییع جنازه فرانک خوابش برده و صدای کشیش مخل آسایشش شده از مارج میخواهد تا تلویزیون را خاموش کند! چه زندگی فوقالعادهای!
پی نوشت: هر نوشتهای درباره این مجموعه بدون ستایش از صداپیشگان نابغه آن ناقص به نظر میرسد. لطفا دوستان متخصص حتما در اینباره اطلاعرسانی کنند.