اشاره: این نوشته گزارشی است اختصاصی از پشت صحنه فیلم «نیمه شب در پاریس» ساخته وودی آلن که بهاختصار در شماره سه مجله «نافه» در زمستان سال ۱۳۸۹ بهچاپ رسید.
پیشدرآمد: بیشترها که کم سن و سالتر بودم علاقه وافری به حضور در سر صحنه ساخت فیلمها و ملاقات با عوامل سازنده آنها داشتم. تجربه دیدن چگونگی شکلگیری فیلم و عادات، رفتارها وبرخوردهای عوامل سازنده با یکدیگر در من حس خوشایندی ایجاد میکرد که از آن درمن اندک شوقی هنوز باقی مانده است. باید اعتراف کنم با وجود آن شور و شوق عادت چندانی (و البته تبحری هم) در نوشتن گزارش پشت صحنه فیلمها یا مراسم ویژه نمایش خصوصیشان در شرایط عادی یا جشنوارهها ندارم. آخرین تلاشهای درون وطن برای کسب تجربه و تمرینی در این عرصه به گزارشنویسی از پشت صحنه دو فیلم «هفت ترانه»(بهمن زرین پور) و«شبهای روشن» (فرزاد موتمن) برای نشریه مرحوم «سینمای نو» منتهی شد که قطعا خاطره آن نوشتهها را فقط خودم بهیاد دارم و بس.
تلاشهای خارج وطن هم به سرنوشت بهتری دچار نشدند. اواخر سال ۲۰۰۵، یکماه بعد از جلای وطن برای مدتی نامعلوم، بسیار اتفاقی در «میدان لستر» لندن جماعتی را دیدم که فقط برای دیدن و گرفتن عکس و امضا از عوامل سازنده و ستارههای فیلم « کینگ کونگ»(پیتر جکسون) از ساعت ۱۰ صبح تا ۷ شب زیر باران نشسته و ایستاده و با چتر و بدون چتر انتظار میکشیدند. همان شب پس از بازگشت به خانه، تمام عزمم را جزم کردم تا مثلا بهخیال خودم گزارش دست اولی از فضا و عشاق سینما و برخورد جکسون و «جک بلک» و«نوامی واتس» با خبرنگاران و دیدار ازنزدیک آنها برای روزنامه «شرق» بنویسم. تلاش من برای انتقال آن شور و هیاهو که خودم در تجربهاش شریک بودم نه تنها دلگرم کننده و خوشایند نبود که بیشتر با جلو رفتن یادداشت به یاس و دلسردی تبدیل شد. مسئله این بود که آن یادداشت در نظر نگارندهاش هیچ ربطی به زمان و مکانی که قرار بود درش بهچاپ برسد نداشت. دست آخر پس از کلی کلنجار ذهنی یادداشت نوشته شده هیچوقت برای همکارانم ارسال نشد و درگوشه صفحه دسکتاپ لبتاپم برای ابد جا خوش کرد. از آن به بعد این طعم گس را هر لحظه و در هر ملاقات و دیداری و حضوری در یک جشنواره یا واقعهای فرهنگی/ هنری حس کردم .یاس و دلسردی فراگیر از بیارتباطی نوشتهها با زمانهشان و عدم انتشار روزنامهها یکی بعد از دیگری و ناامیدی از تغییر و بهروزی وتحولی حتی اندکی دلگرم کننده وهمچنین گم کردن مخاطب که در طول سالهای گذشته کم کم در وجودم ریشه دوانده بود سرانجام بهجایی رسید که یاداشتی که برای فیلم مفرح «خانواده سیمپسون» (دیوید سیلورمن) نوشته بودم (که قرار بود ابتدا در روزنامه «شرق» و بعد در«اعتماد» چاپ شود و آخرش سر از مجله «نسیم» در آورد) به نوشتهای بیاندازه عبوس و غمگین و عصبی تبدیل شد. خب معلوم بود بازتاب آن هم چه میشود؛ دوستی میگفت آقا شما اگر اینقدر حالت بده اصلا برای چی مینویسی؟
توضیح وضعیتی که در حال تجربهاش بودم (وکم و بیش هستم) شاید در وجه کمیکش مرا به «بوریس»، شخصیت اصلی یکی از جدیدترین ساختههای وودی آلن- «هرچی که جواب بده» – شبیه میکند: پیرمردی غرغرو و بیاندازه بدبین که به عالم و آدم میتازد و خودش هم اساسا دیگر حرکتی ندارد که بخواهد رو بهجلو باشد یا عقب.(بماند که او بهمراتب از من روشنفکرتر و دنیا دیدهتر و من خودم را در غمگینی، مایوسی و بیقراری بیاندازه محقتر از او میدانم !).
واقعیتش را بخواهید در پاسخ پرسش آن دوست، هیچ تعبیری بهتر و جامعتر و از لطیفهای که خود آلن از زبان «آلوی سینگر» در «آنی هال» برایمان تعریف کرد نمیتواند گویای شرایط من و دوران جنونآسای ما باشد. سینگر میگفت مردی به روانپزشک مراجعه میکند و میگوید «برادر من فکر میکند که مرغ است.» و وقتی از دکتر از او میپرسد «خب چرا اون رو نیاوردی پیش من؟» پاسخ میدهد «آخه من به تخممرغهاش نیاز دارم!» و به نظرم هیچ مثالی بهتر از این لطیفه روایتگر عمق و شدت ابزوردیسم جاری در رفتارهای من و در ابعادی به مراتب بزرگتر در ایران امروز نیست. مثلا سادهترین مثالش همین قضیه فیلمسازی در ایران است. فیلمسازان ایرانی با تمام گله و شکایت همیشگیشان از تمام دولتها و متولین فرهنگی بدون کمک دولت و بودجهها و دوربینهای آن نمیتوانستند و نمیتوانند اثری تولید کنند. آیا تولید نزدیک به بیش از ۷۰ فیلم در سال در ایران و گلهگزاری همه از همهچیز، خودش نشان نمیدهد که چقدر همه به این تخممرغها محتاجیم؟ در تعریف “تخممرغهایی که من بهشان نیاز دارم” این را میتوان گفت که این نوشتن از سر یاس جدا از ایجاد حس همراهی و بودن مجازی با همکاران مطبوعاتی و اینکه دلم را خوش میکند که هنوز ارتباطم را با روزنامهنگاری و هنر سینما به طور جدی ادامه دادهام، بیشتر به دلیل استمرار در حفظ عضویت در انجمن روزنامه نگارانی که دیگر وجود ندارد و ندارند و تمدید قانونی عضویت در IFJ (و کارت عضویتی که در همهجای دنیا درهای موزهها را به رویم مجانی باز کرد و مهمتر از همه بهمراتب بیشتر از ایران با عزت و احترام با من برخورد شد) بود. دوستان و همکاران مطبوعاتی من هم صد در صد به تخممرغهایی به مراتب بزرگتر و حیاتیتر یا چه بسا کوچکتر از این نیاز دارند که همچنان با سماجت و پررویی مثالزدنی و تاریخیشان دارند “فعالیت فرهنگی” میکنند.
بههرحال معتقدم ابزوردیسم اینجا به نهایت خودش میرسد که پس از تعریف ماجرای حاضر شدن اتفاقی در سر صحنه فیلم «نیمه شب در پاریس» وودی آلن برای دوستی شوخی شوخی از من میخواهد که گزارشی از حال و هوای آن فضا و پاریس ۲۰۱۰ برای چاپ در ایران ۸۹ بنویسم و البته من هم که تنم می خارد و دنبال بهانهای میگردم قبول میکنم. چیزی که در ذیل میخوانید گزارش مختصری درباره پشت صحنه فیلم فیلمسازی است که به صورت رسمی هیچ یک از فیلمهایش نمیتواند بهطور کامل در ایران نمایش داده شود یا بدون سانسور دربارهشان حرفی بهمیان آورد اما گروه کثیری او را میشناسند و میستایند.
دوستداران آلن مدتهاست منتظرند تا فیلمی از او ببینند که ماجراهایش در فرانسه میگذرد. عالم و آدم خوب میدانند و همیشه ورد زبانشان است که سینمادوستان و منتقدین فرانسوی جزو تحسینکنندگان دائمی او بودهاند (شما به من بگویید فرانسویها تا بحال چهکسی را تحسین نکردهاند و مهمتر از آن وودی آلن کجا بوده که ستایش نشده، بیاید سری به ایران بزند تا سیل طرفداران منتقد و غیرمنتقدش را ببیند. تصورش را بکنید چه فیلمی میشود آن تصویری که او از تهران نشانمان بدهد). جدا از ستایشهای فرانسوی و اخیرا حضور ثابت فیلمهایش در بخش غیر رقابتی جشنواره کن که انگار بدون او برگزارکنندگان این جشنواره حس میکنند جشنواره چیزی را کم دارد، او در سال ۲۰۰۲ در انتهای فیلم «پایان هالیوودی» چمدانهایش را بست و برای فیلمسازی عازم فرانسه شد. «پایان هالیوودی» با اینکه برسیاق بیشتر آثار آلن تصویر تمام عیار و کاملی از «هجو خود» یا «خودشکنی/ ویرانگری» (Self-destruction) بود در نهایت به هجو تمام ابعاد فیلمسازی در هالیوود ختم شد و باز به مانند بیشتر آثارش به مصداق عینی این ضرب المثل فارسی یک سوزن بهخود یک جوالدوز به دیگران بدل گشت. اتفاقا فیلم، فرانسویها را هم بد نواخته بود. فیلمی که توسط آقای کارگردان -ول (با باز خود آلن)- در دوران نابیناییاش ساخته شده بود و کاملا غلط بودن بیقاعدگی اجزا، بهمریختگی ساختار و شلختگی در پرداخت برای خود کارگردان هم مثل روز روشن بود توسط منتقدان آمریکایی در حد فاجعهای غیرقابل بخشش توصیف شد و از آنطرف فرانسویها آن را در حد یک شاهکار بیبدیل ستودند! هر که نداند ما که خوب میدانیم این دفعه قطعا حق با منتقدین آمریکایی بود. آلن یک سال بعد تر هم در فیلم «چیزی غیر از این»- که بهنظرم هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت و بههیچ وجه شوقآور نبود- باز در انتهای اثر، رفتن از نیویورک را برای تنفس هوایی تازه و شروعی دوباره و شکوفایی خلاقیت به شخصیت اصلی و اساسا تماشاگرانش پیشنهاد داد. با این حال او بعد از یک فیلم دیگر «ملیندا و ملیندا» (۲۰۰۴) – که ماجراهایش همچنان در نیویورک میگذشت- لندن را بعد از سالها برای اولین فیلمش که قصه آن بهطور کامل در جایی خارج از آمریکا اتفاق میافتاد انتخاب کرد. بد نیست به این نکته هم اشاره کنم که آلن نزدیک به سی سال پیش در دو فیلمش کشورهای دیگری غیر آمریکا را برای فیلمهایش انتخاب کردهبود. اولی «موزها» (۱۹۷۱) بود که بخشی از ماجراهایش یک کشور آمریکای لاتین (پورتوریکو) میگذشت و دیگری «عشق و مرگ» (۱۹۷۵) هم که تماما در روسیه و بخش کوتاهی از آن در پاریس اتفاق میافتاد و در بوداپست و فرانسه فیلمبرداری شده بود. او پیش از نیز در «همه میگویند دوستت دارم» (۱۹۹۶) بخشهای کوتاهی از قصه فیلمش را در پاریس روایت کرده بود.
لندن از چشم آلن در «امتیاز نهایی» (۲۰۰۵) نوستالژیک، بیاندازه چشمنواز و در لحظاتی غمانگیزتر از آن خود واقعیاش است. (و اساسا جذابتر و خوشآب و رنگتر از آثار خود کارگردانهای متاخر انگلیسی به تصویر کشیده شده) از قرار معلوم موفقیت پرسر و صدای «امتیاز نهایی» و احتملا مهماننوازی انگلیسیها طوری برای آلن وسوسهکننده ومتقاعدکننده بود که به فیلمسازیاش در اروپا و بخصوص انگلیس ادامه دهد. مضامین محوری «امتیاز نهایی»، جنایت و مکافات و خیانت و وجدان در دو فیلم دیگر آلن در انگلیس یعنی «خبر داغ» (۲۰۰۶) و «رویای کاساندرا» (۲۰۰۷) در دو قالب کمدی و تراژدی تکرار شدند و جز ضرباهنگ استادانه و همیشگی او و روایت بیلکنت و بازیهای قابلقبول و متقاعدکننده هنرپیشههایشان در مجموعه آثارش دستاورد جدیدی چه به لحاظ مضمونی چه به لحاظ ساختار به حساب نمیآمدند. (نکته بامزه اینکه «خبر داغ» تابه امروز هیچگاه در انگلیس نمایش عمومی نداشته و «رویای کاساندرا» تقریبا با یکسال تاخیر نمایشی محدود داشت). آلن برای فیلم اروپایی بعدیاش اسپانیا را انتخاب کرد. بارسلون و حال و هوای اسپانیا در «ویکی کریستینا بارسلونا» (۲۰۰۸) به اندازه لندن در «امتیاز نهایی» نمود ندارد و کمدی عاشقانه/ ضدعشق (هجو) بهرغم استقبال پارهای از منتقدان و تماشاگران بهنظرم حرفی نداشت که آلن قبلا نگفته باشد. (حتی حضور راوی در فیلم تحمیلی و غیرضروری بهنظر میرسید) البته همین که او در آستانه هفتاد و پنج سالگیاش همچنان با پشتکار و اصرار به خودش و تاریخ سینما تعهد داده که سالی یک فیلم خوب قابلقبول یا مفرح و ملیح در جاهایی که دوستشان دارد با بازیگرانی که از آنها خوشش میآید و قصههایی که واقعا با آنها حال میکند بسازد خودش برای همه ما و سینمای دنیا غنیمت بزرگی است.
آلن در سال ۲۰۰۹ بعد از تور اروپا دوباره بهخانه بازگشت و آلنیترین فیلم خود در سالهای اخیر، «هرچی جواب بده»،را در نیویورک ساخت. آلن مدتهاست که بعد از «خبر داغ» دیگر در فیلمهای خودش بازی نمیکند. البته در قصه فیلمهای قبلی چندان جایی برای شخصیت او نبود. فیلمهای آلن با حضور خودش طعم دیگری داشت. بههر حال او در «هرچی جواب بده» با انتخاب هوشمندانه «لری دیوید» (خالق و نویسنده موفقترین مجموعه کمدی تاریخ تلویزیون – ساینفیلد– و خالق و نویسنده و بازیگر مجموعه کمدی تحسین شده «زیاد ذوقزده نشو» (Curb Your Enthusiasm) توانست بهبهترین وجهی خلا حضور کاراکتر منحصربهفرد خودش را پر کند.
«لری دیوید» در مجموعه «زیاد ذوقزده نشو» که بر اساس شخصیت و زندگی روزمره خودش شکل گرفته بهطرز غریبی به خودویرانگری و هجو خود و رفتارهایش دست زده است و از این نظر در کنار دغدغهها و وجوه روشنفکرانه اش، یهودی بودنش و مشکلش با همهچیز و همهکس و حضور عنصر طنز عمیق و نیشدار کلامی و موقعیت در کارهایش بیاندازه به آلن شبیه شده است. او بهترین انتخاب بود و همین است که فیلم بدون آلن هم دنیایی آلنی پیدا کرده است. «بوریس» و اساسا لری دیوید، آلنی است با اعتماد بهنفسی وحشتناک و آزاردهنده و خودش را محق، بیعیب و نقص و روشنفکرتر از بقیه میبیند و البته اینجاست که تفاوتهایش با آلن دست و پا چلفتی مشخص میشود
آلن در سال گذشته هم قبل از رفتن به فرانسه «یک قد بلند سبزه را ملاقات میکنی» را با کلی ستاره محبوب آمریکایی و انگلیسی در بریتانیا ساخت که در جشنواره کن نشان داده شد و مورد تحسین تماشاگران قرار گرفت. نمایش عمومیاش در انتهای تابستان در آمریکا و بقیه کشورها بود.(باز طبق سنت این چند ساله نمایش عمومی فیلم در انگلستان با تاخیری یک ساله صورت گرفت). من همچنان در این فیلم حرف جدی ندیدم جز این پیشنهاد آلن که گاهی پناهبردن به توهم و زیستن در اوهام به مراتب بهتر از زندگی در واقعیت جاری است. راستش را بخواهید بعید میدانم او در مجموعه فراوان آثار نوشتاری و تصویریاش در جایی به این قضیه اشارهای نکرده باشد. «امتیاز نهایی» بهخاطر فضای تقریبا خشن و جنایی و جدیاش و حال و هوای جاری در آن شاید متفاوتترین اثر آلن در سالهای اخیر بوده باشد که البته خیلیها هم آن را فیلمی آلنی نمیدانند. اما یک چیز مسلم است این است که وودی آلن قطعا شما را از سینما ناراضی بیرون نمیفرستد و ما آرزو داریم او همچنان فیلم بسازد و بسازد و بسازد.
***
در اوائل ماه جولای، بهدعوت دوستی برای دومین بار در عرض چند هفته، برای گشت و گذار و امری شخصی به پاریس سفر کرده بودم. پیش از آغاز سفر در خبرها خواندم که وودی آلن هم همان روزها در پاریس مشغول فیلمبرداری «نیمه شب در پاریس»- است. دیدن آلن و گروهش در پاریسی که به خودی خود شهری خیالانگیز و رویایی است بیشتر در نظرم به خوابی درون یک خواب میمانست. البته برنامهریزی برای دیدن این رویا میتوانست بهراحتی تبدیل به کابوسی عذابآور شود. فضای پاریس که تفاوت از شمال تا جنوبش بهطرز غریبی بهچشم میآید، آدمها، کافهها، موزهها، بناها و شلوغیاش (که تازه بهمانند لندن دیوانهوار نیست ) به آسانی میتواند تو را در خودش غرق و حواس آدمی را از کار و زندگی و عشق و عاشقی (که شهره به آن است) پرت کند. حالا شاید بشود گفت که از این و آن پرسیدن که آلن امروز کجاست و به دنبال او و گروهش گشتن در آن شهر نور و هنر و هیاهو به کار عبث و کابوسی مسخره میمانست که من قبل از سفر سعی کردم حتی فکرش را از سرم بیرون کنم و تمام سعیام را هم کردم ولی هر روز که میگذشت در هر گشت و گذاری سری به اینطرف آنطرف میچرخاندم بلکه شاید شانس نداشتهام بزند و اورا ببینم.
من در آپارتمانی در چند قدمی «پانتئون» مستقر شده بودم. «پانتئون» همان عمارت تاریخی معروفی است که از سقفش آونگ طلایی نشانگر حرکت وضعی و انتقالی زمین آویزان است و زیرزمینش مدفن مشاهیری چون «ویکتور هوگو»، «ماری» و «پیر کوری» و «ژان ژاک روسو». محوطه بیرونی پانتئون شبها محل تجمع گروهی از جوانانی است که اساسا جای دیگری را برای وقتگذرانی پیدا نکردهاند. دو شب پیش از روبرو شدن با گروه فیلمبرداری «نیمه شب در پاریس» به هنگام بازگشت به خانه در حین سرککشیدن در حال و احوال جوانانی که روی پلههای عمارت و سکوهای اطراف میدان دراز شده بودند ناگهان حضور چند مرد میانسال که در آن میدان با دوربین ویدئویی مشغول فیلمبرداری بودند نظر من را به خودش جلب کرد. دم و دستگاه و تجهیزات و دوربین بسیار حرفهای آن چند نفر که تعدادشان از انگشتان یک دست هم بیشتر نبود تصور ساختهشدن فیلمی دانشجویی یا تلویزیونی را درآن دیر وقت غیرقابل باور میکرد. ازآن فرض غیرقابل باورتر این بود که آنها از طرف آلن مامور شده باشند که از لوکیشنها فیلمبرداری کنند (امری که قاعدتا اگر هم صورت گرفته باشد حتما چندین ماه یا یکسال پیش از این باید در دوران پیش از تولید رخ داده باشد نه در حین فیلمبرداری اثر) بههرحال خستگی مفرط از گشت و گذار روزانه اجازه تجسس و پرس و جوی چندانی را به من نداد و تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که آن چند نفر پس از فیلمبرداری دقیق از همه نماهای بیرونی عمارت و میدان و محوطه اطراف بیهیچ سرو صدایی پانتئون رو ترک و جوانان بیکار وبیعار و منرا به حال خودمان رها کردند.
دو شب بعد از این واقعه، بعد از یک تا صبح تا شب ایستادن مدام و بیوقفه روی پا و دیداری شورانگیز اما به شدت توانفرسا و انرژیبر از «موزه دورسی» (محل نمایش مجموعه کاملی از آثار امپرسیونیستها و چندین سبک دیگر نقاشی) داشتم خسته و بیرمق پیاده به سمت خانهام راه میرفتم. فردا صبح قرار بود به تماشای موزه دیگری بروم و داشتم باخودم فکر میکردم اساسا این عطش برخورد بیواسطه و رخ به رخ و اینگونه تماشای آثار هنری در یک برهه زمانی کوتاه در قالب یک گردشکری ساده چه اندازه میتواند به کاری ابزورد و دلخوشکنی و یا درنهایت پزی برای این آن، یا مجموعه عکسی در فیسبوک ختم شود. تماشای مجموعه کثیری از آدمهای گوناگون که از سرتاسر دنیا برای تامل و فقط لحظه ایستادن روبروی تابلوها یا مجسمهها یا عمارتها و ابنیه تاریخی و گرفتن عکسی یادگاری اینچنین در تکاپو بودند برای من تجربه حسی خوشایند و در عینحال بیاندازه ابزورد را بههمراه داشت. در همین تخیلات و وخستگی غرق بودم که یادم افتاد باید برای صبحانه فردا چیزی بخرم. میدانستم در خیابانی در نزدیکیهای محل سکونتم سوپرمارکتی است که تا دیروقت باز است. راهم را به سمت آن خیابان کج کرده بودم که ناگهان از سر خیابان یک اتوموبیل مدل قدیمی با سرنشینانی که انگار از دل دهههای ابتدایی قرن درآمده بودند از جلویم پیچید و در خیابان اصلی ناپدید شد. مدل ماشین، پوشش و مدل سبیل راننده اتوموبیل که شبیه شوفرهای خوشپوش بود و از طرف دیگر لباسهای زنی که پهلوی او نشسته بود و مد دوران خیلی دور و« مارلنه دیتریش» یا «پولت گدارد» را بهخاطر میآورد نه تنها من که عابران دیگر و مشتریان دیروقت کافه نزدیک خیابان را هم متعجب کرد. من یک لحظه خیال کردم این هم چیزی از جنس یک کار فانتزی و بامزه یک شهروند “خوش”حال پاریسی است ولی بلافاصله شکی مهیج تمام ذهنم را بهخودش مشغول کرد: یعنی میشه وودی آلن و گروهش این وقت شب اینجا باشند؟
به داخل خیابان نگاهی انداختم و دیدم کمی تا قسمتی اوضاع غیرطبیعی و مشکوک به نظر میرسد. راهم را با سمت انتهای خیابان کج کردم .هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که دختر جوانی جلوی من را گرفت و خیلی مودبانه به انگلیسی گفت : «شما نمیتونید از این وارد خیابان اصلی بشید لطفا برید داخل پیادهرو و از اونجا به مسیرتون ادامه بدید.» همین که در پاریس کسی بدون آشنایی با شما در ابتدای امر انگلیسی حرف بزند خودش شک من را به یقین تبدیل کرد. با کمی دقت متوجه شدم دختر بیسیم کوچکی هم در دست دارد برای اینکه دیگر یقینم را دو چندان کنم ازش پرسیدم: «ببخشید من فکر کنم شانسم زده و وودی آلن اینجا مشغول فیلمبرداری فیلم جدیدشه . درسته دیگه نه؟» دختر لحظه ای به اطراف نگاه کرد وبا ژستی شبیه عکس پرستاران در بیمارستانها که سابقا همهجا شما را دعوت به سکوت میکردند به من گفت بله ولی خواهشا صداش رو در نیار!
وارد پیادهرو شدم و با عجله خودم را به جمعیت ایستاده در آنجا رساندم. با اینکه تعداد افراد حاضر در آنجا بهمراتب کمتر از تصور اولیه من بود (شاید در مجموع حدود۲۵ نفر در پیادهرو ایستاده بودند)، وقتی وارد جمعیت شدم متوجه شدم بهقدری جا تنگ است که نمیتوانم دستانم را بهراحتی از هم باز کنم. بعد از قرار گرفتن درون جمعیت تازه متوجه شدم پیادهرو علاوه بر اینکه با طناب نازکی از خیابان محل فیلمبرداری جدا شده، خودش نیز توسط دختر و پسری از عوامل گروه به سه قسمت تقیسم شده است. سمت چپ و راست آن برای علاقمندان و مشتاقان در نظر گرفته شده بود و قسمت وسط که دقیقا پشت سر گروه و صحنه فیلم برداری قرار داشت فقط برای عبور و مرور عابران بود و کسی اجازه ایستادن در آنجا را نداشت. با فشار و زور و البته شرمندگی خودم را به نزدیکترین جای ممکن به گروه رساندم و سرانجام آنچه که هیچگاه در خیال هم تصورش را نمیکردم با چشمان خودم دیدم: وودی آلن در حال کارگردانی یک فیلم.
آلن با پیراهن ساده مردانه آبیرنگ و شلوار پارچهای اسپورت کرم رنگش و کلاه بامزهای که شکارچیان و اغلب ماهیگیرها برای محافظت سرشان از آفتاب میپوشند و انگار دوست دارد همهجا و در هر موقعیتی این کلاه را موقع کارگردانی بهسر بگذارد، میان عوامل کمشمارش که بهزحمت به سی نفر میرسیدند بهراحتی قابل تشخیص بود. صندلی مخصوص آلن در کنار مونیتور کوچکی در گوشه راست قرار داشت و کمی آنطرف ترش، در گوشه چپ، یک کرین با ابعادی متوسط بهچشم میخورد که دوربین فیلمبرداری رویش نصب شده بود. از بازیگرها فعلا خبری نبود یا حداقل من نمیتوانستم آنها را از جایی که ایستاده بودم ببینم. عوامل داشتند در صحنه به اینطرف و آنطرف میرفتند خودشان را برای فیلمبرداری پلان مورد نظر آماده میکردند، کسانی که معلوم نبود چهکارهاند گوشهای دیگر از صحنه روی چند صندلی اختصاصی نشسته بودند و آلن هم که موبایلی در دست داشت در حال گفتگو با فیلمبردارش «داریوش خنجی» به سر میبرد. در حال درآوردن و تنظیم دوربینم برای عکاسی نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم اصلا میشود قانونی عکس گرفت یا نه که تازه متوجه هویت واقعی جمعیت ایستاده در پیادهرو شدم. اکثرافراد کنار من دختران و پسران بیست و سه چهار سالهای بودند که داشتند با موبایلها و دوربینها دیجیتالی از صحنه عکس میگرفتند یا بهتر بگویم داشتند خودشان را آماده میکردند که با حضور بازیگران و شروع فیلمبرداری شکار لحظه کنند. در میان جمعیت تنها دو مرد میانسال بودند که در دوربین و لنزهای زوم حرفهای داشتند و همین که در بهترین جای جاخوش کرده بودند و تکان هم نمیخوردند خودش نشان میداد که احتمالا خبرنگار حرفهای یا پاپاراتزی باشند. یکی از عوامل فیلم هر چند لحظه یکبار به ما تذکر میداد که خواهشا اگر میخواهید عکس بگیرید از فلاش استفاده نکنید. این تذکر مدام از طرف خود تماشاگران برای کسانی که جدیدا وارد جمعیت میشدند و قصد عکاسی داشتند یا عکسشان را با فلاش میگرفتند هم تکرار میشد. دوربینم را در حالت بدون فلاش تنظیم کردم و با گرفتن و مرور چندین عکس اول تازه متوجه شدم با چه مصیبتی روبروییم و شاید نشود حتی به یک عکس آبرومند هم برسم. فشار جمعیت و تنگی جا، نبود نور مطلوب و مناسب با شرایط موجود، نداشتن لنز زوم همه مرا به این نتیجه رساند که گویا باید از ابتدا تا انتهای حضورم آنقدر عکس بگیرم تا بلاخره چندتایی از آنها تا اندازهای مورد قبول در بیایند.
با کلی تقلا خودم را به جلوی صف تماشاگران رساندم. ظرف میوهای را که همراه داشتم روی کیف دوربینم قرار دادم و از آن بعنوان نقطه اتکای دستانم برای بهحداقل رساندن لرزشهای دوربین استفاده کردم. دوربین را روی آلن فوکوس کردم و بیوقفه شروع کردم به عکسگرفتن (خدا پدر و مادر مبدعین دوربینهای دیجیتالی را بیامرزد که اینچنین حداقل گرفتن عکس – ونه شاید عکاسی- را برای همه آماتورها و حرفه ایها سهل و آسان کردهاند). از فرط هیجان وتنگی جا تمام سر و صورت و لباسم خیس عرق شده بود این قضیه خودش باعث میشد تا چشمی دوربین را مدام بخار بگیرد و عکسها یک به یک خراب بشوند. من تقریبا هر بیست ثانیه یکبار یک عکس میگرفتم وکمکم متوجه شدم این حالت وسواسی من و توجه تمام روی وودی آلن برای کسانی که اطرافم ایستاده و اکثرا ایتالیایی و بعضا اسپانیایی و تک و توک آمریکایی و فرانسوی بودند کمی غیر طبیعی جلوه میکرد. (این را میشد بهراحتی از حالات چهرهها یا لحنشان حدس زد)
بعد از آمادهسازی اجزای صحنه برای فیلمبرداری پلان مورد نظر، وودی آلن روی صندلیاش نشست. در همانحال متوجه شدم دو زن میانسال سیاه پوش هم به او پیوستند و روی صندلیهای جداگانهای کنار او نشستند. آلن در تمام طول فیلمبرداری داشت یکریز با آنها صحبت میکرد و نکات مختلفی را که تخصصی و فنی و تکنیکی به نظر میرسیدند برایشان توضیح میداد.(این را میشد از حالت دستهای آلن فهمید که چیزی شبیه قاب تصویر برایشان مجسم میکرد). گمان اولیه من درباره یکی از این دو زن «اسکارلت جوهانسون» بود که البته خیلی زود معلوم شد او اساسا آنجا حضور ندارد، درنتیجه تنها چیزی که معقول به نظر میرسید انجام یک مصاحبه ویژه یا برگزاری یک کلاس صدرصد خصوصی و عملی برای شاگردان ویژه استاد بود.
صحنه آماده شده بود و همه بهجای خودشان فراخوانده شدند. یکی از عوامل صحنه همه را دعوت به سکوت کرد و بعد از شمارش معکوس و فرمان حرکت فیلمبرداری پلان آغاز شد: همان اتوموبیل سبز رنگ قدیمی به همراه راننده و مسافر زن درون آن از انتهای کوچه سنگفرش شدهای به سمت دوربین حرکت کردند و با حرکت عمودی کرین از بالا به پایین و توقف مقابل دوربین و فرمان کات آلن به پایان رسید. در این لحظه چند نفری وارد صحنه شدند و تازه متوجه شدم این نما در امتداد نمای دیگری است که قرار است مجددا فیلمبرداری شود. حالا سرنشینان جدید اتوموبیل که در میانشان «اوون ویلسون» (قهرمان اصلی فیلم) هم دیده میشد سوار اتوموبیل شدند و راننده هم با هر جان کندنی که بود خودروی عریض و طویلش را از خیابان کمعرض محل فیلمبرداری با شش هفت تا دندهعقب و دوربرگردان رد کرد و همراه با مسافرانش از جلوی تماشاگران که همراه من بیوقفه در حال عکاسی بودند رد شد. اتوموبیل در خیابان اصلی گم شد و تا دوباره بعد از دور زدن به سر جای اولش برای فیلمبرداری مجدد بازگردد. آلن داشت همچنان بیوقفه حرف میزد و هر چند لحظه یکبار موبایلش را (که احتمالا آیفون بود) نگاه میکرد و شاید پیغامها یا ایمیلهای رسیده را چک میکرد. بعد از پنج دقیقه کلیه عومل دوباره سر جای خودشان قرار گرفتند و فیلمبرداری پلان بعدی با اجازه آلن شروع شد. این بار اوون ویلسون در صندلی عقب اتوموبیل قرار گرفته بود و چند زن و مرد خوشحال و خندان در حال خوشگذرانی در کنار او و حتی روی درهای ماشین نشسته بودند. پوشش بازیگران -چه زنها و چه مردها- همچنان قدیمی و از مد افتاده به نظر میرسید. با فرمان سکوت اتوموبیل همان مسیر قبلی را طی کرد و این بار صدای قهقهه و خوشحالی و سرخوشی سرنشینان وجه غالب اتفاقات درون صحنه بود. بعد از توقف اتومبیل در جلوی دوربین و فرمان کات، آلن که تا به اینجا داشت همه چیز را روی صفحه مونیتورش تماشا میکرد از جایش بلند شد و به سمت بازیگران رفت و از قرار معلوم نکات مختصری را بهشان گوشزد کرد. بعد از حدود پنج دقیقه راننده بیچاره دوباره با هزار زحمت و مشقت اتوموبیل را از کوچه رد کرد و برای فیلمبرداری مجدد دوباره وارد خیابان اصلی شد.
من هراز چندگاهی نگاهی به پشت سرم میانداختم تا ببینم از طرفداران و علاقمندان چند نفر باقی مانده و چه اندازه اضافه شدهاند. خب در حین دیدن دخترانی که روی دوش پسران برای گرفتن عکس با موبایل نشسته بودند و تقلا میکردند، دختری مدام سعی میکرد کسی یک قدم بیشتر وارد محوطه میانی پیادهرو نشود و مدام مرا به عقب هدایت میکرد، عابرانی که بیتفاوت رد میشدند، پیرمردی که اصرار داشت در منطقه ممنوعه بایستد و با یکی از عوامل که از او خواهش میکرد زودتر برود درباره آلن و آثارش بحث میکرد، مردی پنجره خانهاش را رو به صحنه باز کرده بود و با فلاش عکس میگرفت و صدای همه را در آورده بود، و صحبتهای دخترها و پسرهای جوان/نوجوان که با لهجههای مختلف به اسم وودی آلن و علاقه مشترکشان به آثار او (که واقعا معلوم نبود با این سن و سال کمشان چند تا از ۴۶ فیلمی که او تا به امروز ساخته را دیده باشند) قرار ملاقات بعدی را میگذاشتند، همگی خودشان فضای جذابی را پشت صحنه فیلمبرداری بهوجود آورده بود.
پلان مورد نظر که کلا ۲۰–۱۰ ثانیه طول نمیکشید بدون هیچ تغییر محسوسی دهبار تکرار شد. راستش با توجه به چیزی که من دیدم احساسم این بود که این نماها همگی در فیلم قرار است پشت سرهم و بهمنظور تاکید بر چند بار اتفاق افتادن این خوشگذرانی با همراهی موسیقی تکرار و نمایش داده شوند. من همچنان عکس میگرفتم و چندان از نتیجه نهایی کار راضی نبودم. آرام آرام متوجه شدم که دور و بر وودی آلن و زن سیاهپوش دارد خلوت میشود. انگار که کار گروه به پایان رسیده باشد بازیگران و دیگر عوامل آرام آرام سوار اتوموبیلهای اختصاصیشان میشدند و به هتل محل اقامتشان باز میگشتند. در آن هیاهوی ایجاد شده – که مثلا اوون ویلسون کلی برای سوارکردن سگش که با خود سر صحنه آورده بود وقت گذاشت- آلن به همراه آن دو زن همچنان روی صندلیاش جا خوش کرده بود و حرف میزد این قضیه همچنان تا خالی شدن کامل خیابان ادامه داشت و من به این نتیجه رسیدم که نخیر امشب (صبح) نمیشود آلن را از آنجا بلند کرد و با او رودرو حتی در حد یک کلمه حرف زد. کمکم احساس کردم که دیگر نمیتوانم آنجا بایستم. دو ساعتی میشد که که خستگی پاها، قضای حاجت و برنامه امروز صبحم را فراموش کرده بودم و حالا همه اینها دوباره بهمن هجوم آورده بود. خوشحال و در عین حال حسرتزده از اینکه نتوانسته بودم کلامی با آلن حرف بزنم از راهی که آمده بودم برگشتم. در انتهای مسیر باز به دختر بیسیم بدست برخوردم و ازاو پرسیدم «شما بازهم اینجا فیلمبرداری دارید؟» و جواب داد «بله حدود سه ساعت دیگه » .پرسشم از سر کنجکاوی بود وگرنه حتی اگر میگفت نیم ساعت دیگر واقعا توان ایستادن را اصلا و ابدا نداشتم. در راه برگشت مدام به اتفاقات دو ساعت پیش و این حجم عکس بد گرفته شده فکر میکردم که حالا باید سر فرصت از روی حافظه دوربین پاکشان کنم. افکار بدبینانه دوباره به ذهنم هجوم آورده بود: آیا این تجربه و این اشتیاق به تماشای وودی آلن در حال کارگردانی و این همه ذوقزدگی در گرفتن عکس از او مرا شبیه همه آن توریستهایی نکرده بود که در تمام لوور تنها به دنبال عکس گرفتن از (یا با) مونالیزا برای گذاشتن در فیسبوک یا پزدادن به دیگران هستند و کلی اثر هنری دیگر را فراموش کردهاند؟ دوستی میگفت شب هنگام افکار بد به آدم هجوم می آورد. راهش این است که شبها زیاد فکر چیزی را نکنی بخصوص وقتی این اندازه خستهای!
***
آنطور که وبگردیها و معدود گفتگوهای آلن نشان میدهد «نیمه شب در پاریس» اثری کمدی-رومانتیک درباره خانوادهای است که برای سفری تجاری به پاریس سفر میکنند. در این سفر زوجی حضور دارند که زندگیشان دستخوش تغییراتی میشود. فیلم درباره عشق پرشور و بیحد مردی جوان به پاریس است و در عین حال قرار است این توهم را که «دیگران زندگی بهتری از ما دارند» به ما نشان دهد. بازیگران فیلم از جمله اوون ویلسون،«ریچل مک آدامز»، «آدریان برودی»، «مایکل شین» و… هنوز اسم شخصیتهایشان و نسبتشان با یکدیگر معلوم نیست. غیر از یک استثنا: «ماریون کوتیار» که عنوان Muse (الهه الهام) برایش در نظر گرفته شده. عکسهای دیگر پشت صحنه اون ویلسون را با سه نفر یعنی ریچل مک آدامز،«کارلا برونی» (همسر «نیکولا سارکوزی» رییس جمهور فرانسه) و ماریون کوتیار در موقعیتهای مختلف نشان میدهد. پوشش کوتیار در همه صحنهها دهههای ابتدایی قرن بیستم را بهیاد میآورد و همین احتمال اینکه او بخشی از خواب و خیال و توهم یا زن خواستنی ناخودآگاه ویلسون باشد را بیشتر میکند. زمان رخ داد حوادث چندان مشخص نیست اما گویا فیلم در سه مقطع متفاوت زمانی میگذرد و حتی گزارش شده سکانسی از فیلم یک مهمانی رقص است در که در قرن ۱۹اتفاق میافتد. حضور کوتاه کارلا برونی هم در فیلم بهشدت کنجکاوی برانگیز شده است. با اینکه همه از اوقات خوش سر صحنه حرف میزنند ولی گویا پلانهای برونی نزدیک به ۱۰ تا ۱۵ بار تکرار شدهاند (بماند که فیلم رکورد ۳۵ برداشت برای یک نمای ساده را هم دارد). این پروژه از آرزوهای همیشگی آلن بوده و بقیه عکسها که محلهها و نقاط مختلف پاریس را در پسزمینه دارند، هم نشان میدهد که «نیمه شب در پاریس» همچون «امتیاز نهایی» ستایش تمام عیار و نوستالژیکی از پاریس است. بیدلیل نیست که آلن به شوخی یا جدی گفته: «اگر فرانسویها که جدیترین تماشاگران و اصلیترین حامیان و طرفداران من در اروپا هستند از فیلم خوششان نیاد من حتما خودکشی میکنم.» آقای آلن شما که قطعا این نوشته هیچگاه به دستتان نمیرسد ولی لطفا اگر فرانسویها خوششان نیامد ما ایرانیها همیشه از شما خوشمان آمده لطفا خودکشی نکنید ما به تخممرغهای شما بدجوری نیاز داریم!