اشاره: نوشته زیر یادداشت بلندی است درباره فیلم «سالی دیگر» به کارگردانی «مایک لی» که در شماره ۲ مجله «تجربه» با عنوان «سالی دیگر در بریتانیا: بسیار دور، اینچنین نزدیک» با کمی تعدیل در تیرماه سال ۱۳۹۰ به‌چاپ رسید.

اکتبر ۲۰۰۶، پنجاهمین جشنواره بین المللی لندن. خسته از ماراتن تماشای فیلم‌ها، در انتظار برای دیدن آخرین فیلم روز، همچنان با ولع در گوشه‌ای از سالن بی‌اف‌آی با تماشای رفت و آمد فیلم‌دوستان، خودم را سرگرم کرده‌ام. ناگهان در میان جمعیت چهره آشنایی می‌بینم. «مایک لی»، مایه فخر و مباهات سینمای معاصر انگلستان و فیلمساز محبوب منتقدان و جشنواره‌ها و تماشاگران حرفه‌ای، دست در دست همسرش در پوششی بی‌اندازه معمولی و ساده، آشفته و سرگردان از این سالن به آن سالن برای پیدا کردن بلیط یا شاید از دست‌ندادن فیلم می‌دوند و دست آخرهم درکنار تماشاگران عادی ناکام می‌مانند. دیدن مایک لی در آن هیبت خودش به اندازه کافی تعجب‌انگیز بود اما شگفتی من بیشتراز آن بود که در میان آن همه هیاهوی عشاق فیلم و برگزارکنندگان جشنواره، نه آن دو به‌ کار کسی کار داشتند و نه کسی اصلا آنها را شناخت یا اظهار و ارادت و آشنایی کرد. او و همسرش پس از چند لحظه این دست و آن دست کردن کمی خندان و کمی مغموم در جلوی چشمان تعجب‌زده من در دل جمعیت گم شدند.

 

اکتبر ۲۰۱۰، پنجاه و چهارمین جشنواره لندن. خسته از تماشای فیلم‌ها، بدون ولع و با کمی نگرانی از تمام شدن بلیط، در گوشه‌ای ازسالن  Vue در صف مشترک خبرنگاران و دست‌اندرکاران سینما با گوش کردن به حرف دیگرمنتقدها خودم را سرگرم کرده‌ام. ناگهان پشت سرم چهره آشنایی را می‌بینم.«جیم برودبنت»، بازیگر جهانی و اسکاری سینمای انگلستان با سابقه حضور در ۱۲۰ فیلم و همکاری با «مارتین اسکورسیزی»، «باز لورمان»، «نیل جوردن» و «تری گیلیام»، در قامتی به شدت ساده و خودمانی با آرامش و البته کمی سردرگمی در صف می‌ایستد. صف جلو می‌رود و با خوش‌شانسی آخرین بلیط از آن من می‌شود. چند لحظه بعد آقای بازیگر که بلیط به او نرسیده از باجه‌دار پرسشی می‌کند، به اطراف نگاهی می‌اندازد، سرش را پایین انداخته و در دل جمعیت عابران و توریست‌ها در میدان «لستر» گم می‌شود. دو روز بعد هنگام نمایش فیلم «کارلوس» (الیور آسایاس۲۰۱۰) دوباره از سر شانس کنار هم قرار می‌گیریم. طبق معمول قبل از نمایش فیلم کسی را به‌حرف گرفته بودم و داشتیم درباره فیلم‌ها بحث می‌کردیم که آقای بازیگر خیلی خاکی و بدون تفرعن، صمیمانه وارد بحث شد و نظرش را گفت. کمی بعدتر به‌هنگام وقفه در نمایش فیلم دوباره کمی درباره مسائل سیاسی باهم حرف زدیم و دست آخر بر اثر اصرار من برای یک گفتگو ای میلش را به‌من داد و رفت. این بار دیگر شگفتی در کار نبود.

تجربه، ذکر و «تکرار» دوباره و چند باره یک مضمون/ خاطره /واقعه در قالب‌های متفاوت و شخصیت‌های مختلف نه تنها  کلیدی است برای شناخت جزء کوچکی از درون جامعه بریتانیا یا هرجای دیگر بلکه یادآور جهان و بن مایه فیلم‌های مایک لی و شاید دریچه‌ای برای ورود به دنیای او نیز هست. او شهره به این است که تصاویری کاملا بی‌تکلف، بی‌آلایش، بی‌اندازه انسانی (از آن‌صفاتی که ذکرش در نوشته‌ای درباب سینما به‌زعم برخی گناه کبیره است!) و ملموس (می‌خواهم حتی یک قدم جلوتر بروم و صفت زلال را هم اضافه کنم!) از شخصیت‌هایش ارائه می‌دهد. دیدن او و بازیگر فیلم‌هایش در آن دو موقعیت خودش گویای آن است که او نه تنها شخصیت‌هایش را خوب می‌شناسد و خلاقانه به‌ تصویر می‌کشد بلکه بواقع یکی از خود همان‌ها‌ست. بی‌شک بازی بی‌نظیر بازیگرانش نیز تنها به قدرت بازیگریشان و توانمندی لی درکارگردانی برنمی‌گرد و چه‌بسا ریشه درمواردی دیگر از جمله شیوه و نوع نگاه به زندگی و حضور اجتماعی آنها هم دارد. در دنیای او انگار همه چیز با تکرار شکل می‌گیرد. تکرار بازیگرها، تکرار غم، تکرار حسرت، تکرار حس‌ها و تکرار گفتگوها. هرچه بیشتر درون فیلم‌هایش و با فیلم‌هایش پیش می‌رویم انگار همه چیز آشناتر می‌شوند. همه چیز نزدیک‌تر.

با حساب امسال، نزدیک به شش سال می‌شود که برای تحصیل و پیدا کردن تجربه کاری خارج از وطن برای مدتی نامعلوم، از ایران خارج و در کشور انگلیس ساکن شده‌ام. در این مدت تلاش و تقلا (یا به‌تعبیری پوست انداختن) برای گذر از نقطه صفر و رسیدن به یک وضعیت نسبتا قابل قبول و محترم اجتماعی، دم‌خور شدن و مراوده با طبقات و لایه‌های مختلف جامعه چه در مراکز کاریابی و چه در محیط‌های آکادمیک و چه به‌هنگام تشخیص و درمان بیماران تحت پوشش بیمه عمومی، تصویر و برداشتی دیگرگون از ساکنین و جامعه انگلیس را برای من به‌همراه داشته است. برداشتی که به‌زعم خودم در مقایسه با تصورات و دانسته‌هایی که پیشتر و بیشتر به واسطه محصولات فرهنگی٬ تصویری و نوشتاری در ایران حاصل شده بود، به مراتب اصیل‌ترو نزدیک‌تر به واقعیت جاری در جامعه انگلیس است. این تجربه کوتاه مدت به همراه دستاوردهای داشته و نداشته‌اش آرام آرام  به‌هنگام مواجهه با تولیدات فرهنگی این جامعه احساسی جدید را در من بوجود آورده است. حال فیلم‌های انگلیسی معانی و تعابیر متفاوت تری برایم پیدا کرده‌اند. از میان فیلم‌هایی که شانس تماشایشان راداشته‌ام، دو فیلم آخرمایک لی، «هرچه پیش آید خوش آید» (۲۰۰۸) و «سالی دیگر» (۲۰۱۰)، به‌طرز غریبی برایم آشناتر و صمیمی‌تر شده‌اند. به‌واقع باید اعتراف کنم که بواسطه آشنایی بیشتر و برخورد بی‌واسطه با مردم اینجا، لذت تماشای «هرچه پیش آید خوش آید» و «سالی دیگر» و همراهی و همدلی با غم‌ها و حسرت‌ها و شادی‌های شخصیت‌های‌شان عمیق‌تر از آن چیزی بود که در ایران به هنگام تماشای اولیه «رازها و دروغ ها» (۱۹۹۶)، «دختران شاغل» (۱۹۹۷) و «همه یا هیچ»  (۲۰۰۲) تجربه کرده بودم (بماند که دیدن دوباره آثار لی در اینجا خود تجربه شعف‌انگیز و شوق‌آور دیگری بود). نکته‌ای ‌که دراین مدت با تمام وجود به آن رسیده‌ام این است که فیلم‌های او جدای مرزهای زبانی، نژادی و خاکی به ناب‌ترین شکل ممکن ریشه در سرزمین مادریشان، ساکنین و فرهنگ آنها دارند. به‌عبارت دیگر اکنون به‌هنگام تماشای این فیلم‌ها و آثار پیشین لی، آنها برایم به‌شدت «انگلیسی»‌تر از آن چیزی که هستند به‌نظرمی‌رسند. این«انگلیسی‌تر بودن» همان مسئله‌ای است که به‌وضوح در معماری خانه‌ها، فرم خیابان‌ها، لهجه بازیگران، تکیه کلام‌ها، مرام و رفتار و مراودات اجتماعی شخصیت‌ها و فضاسازی آنها جلوه کرده و به آسانی قابل ردیابی است. خب این مسئله تنها به چشم من-سابقا- بیگانه با این سرزمین و مراوداتش نیامده است. منتقدان آمریکایی هم در نوشته‌های خود درباره «سالی دیگر» به تفاوت‌های فرهنگی این دوجامعه که زبان مشترکی دارند اشاره کرده‌اند. برای مثال کایل اسمیت در یادداشتش در «نیویورک پست» تاکید می‌کند «بعید می‌دانم در اینجا یک روانپزشک با منشی‌اش همچون جری و مری معاشرت داشته باشند چراکه از دو طبقه اجتماعی متفاوت هستند.»

مایک لی -همچون گذشته- در «سالی دیگر» در مدت بیشتر از دو ساعت، در محیط‌های بسته (بخش عمده فیلم) در فضایی واقعی و معاصر، بدون آنکه لحظه‌ای ملال‌آور شود، تنها از خلال نشان دادن گفتگوهای دو یا چند نفره شخصیت‌هایش تصویرگر و بازتابی از دغدغه‌های جامعه‌اش می‌شود. اشاره‌های غیرمستقیم و بعضا مستقیم لی و شخصیت‌های «سالی دیگر» به مقولاتی چون حسرت، خوشبختی و خوش‌وقتی، نا‌امیدی، تنهایی، دوران سخت بعد ازبازنشستگی، خانواده، اعتیاد به الکل، اختلاف طبقاتی، افسردگی و اختلاف نسل‌ها و یا در «هرچه پیش آید خوش آید» – به‌صورت جزئی‌تر و خاص‌تر- نگاه سراسر عصبی و خشمناک اسکات (مربی تعلیم رانندگی) درباب جامعه چند فرهنگی انگلیس و حضور بی‌شمار مهاجران که دست آخر او را به مرز انفجار می‌رساند، جزو همان مواردی است که هر روزه درلابه لای خبرهای رسانه‌های مختلف یا برنامه‌های تلویزیونی بریتانیا به آن‌ها گریزی زده می‌شود. طبق تحقیقات مستند در کتب پزشکی از هر سه انگلیسی یک نفر در دوره‌ای از زندگی‌اش به بیماری افسردگی مبتلا شده‌ است و از طرف دیگر به استناد آمارهای ارائه شده در روزنامه‌ها سابقا انگلیسی‌ها (با تعریف خودشان) در مقایسه با دیگر ساکنین اروپا بیشترین درصد نارضایتی از زندگی را دارند.

به‌نظر می‌رسد اینکه موضوع افسردگی یا موضوع عدم رضایت از زندگی و پرسش از چرایی و چگونگی “خوش‌بختی” به مضمون ثابت فیلم‌های لی تبدیل شده و اینکه او عملا فصل آغازین «سالی دیگر» را تماما به این موضوع اختصاص داده، تنها محصول دغدغه‌ها و علائق شخصی و فلسفی او نیست و در باطن اشاره به چیزهای دیگری هم دارد. شاید مثال مقابل او کسی مثل «تئو آنگلوپلوس» یونانی (که من برخی از آثارش را از جمله «ابدیت و یک ‌روز» و «نگاه خیره اولیس» بی‌اندازه دوست دارم) باشد که بعضا متهم است که کندی فیلم‌هایش وساختار آنها مصنوعی، تحمیلی، و بی‌اندازه خوداگاه و فکر شده هستند و اساسا ورای این حرف‌ها آدم‌های تودار، عبوس و دردمندش، دغدغه‌هایشان و فضای گرفته و افسرده ابری فیلم‌هایش ربطی به کشور سازنده آنها، مردمان و فرهنگ برخاسته از آن ندارد و یکسره ساز جدایی از آنها می‌زند. (بد نیست اینجا اشاره‌ای هم بکنم که این افراط در این تصویرگری افسردگی، غم و حسرت به جایی می‌رسد که در جدیدترین ساخته آنگلوپلوس «غبار زمان» (۲۰۰۸) که اتفاقا به‌لحاظ ضرباهنگ یکی ازسریعترین فیلم‌های اوست، جدا از برخی معدود لحظه‌ها و موسیقی همواره گوش‌نواز «النی کاراندرو»، اثر او تبدیل به فیلمی ازدست رفته می‌شود انگار که کسی می‌خواسته با الهام از آنگلوپلوس فیلمی شبیه او بسازد.)

 

***

بخش آغازین «سالی دیگر» همچون «مرد جدی» (۲۰۰۹) برادران کوئن، کلید طلایی ورود به دنیای فیلم است. مقدمه فیلم جدا از معرفی یکی از شخصیت‌های اصلی آن یعنی «جری» (روث شین) و شغل او و یک شخصیت فرعی یعنی «تانیا» (میشل آستین) همان دکتر حامله که عملا حضور کوتاه‌ مدتش در فصل بهار و تابستان کارکردی نمادین پیدا کرده، به طرزموجزی خلاصه‌ای از کلیت فیلم (و بخش زیادی از آثار لی) را چه به لحاظ مضمونی و چه به لحاظ ساختاری در خود جای داده است. «جنت» با بازی بی‌نظیر و خارق‌العاده «ایملدا استانتون» که انگار رنج‌ها و غم‌هایش را از «ورا دریک» (۲۰۰۴) به دنیای این فیلم آورده، بیماری است بی‌اعتماد و خسته که تنها به دنبال راه حلی فوری و مقطعی برای تسکین بی‌خوابی است. مشکلات زندگی او را چنان مچاله کرده که حتی نفس‌هایش به‌هنگام معاینه ساده پزشکی به آه تبدیل شده‌اند. حالت استانتون و پاسخ‌هایش به پرسش‌های پزشک در مورد مدت بیماری بی‌خوابی بسیار شبیه پاسخی است که به هنگام بازجویی پلیس درباره مدتی که به کار سقط جنین مشغول بوده بیان می‌کند : «نمی‌دانم». او در حضور کمتر از ده دقیقه‌اش با چشمانش، تغییر اجزای صورت و طرز ادای کلمات چنان اثری بر تماشاگرش می‌گذارد که بعید می‌دانم کسی بتواند فراموشش کند. سایه حضور ابتدایی او بر سرتاسر فیلم سنگینی می‌کند. مسئله او یعنی افسردگی و بخصوص فرار از واقعیت تلخ  دور و برش، گریز از دانستن و چرایی آن و پناه بردن به وسیله‌ای برای فراموشی به نوعی دیگر در ادامه فیلم در شخصیت‌های «مری» (لزلی من ویل) با خرید ماشین و الکل و «کن» (پیتر وایت) با پناه بردنش به الکل و «رونی» (دیوید برادلی) با سکوت و انزوا و تلخی‌اش به نوعی تکرار می‌شود.

تاکید و پرداخت استثنایی لی در دراماتیزه کردن و دقت و تاکید بر لحظات بسیار معمولی زندگی و کار روزمره (حسی که شاید به نوعی در مواجهه با برخی از آثار فیلمسازی چون «کیانوش عیاری» در سینما و تلویزیون ایران مثلا در «روزگار قریب» یا «هزاران چشم» تجربه می‌کنیم) مثل فشارخون گرفتن یا گفتگوهای  معمولی بین دکتر/ مشاور روانی با بیمار که در نگاه اول خیلی غیر دراماتیک  و شاید غیرسینمایی جلوه می‌کنند، و نقبی عمیق زدن به درون تک تک شخصیت‌ها که عملا از طریق همین گفتگوهای ساده صورت می‌گیرد، در همین ده دقیقه ابتدایی فیلم همان نکته  بنیادین «سالی دیگر» و باقی آثار اوست. اگر برادران کوئن در «مرد جدی» با تعریف حکایتی قدیمی درمقدمه فیلمشان سرنوشت و حال و روز کنونی  شخصیت بی«چاره» قصه را محصول گناه نابخشودنی نیاکانش می‌دانستند، اینجا لی در مقدمه فیلمش با شخصیتی که دیگر حضوری در فیلم ندارد تصویری گویا از امروز برخی از شخصیت‌های عمده فیلم و شاید آینده احتمالی آنان را نشان می‌دهد. به تعبیری دیگر حتی می‌توان ادامه فیلم را روایت چرایی افسردگی، بی قراری و نارضایتی جنت، کن، رونی و امثال آنها را در جامعه انگلیس دانست.

 

«سالی دیگر» با تفکیک به چهار فصل سال و فیلم‌برداری بدون خودنمایی و تحسین‌برانگیز «دیک پوپ» که روح هر فصل را در تصاویرش ثبت کرده، و آغازش با باروری «تانیا»، افسردگی «جنت» و به نوعی شور و پرحرفی‌های «مری» و پایانش با مرگ زنِ «رونی» و سکوت و سکون مری و رونی، به طرز واضح و البته نمادینی خود «چرخه حیات» و در هم تنیدگی مرگ و زندگی را نشانه رفته و برجسته می‌کند. شخصیت‌های اصلی فیلم، «تام» و «جری»، زوج مسنی هستند که دوستانشان هرچند وقت یکبار برای دردل، حرف زدن و البته غذا خوردن پیش آن‌ها می‌روند. برای لی غذاخوردن بهانه مناسبی است برای نمایش «تکرار» یک عادت روزمره در فصول و مکان‌های مختلف. غذا خوردن در فیلم از یک طرف هم کارکردی فرهنگی دارد، هم وجهی نمادین بعنوان عنصری حیاتی برای بقا در زندگی، و هم نقش مهمی در فیلمنامه بعنوان بهانه‌ای برای دور هم جمع شدن شخصیت‌ها وحرف زدن‌هایشان و معرفی و بسط شخصیت‌ها. دوباره با تکرار و تکرار به همه چیز نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم.

لی در هر فصل، شخصیت/ شخصیت‌های جدیدی را معرفی می‌کند که انگار غم‌ها و حسرت‌هایشان به نوعی در شخصیت بعدی در حال تکرارشدن است. جنت و مری در فصل بهار شاید در عمق تفاوت چندانی با کن و «جک» (فیل دیویس)- دوستشان که همسرش بیمار است- در تابستان یا رونی در زمستان (و اساسا خیل کثیر شخصیت‌های محوری باقی آثارش) نداشته باشند. با این‌حال در میان همه این شخصیت ها که انگار در مواجهه با تام و جری و فرزندشان است که  بیشتر به چشم می‌آیند، دو شخصیت دیگر هستند که انگار یک راست از دل ساخته قبلی لی، «هرچه پیش آید خوش آید»، در این جمع جای‌ گرفته‌اند: یکی «کیتی» (کارینا فرناندز) نامزد جو است که مثبت اندیشی و خوش‌قلبی‌اش او را بی‌اندازه به قهرمان اصلی آن فیلم، «پاپی» (سالی هاکینز)، شبیه می‌کند و دیگری «کارل» پسر بی‌اخلاق و خشم‌ناک رونی که میزان انزجار و خشم کنترل نشده‌اش او در این دنیا یادآور مربی تعلیم رانندگی غضبناک آن فیلم با بازی خیره‌کننده «ادی مارسن» است.

 

در نگاه اول به نظر می‌رسد لی چندان قصد قضاوت درباره شخصیت‌ها را ندارد و تنها نظاره‌گری است بی‌طرف. از طرفی همچون گذشته همدلی و نزدیکی او به تک‌تک شخصیت‌هایش و این که اجازه می‌دهد همه به ناب‌ترین شکل ممکن خود را بروز دهند مثل همیشه در این فیلم نیز اعجاب‌آور و مورد تکریم است. اما آیا فیلم با پایانش انبوهی پرسش را در ذهن مخاطب ایجاد نمی‌کند؟ آیا تام و جری واقعا خیلی خوش‌بخت‌اند یا اینکه زندگی معمولی آنها زندگی درب و داغان اطرافیانشان را برجسته نمی‌کند؟ آیا خوشبختی موروثی است؟ آیا شانس و مثلا شغل تام تاثیری در دنیا‌گشتگی و سفرهای بی‌شمار آنها نداشته؟ آیا لی واقعا می‌خواهد یک شیوه درست و موفق زندگی را در نشانه‌هایی چون تملک یک خانه، خانواده سرپا، تحصیلات عالیه، سفر، آشپزی، باغچه برای زراعت، توجه به محیط زیست و داشتن اطلاعات عمومی، پیشنهاد دهد؟ آیا مری و کن چون فاقد این‌ها هستند به این روز افتاده‌اند؟ آیا حرف زدن و گوش کردن و غذاخوردن واقعا نهایت کاری است که تام و جری می‌توانند برای دوستانشان بکنند ؟ آیا همین که تام و جری دارند این آدم‌ها را تحمل می‌کنند خودش قابل تقدیر نیست؟ و آیا فیلم اساسا بزرگداشت و تقدیس آخرین نشانه‌های اصالت رو به افول(؟) طبقه متوسط جامعه بریتانیا نیست؟

 

به نظرم برخلاف فرض اولیه این نوشته، تماشاگران برای پاسخ به پرسش‌های فوق چندان نیازمند دوری یا نزدیکی به جامعه انگلیس نیستند. توانمندی مایک لی همینجاست که اتفاقا فیلم‌های او تنها در قالب فرهنگ کشور خودش محدود نمی‌شوند. تماشاگران به مدد گفتگونویسی و کارگردانی شوق‌آور لی و بواسطه بازی‌های خارق‌العاده بازیگران (که بقول منتقد عزیز «کامبیز کاهه»  به چیزی ورای نقش رسیده‌اند) کسانی را می‌بینند بی‌اندازه آشنا. آدم‌هایی از جنس خودشان. فقط برای مثال پدر و مادری که نگران ازدواج فرزندشان در سن سی‌سالگی هستند و فکر می‌کنند “دیگه داره دیرمیشه” برای مخاطب ایرانی و شرقی خیلی آشنا و ملموس نیست؟ (بماند که لی تلویحا و به‌درستی اشاره می‌کند که آدم‌هایی از این دست در حال پیوستن به تاریخ‌اند.)

 

«امین تاجیک» دوست منتقد عزیزم که سال‌هاست دیگر نمی‌نویسد، چند سال قبل در یادداشتی که در روزنامه «شرق» برای «همه یا هیچ» (۲۰۰۲) نوشته بود به بغضی اشاره کرده بود که آدم‌های لی با خود حمل می‌کنند . بغضی که بالاخره در جایی می‌ترکد. شکستن آدم‌های لی همچنان ادامه دارد. در «سالی دیگر» هم مری و کن بالاخره جایی می‌شکنند. حتی در فضای سرخوشانه  «هرچه پیش آید خوش آید» هم آن مربی تعیلم رانندگی از غم و حسرت و نفرت و تنهایی منفجر شد. این اتفاق حتی به نقطه اوج و مهمترین بخش آخرین اثر نمایشی او یعنی «خلسه» (Ecstasy) تبدیل شده است. اگر چهره «فیل بست» (تیموتی اسپال)، پدر خانواده دردمند فیلم «همه یا هیچ»، بعنوان یکی از نمونه‌ای‌ترین و نماینده آدم‌های آثار لی یاد آور مصرع و ابیات تصنیف زیر است که صدای «محمدرضا شجریان» برای من تماشاگر ایرانی جاودانه‌اش کرده:

لحظه‌های عمر بی‌سامان، می‌رود سنگین

نه هم‌زبان درد آگاهی،که ناله‌ای خَرد با آهی

 

در «سالی دیگر» چهره جنت و سکوت غمبار مری در انتهای فیلم می‌تواند در فرهنگ ایران به بیت زیر ترجمه شود که

عمری دگر بباید بعد از وفات مارا/کاین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری

 

نکته همین جاست با مایک لی و آثارش چه آسان و چه سریع می‌شود مرزهای فرهنگی را طی کرد.

 

پی‌نوشت:

۱. واقعیت مورد اشاره کایل اسمیت را من خودم به چشم دیده‌ام. در دوران تحصیل در دانشگاه نیوکاسل، پروفسور «رابین سیمور»، رئیس دانشکده دندانپزشکی و یکی ازغول‌های علمی بریتانیا نه تنها در اتاقش همیشه به‌ روی ما باز بود و ما دانشجویان را چندبار برای صرف عصرانه شخصا به خانه معمولی خودش برد و بلکه منشی‌اش را نیز چندین بار برای مهمانی کوچکی از جنس همان مهمانی فصل تابستان «سالی دیگر» دعوت کرد. اینجا باید دوباره تاکید کنم همانطور که لی در فیلمش به صورت تلویحی اشاره می‌کند که آدم‌هایی از جنس تام و جری در حال پیوستن به تاریخند، خود دانشجویان انگلیسی هم معتقدند آدمی از جنس پروفسور سیمور ما هم رو به انقراض است ، دگردیسی فرهنگی رخ داده و حال منش و مرامی فرسنگ‌ها دورتر از آنچه اشاره شد در حال جایگزین شدن است.

 

۲. حضور بی‌تکلف اجتماعی سینماگران بریتانیایی (البته میانسال‌ها وسالخورده‌ها) انگار شیوه‌ای فراگیر است. در همان جشنواره پارسال من حتی این نکته را دررفتارها و منش «استیون فریرز» کارگردان فیلم «ملکه» (۲۰۰۶) هم دیدم که بی‌جلال و جبروت ستاره‌ها یا کارگردان‌های هالیوودی و سرشناس، با لباسی مندرس به همراه دوستی که از خودش شیک‌پوش‌تر هم به‌نظر می‌رسید در گوشه دیگرسالن آرام و بی‌صدا به تماشای فیلم نشسته بودند بی‌آنکه کسی اصلا آن‌ها را بجا بیاورد. البته این قضیه سویه تاریکی هم دارد. در بریتانیا برنامه تلویزیونی پرطرفداری پخش می‌شد به اسم «برادر بزرگ» که در آن گروهی آدم معمولی (و البته نه واقعا معمولی) در کنار هم برای مدت ۹۰ روز بدون دسترسی به تلویزیون و کتاب و غیره در یک خانه زندگی می‌کنند و رفتار‌ها و برخوردهایشان هرشب برای تماشاگران به نمایش در می‌آمد. این برنامه بخش ویژه‌ای را برای ستاره‌ها وسرشناس‌ها هم در نظر گرفته بود که در آن از بازیگرها تا نمایندگان مجلس تنها برای دو هفته چنین شرایطی را از سر می‌گذراندند. در یکی از دوره‌ها که من شاهدش بودم دست‌اندرکاران برنامه «کن راسل» (سازنده فیلم‌هایی مثل «عشاق موسیقی»، «شیاطین»، «فاحشه» و «زن عاشق») کارگردان سنت‌شکن انگلیسی و تاریخ سینما را برای شرکت در نظر گرفته بودند. شاید باورتان نشود ولی هیچکس از دیگر مدعوین این پیرمرد ۸۰ ساله را نمی‌شناخت و او هربار باید خودش را معرفی می‌کرد. جوان‌ها (ستاره‌های دنیای موسیقی و دیگران) چندان برخورد درستی با او نداشتند و چندان به او اهمیت نمی‌دادند. دست آخر او که تحمل‌ و سنش دیگر اجازه نمی‌داد بعد از چند روز از ادامه شرکت در برنامه انصراف داد. حالا که فکرش را می‌کنم شاید حرف‌ها و منش غم‌انگیز کن در «سالی دیگر» به نوعی واکنش خود ویرانگرانه‌ای به ناپدید شدن و نادیده شدن در جامعه‌ای است که روزگاری عضو موثری از آن بوده است.

 

۳. بی‌طرفی (؟) مایک لی در برخورد با شخصیت‌هایش از طرف گروهی از تماشاگران بریتانیایی به چالش کشیده شده است. نظر یکی خوانندگان روزنامه گاردین در ذیل یکی از یادداشت‌های سینمایی به این اشاره داشت که تماشای فیلم در محله «ریچموند» (که یکی از منطقه‌های اعیان‌نشین به‌ حساب می‌آید) برایش چندان خوش ‌آیند نبوده است چرا که حضور مری در فیلم مدام با خنده (شما بخوانید برخورد تحقیرآمیز) تماشاگران همراه بوده.

۴. بعد از ارسال این مطلب برای چاپ نتایج یک نظرسنجی جدید در روزنامه‌ها منتشر شد که نشان می‌داد که ساکنین انگلستان و یا بریتانیا (در این تردید دارم) نسبت به دیگر ساکنین اروپا رضایت بیشتری از زندگی دارند و چه و چه. واقعیت این است که من دلائل افسردگی آنها را می‌فهمم اما نارضایتی همچنان برایم جای سوال بوده و هست. انگلیسی‌ها شاید به لحاظ درآمد جزو پردرآمد‌ترین ساکنین اروپای مرکزی و غربی باشند. این نق زدن به شرایط و مایه‌های افسردگی انگار چیزهایی هستند که ریشه در تاریخ و مسائل دیگر داشته و فرسنگ‌ها با نارضایتی و غم و اندوه (انگاری ابدی ازلی) ما ایرانی‌ها فاصله دارند. می‌خواهید وجه دیگری از این جامعه را ببینید به این خبر توجه کنید که در دوران نارضایتی اقتصادی و شکایت همواره انگلیسی‌ها والبته بحران‌های مالی پیش رو که حتی تصمیم به اخراج بخشی از کارمندان بیمه عمومی، معلم ها، افزایش شهریه  دانشگاه‌ها به دو یا سه برابر و بستن برخی از کتابخانه‌های محلی را در پی داشته، تنها به‌خاطر عروسی شاهزاده «ویلیام» و «کیت» سابق و دوک و دوشس کمبریج  فعلی میل به ازدواج در انگلیسی‌ها دو برابر شده و اخیرا آنها این عروسی را مایه فخر ملی و مباهاتشان دانسته‌اند…این نیز بگذرد.

دیدگاهتان را بنویسید

لطفاً دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید

دو × 5 =