اشاره: بعد از سالهای همکاری دائمی با چند نشریه و بعدها همکاریهای پراکنده تصمیم گرفته بودم تا بصورت جدی از اوقات فراغتم استفاده کنم و جدیتر از پیش درباره فیلمها بنویسم. دوباره به دعوت دوست عزیزم، کاوه جلالیموسوی، این امکان برای نوشتن در روزنامه «روزگار» فراهم شد اگرچه که آن همکاری نیز دیری نپایید آن روزنامه توقیف شد. متن زیر، یادداشت بلندی بود به بهانه نمایش فیلم «ملانکولیا» ساخته «لارس فونتریه» در شصت و چهارمین دوره جشنواره فیلم کن و حواشی رخ داده پیرامون آن که در تاریخ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰، بدترین روز سال، با عنوان «قوی همیشه سیاه» با جرح و تعدیل بهچاپ رسید.
هیچ متوجه شدهاید شخصیتهای فیلمهای «دارن آرنوفسکی» تا چه اندازه اشتیاق غریب و دهشتناکی به «خود ویرانگی» دارند؟ هیچ فرقی نمیکند که دانشمندی باشی بهدنبال کشف راز عدد پی یا جوانی غرق در مواد مخدر و در سودای رهایی از حال، پیرزنی باشی در آرزوی تناسب اندام یا جنگجویی در جستجوی سرچشمه جاودانگی، کشتیگیر خستهای باشی در حسرت روزهای اوج یا بالرینی در پی خلق شاهکار. آرمان همه یکی است: خود ویرانگری. در دنیای او رهایی یا آرامش از طریق دیگری حاصل نمیشود. اگر این آدمها را خوب میفهمید، اگر آنها خوب میشناسید، خب لارس فونتریه هم یکی مثل همانهاست، کارگردانی همزاد و همداستان با ایشان.
یادتان هست در «گاوخشمگین» (۱۹۸۰)، «جیک لاموتا» (رابرت دنیرو) در آخرین دور مبارزهاش با «شوگر ری رابینسفن» (جانی بارنس) به طنابهای رینگ بوکس دستهایش را قفل کرد، به صورت رقیب زل زد و آنقدر مشت خورد و خورد و خورد تا خون صورتش نه تنها بدن خودش و تماشاگران که کل تصاویر سیاه و سفید را فرا گرفت. یادتان میآید چند لحظه بعد از اعلام پیروزی شوگرری، جیک با چشمان باد کرده و صورت از ریخت افتاده رو به او کرد و گفت “ولی تو من رو به زانو در نیاوردی” . خب لارس فونتریه هم یکی است عین او. اصلا خود خود اوست با همان آرمان با همان شعار: “سرگرمی همین است.”
بار دیگر خود «وودی آلن» را در فیلمهایش دوره کنید و خودشکنی و هجو خودش را بهخاطر بیاورید. دوست ندارید خیلی جنسیتی نگاه کنید، خیلی خب به ژولی دلپی،«دو روز در پاریس» (۲۰۰۷) و دست انداختن ستودنی و بیپروای خودش، زنانگی و ملیتش فکر کنید. اگر آلن و دلپی را درک میکنید، خب فونتریه هم کسی است که انگار مثل «تام بکستر» (جف دانیلز) «رز ارغوانی قاهره» (۱۹۵۸) از دل آن آثار به دنیای ما پرتاب شده: همان اندازه غریب و نامتجانس و همان اندازه آشنا و مفرح.
آقای «درد» سر یا به عبارت درستتر فرشته عذاب در نزدیک به چهل و پنج سال فیلمسازی خودش، همکاران و تماشاگرانش را شکنجه داده است. کارگردانی که قاعدتا میخواهد و میباید به مرزها پشت پا بزند، در عمل هربار محدودیتها و قوانین جدید دست و پاگیری وضع میکند. درجنبش «دگما ۹۵» با ده فرمان زمینیاش و ملزم کردن پیروانش به تبعیت محض از آنها که بطور خلاصه شامل :
۱. فیلمبرداری تنها در مکانهای واقعی.
۲. صدابرداری تمام و کمال در سر صحنه.
۳. دوربین روی دست.
۴. فیلمبرداری رنگی.
۵. استفاده نکردن از فیلتر، تصویرسازی و جلوههای کامپیوتری.
۶ استفاده نکردن از تصاویر اکشن سطحی٬ اسلحه٬ تعقیب و گریز و….
۷. تعلق نداشتن فیلم به ژانری خاص.
۸. رخ دادن قصه در زمان حال.
۹. استفاده تنها از فرمت ۳۵ میلی متری برای فیلمبرداری.
۱۰. نمایش ندادن نام کارگردان در تیتراژ فیلم.
میشدند، آزادی و فراغبال را از خود و طرفدارانش گرفت و فیلمسازی را به تجربهای سخت و عذابآور(؟) تبدیل کرد. کمی بعدتر هم در «پنج مانع» (۲۰۰۳) دوست فیلمساز و مراد خودش، «یورگن لث»، را به چالش طلبید و مجبورش کرد در بدترین جای عالم- فقیرترین محله بمبئی- اشرافیترین غذای ممکن را در مقابل چشم مردم بیچاره بخورد. این اسمش چیست؟ فیلمسازی؟ شکنجه؟
دگردیسی و تجربه ای که «نینا» (ناتالی پورتمن) در «قوی سیاه» (۲۰۱۰)ی آرنوفسکی از حسرت، ویرانی و مچاله شدن تا طغیان، نهایتا رهایی(؟) و شکوفایی از سر میگذراند انگار مسیری است که بازیگران زن فونتریه طی میکنند. آقای کارگردان ناخودآگاه یا عمدا شکنجههای روحی و جسمی را برای بازیگران زنش به همراه میآورد و خب نتیجه این شکنجهها هم درخشان و در خور تحسین است. بازیگران زنش کاندیدای اسکار میشوند (امیلی واتسون برای «شکستن امواج») یا برنده جشنواره کن (بیورک برای «رقصنده تاریکی»، شارلوت کینزبرگ برای «ضدمسیح/دجال» و کریستین دانست برای «ملانکولیا») یا بیاندازه تحسین (نیکول کیدمن برای «داگویل»). به اینها اضافه کنید حرفهای «پل توماس اندرسون» را که “حاضرم چمدانهای فونتریه را همه جا برایش ببرم”، یا حرفهای «جانی دپ» که “حاضرم درهر پروژهای با او همکاری کنم”، یا «تارانتینو» که داگویل (۲۰۰۳) را بهترین ایده نوشتاری دانسته و معتقد است اگر فونتریه نمایشنامهاش را نوشته بود باید پولیتزر میگرفت یا «اسکورسیزی» که «شکستن امواج» (۱۹۹۶) را جزو فهرست ده فیلم برتر دهه نود قرار داد و حالا گویا حاضر شده با رابرت دنیرو، «راننده تاکسی» (۱۹۷۶) را در قالب «پنج مانع» دیگری بازسازی کند.
با اینحال اینجا نیز پژواک یکی از پرسشهای بنیادی «قوی سیاه» باز در سرمان میپیچید: آیا واقعا ارزشش را دارد؟ همه میدانند که بیورک بارها و بارها در حین ساخت و-حتی پس از نمایش- «رقصنده تاریکی» مدام به زمین تف میانداخته و فریاد میزده که “لارس از تو متنفرم ” و بعدها هم اعلام کرد که دیگر در هیچ فیلم سینمایی حاضر نخواهد شد. شایعه است نیکول کیدمن همراه با فونتریه سر فیلمبرداری «داگویل»، ساعتها در جنگل برای تخلیه عصبی فریاد میزده است. او هم بعدها بهصورت تلویحی نارضایتیاش را در گفت و گوهایش بروز داد و فونتریه هم پاسخ میداد “کیدمن فکر میکرد من شکنجهاش می کنم ولی من واقعا این کار رو نکردم!”. اصلا ساخت قسمت دوم تریلوژی «آمریکا» (ضد آمریکا) با بازیگر دیگری درنقش «گریس» (برایس دالاس هاوارد) به بهانه تداخل کاری فیلمهای نیکول کیدمن و توقف ساخت قسمت سوم پروژه یعنی «واشنگتن» تا به امروز، خودش از هر شایعه و گفتگویی گویاتر است. مثل روز روشن است که قطعا آنجا سر صحنه فیلمبرداری اتفاق خوشایندی رخ نداده. شاید پرسش اساسی چیز دیگری است :اصلا این قضیه ذرهای برای کارگردان اهمیت دارد؟
فونتریه در تمام دوران فعالیتش بخش عمدهای از مفاهیم بنیادی و حتی دستاوردهای مهم بشری را به تازیانه گرفته است. او بدبینانه به همه چیز شلاق میزند: عشق، ایمان، آزادی، زن بودن، مرد بودن، حقوق بشر، دموکراسی، استعمار، بردهداری، امنیت، صداقت ، وظیفه، اعتماد، قانون، عدالت، انسانیت، ایثار و…. برای او اروپا و آمریکا چندان فرقی ندارند؛ همه جا زندگی تلختر و سیاهتر از حد تحمل آدمهایش است. کارگردانی که معتقد است “فیلم باید همچون ریگی در کفش باشد” تماشای فیلمهایش قطعا تجربه آسانی نیست. درد و زجری که تماشاگران (در همراهی و نه لزوما همدلی با شخصیتهای زن) چه هنگام تماشای فیلمهای او و چه پس از آن تحمل میکنند شاید در خوشبینانه ترین و روشنترین شکل ممکن به درد زایمان شبیه باشد. همین میشود که فیلم دوستان زیادی معتقدند اتفاقا ایشان نه به خاطر همدلی (؟) با هیتلر که اساسا باید به خاطر فیلمهایش معذرت بخواهد. فونتریه حتی وقتی خیر سرش! کمدی میسازد فیلمش را عمدا به شکنجه بصری تبدیل میکند. او در «ریس همه» (۲۰۰۶) که قرار بود فیلمی کمدی باشد از تکنیکی به نام Automavision بهره گرفته بود که در آن کارگردان دوربینهای ثابت را در بهترین جای ممکن قرار میداد و بعد این کامپیوتر بود که فرمان را به دست میگرفت و تیلت، زوم و پن میکرد. نتیجه این شد که فیلمی که قرار بوده با قصه استخدام یک بازیگر برای بازی در نقش رئیس ادارهای بزرگ که هیچ کس او را تا به حال ندیده بود و بعد از سالها با حضورش در بین کارمندانش تماشاگران را بخنداند (که میخنداند) با کادرهای تصحیح نشده، جامپ کاتها، قطعهای عصبی و زوایای عجیب و غریب دوربین که گاهی حتی به نبود حضور بازیگران در قابهای تصاویر منتهی می شود عملا در نهایت به یک شلختگی تصویری و هرج ومرجی عذابآور میرسد. بله این بار میخندیم ولی با فشار ولی زیر شکنجه.عذاب و کابوس دائمی ما تماشاگران انگار تمام شدنی نیست. به قول«پیتر برد شاو» در روزنامه گاردین هیچ بخش «ضد مسیح/دجال» (۲۰۰۹) توهینآمیزتر و وقاحتبارتر از شروع تیتراژ پایانی فیلم نبود؛ همان جایی که نوشته “تقدیم به آندره تارکوفسکی” را دیدیم. با این همه ،ابزوردترین و تلخترین بخش ماجرا اینجاست که ما همچنان برای فیلم بعدی او منتظریم. اما واقعا منتظریم؟ آیا واقعا آمادهایم؟ فونتریه این روزها پس از معذرت پر سرو صدایش در گفتگویی گفته است : “خبرنگاران، مرا بزنید من از آن لذت میبرم” . اما به نظر میرسد در رابطه ما با او قضیه برعکس آن چیزی است که ابتدا تصورش را میکردیم. این ماییم که همچون جیک لاموتا در صورت او زل زدهایم و از او میخواهیم مارا لت و پار کند و آخر سر، آش ولاش فریاد میزنیم : لعنتی ما هنوز ایستادهایم. به نظر شما ” این سرگرمی است”؟
لارس فونتریه همچون تینای «قوی سیاه» که مجموعهای از بیماریهای روانی مثل پارانویا، فوبیا، افسردگی، وسواس و دوشخصیتی بودن را در خودش جمع کرده بود کلکسیونی است از انواع بیماریهای روانی. خودش میگوید “از همه چیز میترسم جز فیلمسازی”. پرواز نمیکند و سوار قطار نمیشود و برای همین همه فیلمهایش را در سوئد یا دانمارک ساخته. گویا قرار است اینجا هم تمامی عوامل بیناللملی همراه او با زجر فیزیکی و روحیاش را تجربه کنند. فونتریه اما وقتی به خودش میرسد انگار رویهای دیگر را در پیش میگیرد. مردی میشود که خودش و دیگران دست میاندازد. «ضد مسیح/دجال» جدای از شروع فوقالعاده و برخی تصاویر مرعوبکنندهاش فیلمی است درباره بیماری، محصول بیماری و سرشار از بیماری. کارگردان بعد از عمری آفرینش درد، خودش طعم شربت تلخی را که برای دیگران تجویز میکرد چشید، دچار افسردگی و مدتها در بیمارستان بستری شد. «ضد مسیح» عملا در دوران نقاهت یا حتی بعنوان درمان (؟) ساخته شده! حالا به حرفهای کارگردان در جلسهاش با خبرنگاران در کن دو سال قبل مراجعه کنید: “من بهترین/ بزرگترین کارگردان زنده دنیا هستم”. به گفتگوی او با روزنامه گاردین درباره بیماری افسردگیاش گوش کنید. لحن، لهجه و مدل انگلیسی حرف زدنش ناخواسته یا آگاهانه سرشار از شوخطبعی و هجو است. واقعا جدی گرفتن او و حرفهایش (برخلاف فیلمهایش) و مانور دادن روی آنها کار بیحاصلی است. این قضیه امسال هم تکرار شد. فونتریه تا دهان باز کرد معلوم بود دارد خودش را دست میاندازد. وقتی میگفت با هیتلر همدلی میکنم خودش را نشانه رفته بود. سرخ و سفید شدن کریستین دانست در کنارش کل ماجرا را کمدیتر کرد. گفت اسرائیل خاری در چشم است و بعد ادامه داد ” حالا چطور این رو درست کنم . اوهوممممم. آره من نازی هستم.”. اتفاقهای بعدی را هم بدبینترین منتقدان پیش بینی نمیکردند. کمدی کلامی آقای کارگردان به کمدی سیاه تبدیل شد. فونتریه پیشترها هم اصل این ماجرا را به صورت دیگری توضیح داده بود. او گفته بود که مادرش در بستر مرگ به او گفته که پدر واقعیاش کس دیگری است و او به خاطر اینکه فرزندش “ژن هنرمندی” ! داشته باشد با کارفرمایش که گویا نسبت دوری با موسیقیدانان و آهنگسازان دانمکاری یعنی
Johan Peter Emilius Hartman و Niels Viggo Bentzon داشته همبستر شده است. فونتریه هم بعد از شنیدن این خبر شوکآور و اطلاق صفت “زنکه بدکاره” به مادرش به دنبال پدر واقعیاش گشت و البته اورا پیدا کرد. البته معلوم است که نتیجه چه میشود؛ پدر واقعی آقای کارگردان بعد از چهار جلسه ملاقات به او میگوید از این به بعد تنها با وکیل او طرف است و دیگر نمیخواهد او را ببیند. فونتریه هم دست آخر تصمیم میگیرد دینش را به مسیحیت کاتولیک تغییر دهد. اما چرا درکشوری که پروتستان است او کاتولیک میشود؟ خب چون میخواسته حال هموطنهایش را بگیرد! به همین سادگی. قضیه همینجاست که نتیجه این تروما را تماشاگران در فیلمهای او با زجر تماشا و تجربه میکنند و وقتی خودش تعریف میکند به هجو تبدیل میشود. البته فونتریه دروغ هم میگوید. به استناد یکی از منابعی که در ویکی پدیا به آن اشاره شده پدر واقعی او اتفاقا نه تنها نازی نبوده بلکه جزو اعضای جبهه مقاومت دانمارک بوده و با نازیها جنگیده است. این هم از دست بردن او در واقعیت برای ساختن یک کمدی سیاه دیگر.
لارس فونتریه در طول ساختن ۳۴ فیلم کوتاه وبلند و مجموعه تلویزیونی به هیچکس حتی خودش و خانوادهاش هم نه وفا کرده نه رحم. او در این سالها گروه کثیری را از خود رنجانده.«سوزان بایر» کارگردان هموطنش و برنده جایزه اسکار را جلوی خبرنگاران به سخره گرفت. همزاد و همراهش را در آفرینش درد، رومن پولانسکی، را در سال ۲۰۰۳ ” کوتوله” خطاب کرد و در دوران حاملگی زنش معلوم شد که با پرستار بچهها سر و سری داشته است. دگمای ۹۵ او تنها برایش در حد یک فیلم- «احمقها» (۱۹۹۸)- دوام آورد. بعدتر «رقصنده تاریکی» را با ۱۰۰ دوربین دیجیتالی ساخت و در «داگویل»، «ضد مسیح/دجال» و «ملانکولیا» از جلوههای ویژه کامپیوتری استفاده کرد.«توماس وینتربرگ»، کارگردان دیگری که امضایش زیر ده فرمان دگما ۹۵ بود، بعد از «جشن» (۱۹۹۸) موفقیتش آنطور که مستحقش بود ادامه نیافت، «وندی عزیز» (۲۰۰۵) با فیلمنامه فونتریه درست دیده نشد و دست آخر جدیدترین فیلمش «زیردریایی» (۲۰۱۰) که اتفاقا فیلم قابل توجهی هم بود به خاطر سیاهی و تلخی مضمونیاش حتی با حضور و تلاشهای کارگردان در جشنواره لندن نتوانست پخشکنندهای در انگلستان پیدا کند. انگار که سایه فونتریه روی سر او هم سنگینی میکند. جاهطلبیهای مضمونی و تصویری فونتریه همچنان ادامه دارد و همچنان گویا به جرقهای فیلم میسازد. سه گانه ناتمام «آمریکا/ ضد آمریکا»یاش در جواب به خبرنگارانی بود که در کن به هنگام نمایش «رقصنده تاریکی» او را مواخذه کردند که چطور بدون اینکه از کشورت پایت را بیرون گذاشته باشی درباره آمریکا حرف میزنی. این بار هم گویا قرار است فیلمی بسازد اروتیک و ایدهاش محصول تذکر مدیر فیلمبرداری «ملانکولیا» (مانوئل آلبرتو کلارو) است. فونتریه از او شنیده که: “نشود مثل کارگردانهایی شوی که هر چه سنشان بالاتر میرود، زنان فیلمهایشان جوانتر و برهنهتر میشوند” شکنجهگر ما همچنان مشغول است و ما هم همچنان منتظر. شاید هم یک دفعه به سرش زد و فیلمی ساخت در ژانر کمدی سیاه ابزورد با اسم «رئیس همه ۲» درباره کشوری که برخی بازیگران و کارگردانانش در مقاطعی اجازه فعالیت نداشتهاند و حال برای حالگیری از جشنواره کن و رو کردن دست کثیف استعمار و ریختن پته صهیونیزم بیناللملی روی آب، معاونت سینمایی دولتش روی به حمایت از او آورده است.
پادکستتون عالیع
فوق العاده است
از توجه شما متشکرم